پرسشهائى كه مى شود1

پرسش هائى كه پيرامون اين دعا مى شود، چهارده پرسش است به اين شرح:

1ـ اعتبار دعا از جهت سند

2ـ جمله «ليت شعري أين استقرت بك النوى بل أي أرض تقلك أو ثرى أبرضوى أو غيرها أم ذي طوى = اى كاش مى دانستم كه در كدام زمين قرار دارى، آيا در كوه رضوى يا ذى طوى يا نه اينجا و نه آنجا؟» چه ارتباط به امام زمان 7 دارد، و چرا سراغ آن حضرت را در «ذى طوى»، و كوه «رضوى» مى گيرند، و حال آنكه رضوى به عقيده فرقه كيسانيه جايگاه، و محل اختفاء و غيبت محمّد حنفيه است كه معتقد بودند در اين كوه از انظار مخفى، و از آنجا ظهور خواهد كرد، و امام زمان 7 نه در غيبت صغرى، و نه در غيبت كبرى، و نه پس از ظهور هيچ رابطه اى با اين كوه ندارد، و اساساً غيبت آن حضرت به اين صورت نيست كه در جاى مخصوصى قرار گرفته باشند بلكه در همه جا و هر مكان بخواهند حاضر مى شوند، و اين ما هستيم كه آن ولى خدا را نمى شناسيم، و تشخيص نمى دهيم.

بنا بر اين، سؤال از اينكه تو در كدام جايگاه مخفى بسر مى برى، ظاهراً با نوع غيبت حضرت مهدى موعود شيعه اماميه سازگار نيست؟

3ـ از مطالعه دقيق متن دعا كه از ائمه اثنى عشر : به تصريح، و ترتيب نام برده نشده، و پس از حضرت امير المؤمنين 7 كه به تفصيل از مناقب و فضايل آن حضرت سخن مى گويد، ناگهان و بى واسطه به امام غائب خطاب مى كند، با از سؤال (سؤال دوّم) بيشتر در ذهن طرح مى شود.

4ـ جمله «وعرجت بروحه الى سمائك = و روح او را به آسمانت عروج دادى» نيز با إجماع و اتفاق، و آيات قرآن مجيد، و اخبار و احاديث كه دلالت بر جسمانى بودن معراج حضرت رسول خدا 9 دارند، مخالفت دارد.

5ـ چگونه ممكن است اين دعا منسوب به يكى از امامان باشد كه همه عاقل و كامل بودند؟ چگونه با اينكه هنوز امام زمان 7 به دنيا نيامده بود، در اين دعا به او خطاب كرده اند: «ليت شعري أين استقرت بك النوى ...؟ = كاش مى دانستم كه در كجا سكونت دارى ...» .

6ـ دعاى ندبه بعد از رسول خدا و ائمه هدى : پيدا شده، و به ايشان بسته شده و بدعت است؟

7ـ اين جمله دعا «وسألك لسان صدق في الاخرين فأجبته وجعلت ذلك علياً = و از تو براى خويش نام نيك بين آيندگان خواست، پس او را اجابت كردى و آن را عالى و بلند مرتبه قرار دادى». با قرآن مخالف است؟

8ـ جمله «وأوطأته مشارقك ومغاربك = و وارد ساختن او را به مشارق و مغارب خود» نيز مخالف با قرآن مجيد است؟

9ـ اين جمله: «وأودعته علم ما كان و مايكون الى انقضاء خلقك = و دانش كذشته و آينده، تا پايان آفرينشت را به وى وديعه دادى». نيز با قرآن مخالفت دارد؟

10ـ اين جمله: «ثم جعلت أجر محمد صلواتك عليه وآله مودتهم في كتابك ... = سپس اجر محمد ـ صلواتك عليه وآله ـ را در كتاب خويش مودّت و دوستى و پيوند با ايشان قرار دادى ...» نيز با قرآن سازگار نيست؟

11ـ پرسش ديگر اين است كه اين دعا را در هزار مسجد و مكان مى خوانند، آيا امام در همه جا حاضر و شنوا و لا مكان و حاضر در هر مكان است، مانند خدا؟ البته خير، پس اگر در همه جا حاضر نيست، چرا در دعا مى خوانيم: «يابن السادة المقربين يابن النجباء الاكرمين = از زاده آقايان مقرب درگاه خدا اى زاده نجيبان گرامى» پس اين دعا خلاف عقل است؟

12ـ يكى از موارد ديگر كه مخالف با عقل است، اين جمله است «يابن يس والذاريات يابن الطور والعاديات»؟

13ـ خواندن غير خدا شرك است و چون در اين دعا امام خوانده مى شود، پس خواندن آن كفر و شرك است؟

14ـ خواندن اين دعا، سبب ركود فعاليتهاى اسلامى، و خمود و تخدير افكار، و اقناع نفوس به ندبه و گريه، و مانع از اشتعال آتش ناراحتى ها و نارضايتى ها و انقلاب و قيام عليه اهل باطل مى شود، و افراد را از امر به معروف و نهى از منكر و تلاش و كوشش براى برقرارى نظم صحيح اسلامى و حركت و اقدام، باز مى دارد؟

شايد پرسش هائى كه پيرامون اين دعاى شريف مى شود بيش از اين چهارده سؤال نباشد، كه ما به حول و قوه الهى به هر يك جداگانه جواب مى دهيم.

تذكر مهم

معتبر دانستن دعاى شريف ندبه از اصول دين نيست، و معتبر نشناختن آن به صحت عقايد، و اصولى كه در نزد شيعه معتبر است، خللى وارد نمى آورد.

اين موضوع يك مسأله فرعى است، و اظهار نظر در باره آن براى كسى كه اهل اجتهاد باشد آزاد است، و من دوست نمى دارم كه اين هم يك عنوانى باشد كه سبب تشكيل دو جبهه موافق و مخالف شود.

بله بعضى از شبهاتى كه بر عدم اعتبار اين دعا القاء شده، و حكايت از دارا بودن يك سليقه و روش هاى خاص مذهبى، و گرايش به آراء فرقه وهابيه و نواصب و دشمنان عترت پيغمبر خدا 9 دارد، مخالف مذهب شيعه و طريقه اهل بيت رسالت : است. «عصمنا الله وجميع إخواننا من الزلات وهدانا الى صراطه المستقيم».

«1»

اعتبار سند دعاى ندبه

در باب حُجّيِت خبر واحد، بالاخره در علم اصول، اطمينان به صدور، ميزان اعتبار شناخته شده و روش عرف و عقلا نيز بر همين نحو قرار دارد، بلكه به اخبار تاريخى، و نقلهائى كه بسا از نظر محدّث مورد اعتماد نيست اعتماد مى كنند، و همين قدر كه تاريخ معتبر يا مشهورى واقعه اى را نقل كرده باشد، آن را قبول مى نمايند. ولى علماى اسلام در اخبار و احاديث، به خصوص راجع به احكام شرع، تعيين هدفها، تعاليم دين و تفسير قرآن و فقه، از اين روش عرف، پا را فراتر نهاده و تحقيق و دقّت و رسيدگى بيشترى مى كنند و در رجال سند احاديث، و عدالت و ثِقه بودن راوى و سوابق اخلاقى، و عقيده و مسلك سياسى او، كاملاً كنجكاوى مى نمايند، و تا اطمينان پيدا نكنند به حديث عمل نمى نمايند، و اصولى كه در اين موضوع مراعات مى شود حاكى از نهايت دقّت و تفحص و اعتناى شيعه به واقع جوئى و حقيقت پژوهى است.

اين جهت هم هست كه اين فحص و رسيدگى، و تحصيل اطمينان به صدور حديث، در مورد احاديثى كه راجع به حكم الزامى شرعى، مثل واجب و حرام، يا معاملات و امور مالى و حقوقى و سياسى باشد بيشتر انجام مى شود، و معمولاً در احاديث ديگر، مانند اخبار مربوط به اصول عقائد2 و مستحبات، به اين مقدار رسيدگى و دقت نياز پيدا نمى شود .

راجع به دعا هم، در صورتى كه مضامين آن مقبول و شرع پسند باشد، اگر سند آن معتبر نباشد، و ورود آن بالخصوص ثابت نشود، چون به نحو عموم، دعا وارد و راجح و از عبادات مؤكده است، خواندن آن بر حسب عمومات قرآن مجيد و روايات دعا، راجح و مستحب است، و در مقام عمل حاجت زيادى به معرفت سند دعا نيست، و به همين قصد خوانده مى شود، و براى درك فيض و ثواب مخصوص آن نيز بر حسب اخبار «من بلغ» رجاءً هم كه بخوانند به آن نايل مى شوند.

قوّت متن و الفاظ و مضامين هم، بر اعتبار دعا مى افزايد و سخن شناسان و كسانى كه با اخبار و سخنان اهل بيت : و دعاهائى كه از ايشان رسيده مأنوس هستند، آن را مى شناسند. چنانچه از جمله بندى هاى سست، و مضامين كوتاه بعضى از دعاها مى فهمند كه از اهل بيت : نيست.

پس از اين مقدمه فشرده و مختصر، راجع به اعتبار دعاى شريف ندبه مى گوئيم: اين دعا از حيث سند، اگر چه مسند نباشد، مع ذلك اطمينان بخش و معتبر است و براى اينكه آن را بخوانيم، و مانند يكى از دعاهاى مشهور و متداول مواظبت به آن داشته باشيم، به اعتبار بيشتر نيازى نيست زيرا:

1ـ اين دعا سيد جليل، صاحب مناقب و مفاخر، «سيد رضى الدين على بن طاووس» 1 كه از اعلام قرن هفتم هجرى، و از رجال بزرگ شيعه، و در علم و ورع و زهد و عبادت معروف، و با اطلاع از كتب و تصنيفات بوده، در كتاب مستطاب اقبال (ص295 ـ 299) و در كتاب مصباح الزائر فصل هفتم، و شيخ جليل «محمد بن جعفر بن على مشهدى حائرى» از اعلام قرن ششم، در كتاب مزار معروف به «مزار محمد بن المشهدى» كه علامه مجلسى آن را «مزار كبير» ناميده (دعاء صد و هفتم) نقل كرده اند و همچنين در مزار قديم، كه ظاهراً از تأليفات «قطب راوندى» است نيز نقل شده، و نقل دعا در مثل هر يك از اين سه كتاب، دليل اين است كه اين شخصيت هاى بزرگ، و متبحر و حديث شناس، اين دعا را معتبر شناخته اند.

اگر كسى بگويد: مدركى براى اين دعا جز كتاب سيد بن طاووس نيست و سيّد هم اين دعا را از بعضى شيعيان مجهول الحال نقل كرده است، زيرا عبارت او اين است:

«ذكر بعض أصحابنا : قال : قال محمد بن علي بن أبي قرة : نقلت من كتاب محمد بن الحسين بن سفيان البزوفري 2 دعاء الندبة وذكر أنه لصاحب الزمان صلوات الله عليه ، ويستحب أن يدعى به في الاعياد الاربعة» .

جواب اين است كه:

اولاً، چنانچه گفته شد و پس از اين هم خواهيم گفت، در كتاب هائى كه پيش از عصر سيد تأليف شده، اين دعا ذكر شده است.

ثانياً، فردى چون سيد ابن طاووس، از مجهول الحال، به اين لفظ «بعض أصحابنا» كه مشعر بر تعظيم و احترام است، نقل نمى كند.

ثالثاً، هر كس اهل فن باشد، ملتفت مى شود كه مراد ايشان هم از «بعض أصحابنا» همان «شيخ محمد بن المشهدى» صاحب مزار كبير است، و عبارت او در مزار كبير كه دعاى صد و هفتم آن است كه:

«الدعاء الندبة ، قال محمد بن أبي قرة نقلت من كتاب أبي جعفر محمد بن الحسين بن سفيان البزوفرى 2 هذا الدعاء ، وذكر فيه أنه لصاحب الزمان ـ صلوات الله عليه وعجل فرجه وفرجنا به ـ ويستحب أن يدعى به في الاعياد الاربعة» .

اين عبارت را با عبارت سيد ابن طاووس پيش هم بگذاريد، و خودتان داورى كنيد.

2ـ پيش از اين سه بزرگوار، شيخ جليل ثقه «ابوالفرج محمد بن على بن يعقوب بن اسحاق بن ابى قرة قنانى» معاصر نجاشى از شيوخ و بزرگان قرن پنجم، در كتاب دعائى كه شيخ محمد بن المشهدى در كتاب مزار، و سيد ابن طاووس در مصباح الزائر و اقبال، از آن بسيار نقل كرده و بر آن اعتماد فرموده اند، و همچنين از مآخذ كتاب مزار قديم مى باشد، اين دعا را روايت كرده است، و چنانچه گفته شد ايشان نيز از رجال شيعه مى باشد و علاوه بر كتاب دعاى مذكور، كتاب ديگرى به نام «التهجد» دارد، و در كتبى مثل رجال نجاشى و علاّمه، توثيق شده است، و نقل ايشان نيز دليل اين است كه اين دعا را معتبر شناخته، و بلكه استحباب خواندن آن را در اعياد اربعه تأييد كرده است، چنانچه ظاهر اين است كه سيد بن طاووس، و شيخ محمد بن المشهدى ـ عليهما الرحمه ـ نيز آن را بخصوص مستحب مى دانسته اند.

3ـ شيخ جليل ثقه، ابوجعفر محمد بن الحسين بن سفيان بزوفرى3 در كتاب دعاى خود، دعاى ندبه را روايت كرده است، و ايشان از مشايخ شيخ مفيد ـ رضوان الله عليهما ـ است، كه بر حسب اسانيد روايات كتاب أمالى شيخ ابى على طوسى، شيخ مفيد از او بسيار روايت كرده و براى او طلب رحمت نموده است، و محدّث نورى، در خاتمه «مستدرك» او را چهل و دوّمين شيخ از مشايخ شيخ مفيد شمرده، و وثاقت و جلالت قدر او را گواهى فرموده است، و اين شيخ جليل نيز صريحاً به استحباب خواندن اين دعا فتوى داده است.

اگر گفته شود: صاحب كتب رجال محمد بن حسين بزوفرى را، مجهول الحال دانسته اند. جواب اين است كه: چنانچه تحقيق آن شد، ايشان معلوم الحال و از مشايخ شيخ مفيد بوده، و آن مرد بزرگ از او بسيار روايت كرده4 و براى او طلب رحمت نموده است، چنانچه محمد بن المشهدى و «سيد» در حق او «رضى الله عنه» فرموده اند.

اگر كسى بگويد: «محمد بن الحسين بزوفرى در عصر ائمه نبوده تا از امام اين دعا را اخذ كرده باشد، و معلوم نيست از چه كسى و از كجا اين دعا را گرفته است».

جواب مى دهيم: مگر كسى گفته است محمد بن الحسين بن سفيان بزوفرى، بدون واسطه اين دعا را از امام روايت كرده است، و مگر لازم است كه هر كس روايتى را از امام روايت مى كند معاصر با ائمه باشد; مگر نمى شود حديثى را با سند در كتاب خود روايت كرده باشد، يا روايت معتبر و مسلّمى را با حذف سند، بطور ارسال نقل نمايد، بلكه چون در آن اعصار كه نزديك به عصر ائمه : بوده، رسم بر اين نبوده است كه در كتاب ها روايتى بدون سند بياورند، و اگر هم بدون سند مى آوردند، عين متن را ذكر مى كردند. اطمينان حاصل است كه يا اين دعا در كتاب بزوفرى با سند بوده و پس از اينكه از كتاب او نقل شده، مسامحةً سند آن را نقل نكرده اند، ويا اينكه آنقدر معروف و مشهور بوده كه بزوفرى هم خود را از ذكر سند آن بى نياز مى شمرده است.

بنا بر اين مى توان حدس زد كه خواندن اين دعا، در اعصار نزديك به عصر ائمه : و غيبت صغرى هم، مثل عصر ما، بين شيعه متداول و مرسوم بوده، و اين شعارى است كه دست به دست رسيده و اَخلاف از اَسلاف، و بازماندگان از گذشتگان، آن را گرفته، و در محضر و منظر محدثين و شيوخ آن اعصار كه همه متبحر در علم حديث، و استاد فن بوده، و از خواندن دعاهاى بى مأخذ، و پيروى از روشهاى بى مدرك، به شدّت ممانعت مى فرمودند خوانده مى شده، و كسى بر اعتبار آن ايرادى نداشته است.

4ـ علاّمه مجلسى; با دقّت و تتبّع و احاطه و اطلاع وسيع و فوق العاده اى كه در اخبار و احاديث، و رجال روايات، و معرفت اسانيد دارد، علاوه بر آنكه اين دعا را در كتاب هايى مثل بحار، و تحفة الزائر ـ كه در مقدمه به اعتبار سند ادعيه آن شهادت داده است ـ نقل فرموده، صريحاً و بالخصوص، اعتبار سند دعاى ندبه را كه منتهى به حضرت امام جعفر صادق 7 مى شود، تصديق فرموده است، و عبارت اين افتخار عالم اسلام و نابغه جهان علم، در كتاب مستطاب «زاد المعاد» اين است.

«و اما دعاى ندبه كه مشتمل است بر عقايد حقّه، و تأسف بر غيبت حضرت قائم 7 به سند معتبر، از حضرت امام جعفر صادق 7 منقول است، كه مستحب است اين دعاى ندبه را در چهار عيد بخوانند يعنى جمعه، عيد فطر، عيد قربان و عيد غدير».

محقق است كه چنين كلام صريح و شهادت محكمى را ايشان بدون مأخذ و مصدر معتبر، نفرموده است.

علاوه بر ايشان، سيد جليل علامه «صدر الدين محمد طباطبائى يزدى» (متوفاى 1154 هجرى) نيز در ابتداى شرحى كه به دعاى ندبه مرقوم فرموده، استناد به روايت مروّيه از حضرت امام جعفر صادق 7 نموده است.

با توجّه به مجموع مطالبى كه عرض شد، اعتبار اين دعا، به خصوص با ملاحظه متن آن، مُحرز، و صدور آن از امام 7 مورد اطمينان است، و استحباب خواندن آن نيز بالخصوص، و حد اقل از جهت ادله عامّه مسلّم و ثابت است، و محل هيچگونه اشكالى نمى باشد، و محتاج به تمسك به اخبار «من بلغ» نيست.

اخبار «من بلغ» و تسامح در ادله سنن

بعضى گمان كرده اند، مستند كسانى كه اين دعا را در كتاب هاى خود نقل كرده و فتوى به استحباب خواندن آن داده اند، اخبار «من بلغ» و تسامح در ادله سنن است. لذا اشكال كرده اند كه تسامح در ادله سنن درجائى است كه با سند ضعيفى به معصوم برسد، و براى دعاى ندبه سندى كه منتهى به معصوم بشود ذكر نكرده اند.

جواب از اين اشكال اين است كه:

اولاً، ورود و صدور اين دعا از معصوم 7 مورد اطمينان است، و آن چيزى كه ملاك حجّيت خبر واحد است، اطمينان به صدور است و لذا به اخبار موقوفه هم گاهى در فقه اعتماد مى شود.

ثانياً، بنفس اطلاق ادله عامّه دعا، استحباب اين دعا هم ثابت است.

وثالثاً، در باب تسامح در ادله سنن و اخبار «من بلغ» ذكر نشده است كه بايد بلوغ با سند متصل به معصوم باشد، بلكه بلوغ و رسيدن به هر نحو باشد ـ مسنداً يا مرسلاً ـ كفايت مى كند. شما چرا به قاعده و احاديث، بى دليل حاشيه مى زنيد، و اطلاق آن را مقيد مى سازيد. حتى فتواى فقيه به رجحان عمل، اگر استناد او به روايتى محتمل باشد نيز در بلوغ كافى است، چنانچه شيخ اعظم، شيخ مرتضى انصارى ; هم در تنبيه پنجم از تنبيهات رساله اى كه در جواز تسامح در ادله سنن مرقوم فرموده، تصريح كرده است. و اولى به اعتبار، فتواى فقهائى است كه در كتب فتوائى نيز متون روايات را ذكر مى كرده اند. جائى كه قُدما به رساله «على بن بابويه قمى» در موارد فقدان نص يا به زبان علمى «عند اعواز النصوص» عمل مى كردند، در مورد مستحبات با وجود اخبار «من بلغ» ورود مطلق خبر، و فتواى فقيه به طريق اولى كافى است5.

«2»

بررسى و پاسخ به پرسش دوّم

براى اينكه پرسش بهتر بررسى شود، لازم است نخست ذوطوى، و رضوى، اين دو مكان مقدس را، بشناسيم، و سپس جواب را مطرح كنيم.

ذو طوى: «مجمع البحرين» مى گويد: ذو طوى بفتح طاء و ضمّ، امّا ضمّ مشهورتر است، موضعى است در داخل حرم، در يك فرسخى مكّه كه از آنجا خانه هاى مكّه ديده مى شود «قاموس» گفته است، ذوطوى ـ مثلثة الطاء كه گاهى هم با تنوين تلفظ مى شود ـ موضعى است نزديك مكّه.

«معجم البُلدان» از جوهرى نقل كرده است كه: ذى طوى ـ به ضم طا ـ موضعى است نزديك مكّه.

«أخبار مكّة المشرفة»6 مى نويسد: ذوطوى نمازگاه پيغمبر 9 است. هر زمان آن حضرت به مكّة تشريف مى آوردند در ذى طوى فرود مى آمدند، و شب را در آنجا توقف فرموده، نماز صبح را در آنجا مى خواندند.

و نيز در «أخبار مكّة المشرفة»7، روايت شده است كه ذوطوى بطن مكّه، يعنى زمين آن است.

بنا بر اين به هر يك از اين دو معنى كه مراد باشد، ذوطوى مكانى است مقدّس و محترم و مبارك و محل نزول رسول خدا 9 است.

رضوى: «رضوى» ـ به فتح راء ـ مانند سَكرى، كوهى است مقدّس و مبارك كه از كوههاى مدينه طيّبه بوده و در نزديكى ينبُع قرار دارد و داراى دره ها و زمينها و مسيلها و آبها و درختها مى باشد، و آن ابتداى كوههاى تهامه است، و تا مدينه چهار شب راه است، و در مدح و فضل آن روياتى وارد شده است8.

اما پاسخ

اينكه فرموديد: غيبت امام 7 به اين صورت نيست كه در مكان مخصوصى منزل گزيده باشد، و از آنجا بيرون نرود، سخنى حق و صحيح است. آن حضرت نه در رضوى، و ذى طوى، و نه در سرداب غيبت، چنانچه بعضى از اهل سنّت به شيعه افترا بسته اند، پنهان نمى باشند، و اين سخن كه آن حضرت در سرداب غايب شده، و از أنجا ظاهر مى شود، و شيعه انتظار بيرون آمدن ايشان را از سرداب مى كشند، يكى از افتراهاى شاخ دار آشكار است9 و در موضوع رضوى و ذى طوى نيز مطلب به همين قرار است يعنى اين دو محل نيز جايگاه حضرت صاحب الزمان 7 در طول زمان غيبت نمى باشد. نه شيعه اماميّه اين را گفته و حتى اهل سنّت هم به ايشان آن را نسبت نداده اند.

بله، فقط در مورد محمد حنفيّه نقل شده است كه برخى از فرق كيسانيّه10 كه اكنون قرنها است منقرض شده و از بين رفته اند، اين عقيده را داشته اند كه وى در كوه رضوى اقامت گزيده است.

اين مطلب هم كه آن حضرت در عصر غيبت در مكان معيّنى قرار ندارند، بلكه به هر جا و هر مكان بخواهند تشريف مى برند، و وظايفى را كه دارند انجام مى دهند، و اين ما هستيم كه آن حضرت را نمى بينيم، صحيح است، و در همين دعاى ندبه در اين جمله «بنفسى أنت من مغيّب لم يخل منا = جانم به فدايت اى كه از چشم ما نهانى ولى از اجتماع ما به دور نيستى». به اين معنى تصريح شده است، و از نهج البلاغه و اخبار و احاديث ديگر نيز استفاده مى شود11 و در عبارت يكى از زيارات است:

«السلام على الامام الغائب عن الابصار الحاضر في الامصار = سلام بر امامى كه از چشم ها پنهان و حاضر در شهرها است».

ارتباط امام 7 با ذى طوى و رضوى

از آنچه گفته شد معلوم شد كه امام 7 نه در ذى طوى، و نه در رضوى قرار ندارند، و اين جمله «ليت شعرى أين استقرت بك النوى بل أي أرض تقلك أو ثرى» هم، پرسش از قرارگاه دائمى آن حضرت نمى باشد، و پرسش از زمان حال، و همان هنگام خطاب و دعا است، و بلكه پرسش و استفهام حقيقى نيست، زيرا بر حسب احاديث كسى بر قرارگاه آن حضرت مطلع نيست12. و عبارات و استفهامهائى كه در اين دعا است همين موضوع را تأييد مى كند.

پس اين جمله دلالت دارد كه آن حضرت قرارگاه مشخص و معينى ندارند، و با عقيده كيسانيّه كه يك فرقه از بين رفته و منقرض شده اند ارتباطى ندارد، بلكه اين جمله و بسيارى از جمله هاى اين دعا صريحاً عقيده كيسانيّه را ابطال مى كند، و اين استبعادى را كه شده است رد مى نمايد.

آقاى من! شما ببينيد، اين جمله ها با عقايد كيسانيّه و يا محمد حنفيّه چه ارتباطى دارد و غير از اين است كه صريحاً عقايد كيسانيّه و امامت و مهدويّت محمّد حنفيّه را رد مى كند؟:

«أين الحسن ، أين الحسين ، أين أبناء الحسين صالح بعد صالح ، وصادق بعد صادق ، أين السبيل بعد السبيل أين الخيرة بعد الخيرة أين الشموس الطالعة ... أين ابن النبي المصطفى ، وابن علي المرتضى ، وابن خديجة الغراء ، وابن فاطمة الكبرى ، بأبي أنت وامي ونفسي لك الوقاء والحمى يابن السادة المقربين يابن النجباء الاكرمين ... = چه شد امام حسن و چه شد امام حسين، و چه شدند فرزندان حسين :، كه هر يك پس از ديگرى خلف صالح از سلف صالح و جانشين راستين پس از پيشواى راستين بودند، كجا است راه (و راهنماى هدايت) پس از راه (و راهنماى هدايت)؟... كجا است فرزند پيامبر مصطفى 9 وعلى مرتضى. كجا است فرزند خديجه غرّاء و فاطمه كبرى؟ جان من و پدر و مادرم در راهت نثار باد،...».

ده ها از اينگونه جمله ها كه همه موافق با مذهب شيعه اثنى عشرى است و كيسانيّه و قائلين به امامت محمد حنفيّه را رد مى كند در اين دعا موجود است.

اگر گفته شود: با اينكه بطور يقين اين جمله هيچ تأييدى از عقيده كيسانيّه ندارد، و خود اين جمله و ساير جملات مذكور به صراحت بطلان عقيده آنها را اعلام مى كند، پس ارتباط حضرت صاحب الزمان (عج) با اين دو مكان از چه جهت است، و چرا اين دو مكان بالخصوص در دعا ذكر شده است.

پاسخ اين است كه: ارتباط آن حضرت با اين دو مكان مانند ارتباط ايشان با ساير اماكن مقدسه، و متبركه ديگر است كه پرستش و عبادت خدا در آن اماكن فضيلت دارد، مثل مسجد الحرام و مسجد مدينه طيّبه و مشهد غروى حسينى و مسجد كوفه و سهله، كه معلوم شده است حضرت در اين اماكن رفت و آمد دارند، و اين دو مكان را نيز به واسطه همين دو خصوصيّت در دعا نام مى برند، زيرا چنانچه از بعضى اخبار استفاده مى شود، در غيبت صغرى و كبرى كوه رضوى نيز يكى از مقامات آن حضرت، و از اماكنى است كه گاهى آنجا تشريف مى برند13.

و نكته اين كه اين دو مكان در اين دعا نام برده شده ـ علاوه بر اينكه ممكن است اشاره به اشتباه كيسانيّه در تعيين مهدى باشد، و اينكه آن موعودى كه همه در انتظار ظهور او با هم شريكند، از عترت پيغمبر و از اولاد على و فاطمه و فرزند امامان و حجّتهاى الهى است ـ نكته اى ادبى است، زيرا در مقام ندبه و اظهار تأثر از بى اطلاعى از جا و مكان آن حضرت، ذكر اين دو مكان مناسب تر و در قلوب نافذتر است تا اماكن ديگر مانند خانه آن حضرت در سامرا يا مسجد الحرام يا مسجد پيغمبر 9 مثل اينكه محبوب سفر كرده اى را اگر بخواهيم ياد كنيم، و از سوزش آتش هجران و فِراق او بناليم و از بى خبرى از حال و جا و مكان و آسايشگاهش، اظهار نگرانى كنيم، سراغ آن مسافر عزيز را در كوه و دريا و بيابان و هوا مى گيريم، نمى گوئيم: «نمى دانيم اكنون در كجائى، به منزل رسيده اى، يا در بستر خواب آرميده اى، يا در اطاق يا كنار جويبار و سبزه نشسته اى» زيرا اين مضمون ها ندبه را تسكين مى دهد، بلكه مناسب اين است كه بگوئيم: « نمى دانيم اكنون در كجائى، در حال حركتى يا در بيابان، و در كوه و دور از آبادى ناراحت و تنها هستى؟».

بر حسب بلاغت و تكلّم به مقتضاى حال، بايد اينگونه جمله ها در حال ندبه آورده شود، و ذوق سليم و طبع مستقيم و مأنوس با ادب، اين نكات را درك مى كند.

و ممكن است كه ذكر اماكنى مثل رضوى و ذى طوى براى اشاره به اين باشد كه همه مكان هاى مقدس، حتى ذى طوى و رضوى هم كه مورد نظر كيسانيّه بوده، تحت تصرف امام و آمد و شد آن حضرت هستند.

و احتمال ديگرى نيز بعد از اين سه احتمال هست، و آن اين است كه مراد از ذى طوى چنانچه از «اخبار مكّة المشرفة» هم نقل شد، خود مكه معظمه، و مراد از رضوى مدينه طيّبه باشد14.

به هر حال، ذكر اين دو مكان در مثل اين دعا به رعايت اينگونه نكات ادبى يا معنائى است، و به هيچ وجه متن آن را سست نمى سازد و به خصوص با توجه به جمله هائى مثل «بنفسي أنت ...» و كلمه «أو غيرها» و كلمه «أم ذي طوى» كه هم صراحت دارند بر اينكه سراغ آن حضرت را در مكان معينى نمى گيريم، و هم اينكه آن حضرت قرارگاه معلومى ندارند، معلوم مى شود كه بالمرّه با عقايد كيسانيّه بى ارتباط است.

نكته قابل توجه

اين جمله پرسش آميز «ليت شعري ...» در زيارتهاى ديگر نيز وارد شده، و علاوه بر علامه مجلسى در بحار15، علامه متبحر سيد عبدالله شبّر 0 نيز از جمعى از مشايخ خود در ضمن يكى از زيارتها روايت فرموده است، به اين لفظ:

«ليت شعري أين استقرت بك النوى أم أي أرض تقلك أو ثرى أبرضوى أنت أو ذي طوى»16.

بنا بر اين، صحت و اعتبار اين جمله از اين راه نيز تأييد مى شود و به اصطلاح اهل فن، حديث از غرابت متن هم خارج مى شود.

«3»

دعاى ندبه

و امامت ائمه اثنى عشر :

تصريح نداشتن دعا به نام و عدد ائمه اثنى عشر : از قوّت متن آن چيزى نمى كاهد، و در اعتبار آن از اين جهت خللى وارد نمى شود، و عدم تصريح در اينجا مفهوم ندارد خصوصاً كه تصريح يا اشاره به مطلبى كه خلاف مذهب شيعه اثنى عشرى باشد ، در دعا به هيج وجه وجود ندارد.

در دعاى ندبه، مطالب عمده و حساس و ارزنده اى در موضوع نبوت مطرح شده، و سپس مسأله خلافت و ولايت على 7 و بعضى از نصوص و ادله اين موضوع، و مجاهدات و فداكاريها و فضايل و مناقب آن حضرت، عنوان شده، و همچنين به مخالفت ها و دشمنى هائى كه اهل كينه و نفاق و جاه پرستان، با آن خليفه منصوب و تعيين شده از جانب خدا و رسول كردند، و مسير واقعى اسلام را ـ كه منتهى به سعادت و آزادى همه انسانها مى شد ـ تغيير دادند، و شد آنچه شد، و رهبر واقعى اسلام را خانه نشين ساختند، اشاره گرديده است.

بديهى است مسأله اساسى و مهم كه بيشتر در احاديث و اخبار و ادعيه مورد تعرض قرار مى گيرد، مسأله زمامدارى است كه ترك تمسك به امام منصوب و تعيين شده، از آغاز كار و روز اوّل، سنّت سيّئه زمامدارى نا اهلان را چون عصر جاهليت جلو آورد، و اجراى برنامه هاى نجات دهنده و آزادى بخش اسلام را به طور يك پارچه و دربست و جهانى، تا ظهور حضرت بقية الله صاحب الزمان ـ عجل الله تعالى فرجه ـ به تأخير و تعويق انداخت.

اين مصيبت از هر مصيبت بالاتر بود كه با آن همه سفارش هاى پيغمبر 9 و اعلام هاى متعدد، و با آن تعيين رسمى و تاريخى غدير، و با آن همه تأكيدات رسا، براى حبّ جاه و كينه هائى كه از مولاى متقيان على 7 از غزوه بدر و اُحُد و خيبر و حنين و احزاب و غير اينها در دل داشتند، آن يگانه مرد حق و عدالت و پيشواى لايق و عالم و فاتح را كنار گذاشتند، و چون خويشاوندان مشرك و مستبد و استثمارگر آنها را ـ كه سد راه نجات جوامع محروم، و مانع از پيشرفت دين توحيد و برنامه هاى الهى و مترقّى اسلام و مهاجم به حوزه دين و دعوت خدا بودند ـ از ميان برداشته بود، با او به مخالفت برخاستند و با اشتباه كارى و نيرنگ و اغفال مردم، يكى از اساسى ترين برنامه هاى اسلام را پايمال كرده، و جامعه را تا امروز گرفتار اين همه مفاسد، و دردسرها و نابسامانى ها ساختند.

ساير مفاسد هم از اينجا ايجاد شد، و موضوعى كه بايد به آن توجه بيشتر شود، همين است. لذا در دعاى انقلابى و سياسى ندبه هم در مقدمه، همين مصيبت مطرح شده است.

مع ذلك، در جمله هائى از اين دعا، سخن از امامان ديگر و مصائبى كه در راه هدايت خلق متحمل شدند نيز گفته شده، و جمله:

«لم يمتثل أمر رسول الله 9 في الهادين بعد الهادين ... فقُتل من قُتل وسبي من سبي ، واُقصي من اُقصي = فرمان رسول خدا 9 در باره هدايت كنندگان پى در پى اطاعت نشد ... شخصيت هايى كشته شدند، عده اى اسير گشتند و دسته اى از وطن آواره گرديدند».

و جمله هاى بعد، همه تذكر مصائب اهل بيت : و مطابق مذهب شيعه است كه امامت را در فرزندان حسين 7 مى دانند; مانند اين جمله ها:

«أين الحسن أين الحسين أين أبناء الحسين ... أين ...»

و بالجمله فقرات دعا در مورد مصائب و فضائل ائمه : و خصوصيات، و نشانه هاى حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ همه متضمن مطالبى است كه در روايات و احاديث كثير، صحت آن مسلّم و ثابت شده است، و يكى از جهاتى كه موجب قوّت اين دعا شده همين متن محكم و پر از نكات اعتقادى و مهيّج عواطف مى باشد. و چنانچه علماى حديث مى فرمايند، گاهى متن، سبب قوّت اعتبار سند، و گاهى به عكس سبب ضعف مى گردد و اينجا از همان مواردى است كه سبب قوّت مى شود.

توضيح ديگر:

اين دعا براى ندبه است; و در چنين دعايى شرح تمام مناقب ائمه : موجب طولانى شدن كلام، و خلاف بلاغت است; غرض بيان عقايد حقّه بطور تفصيل نيست، بلكه غرض دعا و ندبه با اشاره به بعضى مطالب است كه خواننده به واسطه انس، و سابقه ذهنى مى فهمد كه مراد و مقصود از آن چيست هر چند بعضى جمله ها فشرده باشد. لذا مثلاً وقتى مى گويد: «أين الحسن أين الحسين» همه مصائب اين دو امام را به خاطر مى آورد و در ذهنش مجسم مى شود.

«4»

دعاى ندبه

و معراج جسمانى

چنانكه گفته شد، پرسش ديگر اين است كه:

جمله «وعرجت بروحه الى سمائك» با إجماع، و اتفاق آيات و اخبار، كه دلالت دارند بر جسمانى بودن معراج رسول اكرم 6 مخالفت دارد و به اين جهت متن دعا ضعيف، و موجب عدم اطمينان به صدور آن از امام 7 مى شود

پاسخ اين است كه: اين جمله نزد اهل فن على التحقيق تحريف شده، كه صحيح آن «وعرجت به الى سمائك» مى باشد.

1ـ محدث نورى ـ رحمة الله عليه ـ در تحيّة الزائر17 فرموده است:

در كتاب مزار محمد بن المشهدى و كتاب مزار قديم ـ كه تأليف هر دو مدتها قبل از تأليف «مصباح الزائر» بوده ـ عبارت دعا چنين است كه نقل كرديم: «وعرجت به الى سمائك»، و در بعضى از نُسخ مصباح الزائر كه حقير ديدم نيز چنين بود، و ليكن در جمله اى از نسخ مصباح، اين فقره چنين است «وعرجت بروحه الى سمائك» و نسخه مصباح مجلسى نيز از اين نسخ بوده. پس معلوم مى شود در نسخ مصباح به وسيله بعضى از ناسخين كه مبتلا به امراض قلبى و عقائد فاسد بوده اند تحريفى شده است.

2ـ مرحوم حاج شيخ عباس محدث قمى نيز در هدية الزائر18 همين سخن استاد خود محدث نورى را شرح داده و تأييد كرده است.

3ـ در نسخه خطى قديمى نفيسى از مزار كبير محمد بن المشهدى كه قبلاً به آن اشاره كرديم، اين جمله «وعرجت به الى سمائك» ضبط شده است.

4ـ جمله «وأوطأته مشارقك ومغاربك» نيز، شاهد و مؤيد اين است كه نسخه «وعرجت به» صحيح است، زيرا «أوطأت» ظاهر در جسمانى بودن است چنانكه، «وسخرت له البراق» نيز همين معنى را تأييد مى كند، چون عروج روحى احتياج به مركب ندارد.

5ـ همين دو جمله دلالت دارند بر اينكه: فرضاً نسخه «وعرجت بروحه» صحيح باشد مراد عروج روحى تنها نيست.

6ـ علاوه بر وجه پنجم، بر فرض صحت نسخه «وعرجت بروحه» مى گوئيم، اين فقره صراحت ندارد كه معراج فقط با روح بوده است، زيرا در زبان عرب و عجم، استعمال لفظ موضوع براى جزء، در كل، بسيار متداول است، مانند استعمال لفظ رقبه در انسان. و شايد به همين معنى باشد «روحي لك الفداء» و «جئتك بروحي». در فارسى نيز استعمال در جان مى شود، و از آن اعم از جان و بدن، بلكه گاهى خصوص بدن، اراده مى شود; مثل اين شعر:

جانا هزاران آفرين بر جانت از سر تا قدم صانع خدائى كاين وجود آورد بيرون از عدم

كلام تحقيقى يكى از اساتيد بزرگ علم و ادب

براى اينكه اين موضوع كاملاً روشن شود، كلام علامه شهير حاج ميرزا ابوالفضل تهرانى «متولد1316هـ» را كه در علوم عقلى و نقلى استاد و از مفاخر فن ادب و شعر و لغت و بلاغت، و ممدوح شاعر بزرگ سيد حيدر حلّى، و سيد محمد سعيد حبوبى 5 بوده است نقل مى كنيم.

اين مرد اديب دانشمند مى فرمايد:

گاه روح را به علاقه حالّ و محلّ يا ملابست به معنى جسم با روح استعمال مى كنند، چنانچه عرب فعلاً مى گويند: «شال روحه» يا مى گويند: «جرح روحه» و در عراق و حجاز اين استعمالات متعارف است كه مى گويند: جانش را پوشيد يا جانش زخم شده، و اين علاقه اى صحيح و استعمالى است فصيح، و عبارت دعاى ندبه «وعرجت بروحه الى سمائك» منزّل بر اين است چون ضرورت قائم است بر معراج جسمانى و برهان نيز مساعد او است، چنانچه در جاى خود مقرر شده19.

ايشان پس از تحقيقاتى در شرح اين جمله از زيارت عاشورا «السلام عليك وعلى الارواح التي حلّت بفنائك» در بيان اينكه مراد از ارواح همان اصحاب باوفاى حضرت مولانا أبى عبدالله 7 مى باشد مى فرمايد:

نسبت حلول و اناخه به آنها به چند اعتبار جايز، و در نظر صحيح مى آيد:

يكى اينكه مراد از ارواح، همان اجسام مقدس و طاهر باشد. چنانچه اشاره شد كه روح به اين معنى استعمال مى شود، و چون اصحاب آن جناب، البته حيات جاودانى دارند كه قدر متيقن و مصداق حقيقى از مقتول فى سبيل الله اند، و خداى تعالى مى فرمايد: (ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتاً بل أحياءٌ عند ربهم يرزقون)20 لهذا اطلاق روح، و اراده اين اجسام مكرّمه، مانعى ندارد، و مؤيد اين وجه است فقره زيارت جابر كه «المُنيخة بقبر أبي عبدالله» گفته است، و بنا بر اين مراد از رحل و فِنا همان قبر و حائر است كه شيخ مفيد 2 در كتاب ارشاد مى فرمايد: ما شك نداريم كه اصحاب آن جناب از حائر بيرون نيستند، اگر چه خصوصيات قبور آنها را ندانيم، و قبر حضرت عباس 7 اگر چه دور است، ولى داخل در فِنا و رحل سيد الشهداء است، و شايد مراد همان حلول جسمانى در ايام حيات باشد كه در رحل آن حضرت نازل شدند و به ساحت او بار انداختند، و اين معنى با ظاهر رحل و فنا أنسب و أقربست، و عبارت زيارت اقبال، شاهد اين احتمال مى شود21.

و حاصل و خلاصه جواب اين است كه اين جمله طبق نسخه هاى صحيح خطى «وعرجت به» است، و اما نسخه «بروحه» هم غير ثابت، و بلكه به فرمايش محدث نورى تحريف شده است، و هم با اين بيانات دقيق ادبى صاحب شِفاء الصدور، هيچ شبهه اى باقى نمى ماند كه مراد از روح در اين جمله، جسم با روح است، و با ادّله معراج جسمانى كاملاً قابل جمع و سازگار است، و به هر حال از اين راه خللى به صحت دعا وارد نمى شود.

و مخفى نماند كه در بيان مراد از اين جمله، وجه دقيق ديگرى را علامه متبحر سيد صدر الدين محمد حسنى طباطبائى، در شرح دعاى ندبه فرموده است، كه چون بيش از اين اطاله كلام را در اينجا مناسب نديديم، از نقل آن صرف نظر شد. كسانى كه بخواهند به شرح دعاى ندبه ايشان22 مراجعه نمايند.

«5»

دعاى ندبه

و امكان انتساب آن به ائمّه :

يكى از پرسشها يا ايراداتى كه به دعاى ندبه شده، اين است كه: چگونه ممكن است اين دعا منسوب به يكى از امامان باشد كه همه عاقل و كامل بودند؟ چگونه با اينكه هنوز امام زمان 7 به دنيا نيامده بود، در اين دعا به او مى گويند: «ليت شعري أين استقرت بك النوى بل أي أرض تقلك أو ثرى أبرضوى أو غيرها أم ذي طوى ، بنفسي أنت من مغيب لم يخل منا»؟ آيا معقول است كه امام ششم يا دهم يا هر امام ديگر، به نواده اش كه هنوز به دنيا نيامده و غايب نشده، بگويد: تو كجائى؟ و اگر بگويند امام زمان خودش براى خود، اين دعا را خوانده، و از فراق خود ناله كرده، آن هم معقول نيست كه آن حضرت جاى خودش را نداند ...

جواب:

سبحان الله!

مگر كسى گفته است كه اين دعا را امامان گذشته مى خوانده اند و امام ششم يا دهم به حضرت صاحب الزمان 7 اين خطابات را فرموده يا خود امام زمان 7 به خودشان خطاب فرموده و از فراق خود ناله و ندبه كرده اند.

علامه مجلسى مى فرمايد اين دعا به سند معتبر از امام جعفر صادق 7 منقول است، كه فرمودند: مستحب است اين دعا را در چهار عيد بخوانند، از كجاى فرمايش او، و همچنين سيد بن طاووس و شيخ محمد بن المشهدى و محمد بن على بن ابى قره و بزوفرى استفاده مى شود كه ائمه آن را مى خوانده اند، يا امام زمان ـ عجل الله تعالى فرجه ـ خودشان براى خود آن را خوانده اند.

از فرمايش اين بزرگان، بيش از اين استفاده نمى شود كه دستور العمل است براى مؤمنانى كه در عصر غيبت زندگى مى كنند، اين دعا را در اعياد اربعه بخوانند.

اين چه ربطى دارد به اينكه ائمه هدى : هم اين دعا را مى خوانده يا نمى خوانده اند؟

ثانياً: مخاطب قرار دادن كسى كه هنوز به دنيا نيامده و معلوم است كه به دنيا مى آيد، و نور و حقيقت وجود او آفريده شده، اگر چه هنوز به اين بدن عنصرى تعلق نيافته، از كسانى كه با آن عوالم ارتباط دارند، چه مانعى دارد؟ مگر نه بر حسب قرآن مجيد در سوره اعراف آيه 26 و 27 و 31 و 35 خداوند به بنى آدم در حالى كه هنوز وجود پيدا نكرده بودند خطاب فرموده است23 يا اگر بعضى وجود داشتند اين خطابات كه عام است مثل «يا بنى آدم» شامل همه معدومين و موجودين است.

وثالثاً: اين دعا، دعاى ندبه است، و در مقام ندبه مجازاً اينگونه خطابات به جا و موافق با ذوق است. گوينده خود را مانند يكى از كسانى كه در دوره غيبت زندگى مى كنند، و در آتش فِراق و هجران ولى عصر 7 مى سوزند و از ستمگران، ستم و جفا مى بينند فرض مى كند و اين خطابات را مى نمايد، و براى آن دوران و آن روزگار، و آن سختى ها و امتحانات كه جلو مى آيد، ندبه مى كند، نه اينكه واقعاً بخواهد جاى امام زمان را پيدا كند.

اينگونه خطابات در آثار ادبى بسيار است كه غائب را حاضر و بعيد را قريب، و موجود نشده را موجود مى شمارند، بلكه به زمان و مكان و غير ذوى العقول خطاب مى كنند، و احساسات خود را اظهار، يا آتش درونى را خاموش و ناراحتى ها و آلام روحى را تخفيف مى دهند.

غرض اين جمله ها همه تعليم ندبه، و ابراز علاقه به ولىّ عصر، و اظهار حالت انتظار است.

پس هيچ مانعى ندارد، و خلاف ذوق و عقل نيست، اگر امامان گذشته هم اين دعاى ندبه را خوانده باشند، ويا اينكه خود حضرت صاحب الزمان ـ أرواحنا فداه ـ آن را تعليم فرموده باشد. با وجود اينكه قبلاً گفتيم در هيچ يك از مدارك و مصادر اين دعا ديده نشده كه يكى از امامان يا خود ولى عصر : آن را خوانده باشند.

بله، در روايات ديگر از بعضى از ائمه : خطاب به آن حضرت و دعا براى ايشان، روايت شده است: مثل روايت سُدير صيرفى كه قبلاً نقل كرديم و مثل دعاى امام زين العابدين 7 براى آن حضرت در دعاى عرفه، و مثل دعائى كه در تعقيب نماز ظهر از حضرت صادق 7 روايت شده است، از عباد بن محمد مداينى كه گفت: در مدينه به حضور حضرت امام جعفر صادق 7 شرفياب شدم، هنگامى كه از نماز ظهر فراغت يافته، و دست هاى مبارك را به سوى آسمان بلند كرده و عرض مى كرد:

«أي سامع كل صوت ، أي جامع كل فوت . أي بارئ النفوس بعد الموت . أي باعث ، أي وارث ، أي سيد السادات ، أي اله الالهة ، أي جبار الجبابرة ، أي مالك (ملك خل) الدنيا والاخرة ، أي رب الارباب أي ملك الملوك ، أي بطاش ، أي ذا البطش الشديد ، أي فعالاً لما يريد ، أي محصي عدد الانفاس ، وثقل الاقدام ، أي من السر عنده علانية ، أي مبدء أي معيد ، أسألك بحقك على خيرتك من خلقك ، وبحقهم الذي أوجبت لهم على نفسك أن تصلي على محمد وأهل بيته وأن تمن عليّ الساعة بفكاك رقبتى من النار ، وأنجز لوليك الداعي اليك باذنك ، وأمينك في خلقك ، وعينك في عبادك ، وحجتك على خلقك عليه صلواتك وبركاتك وعده ، اللهم أيده بنصرك ، وانصر عبدك وقوّ أصحابك به وصبرهم وافتح لهم من لدنك سلطاناً نصيراً وعجّل فرجه وأمكنه من أعدائك وأعداء رسولك ياأرحم الراحمين = اى شنونده هر صدا، اى جمع كننده هر فوت، اى آفريننده نفوس بعد از موت، اى برانگيزنده، اى ارث برنده، اى آقاى آقايان ... سؤال مى كنم تو را به حق تو بر برگزيدگانت از خلق تو، و به حقى كه براى ايشان بر خودت واجب كردى كه درود فرستى بر محمد و اهل بيت او و اينكه منّت گذارى بر من در اين ساعت به آزاديم از آتش. و وفا كن از براى ولّى خودت كه دعوت كننده به سوى تو، به اذن تو است و امين تو در خلق تو و عين و ديده تو در بندگان تو بر خلق تو است ـ بر او باد صلوات و بركات تو ـ كه وعده دادى او را. خدايا تأييد كن او را به نصرت خودت و يارى كن بنده ات را و نيرو بده به وسيله او اصحابت را و شكيبا گردان ايشان را و فتح كن براى ايشان از نزد خودت سلطنت و استيلاى يارى كننده اى را (يا يارى شده) و نزديك ساز فرج او را و مسلط ساز او را بر دشمنان خودت و دشمنان پيغمبرت، اى رحم كننده ترين رحم كنندگان».

(عباد بن محمد كه اين دعاها را شنيد) عرض كرد: آيا براى خود دعا كردى فدايت شوم؟ فرمود:

«دعوت لنور آل محمد وسابقهم والمنتقم بأمر الله من أعدائهم = براى نور آل محمد و سابق ايشان و انتقام گيرنده به امر خدا از دشمنانشان دعا كردم».

سپس راوى خبر، از علائم ظهور آن حضرت پرسيد و جواب شنيد، و اين روايت را كه از آن استفاده مى شود مراد به ولىّ مطلق در لسان ائمه : حضرت صاحب الزمان 7 است، جمعى از علما ـ مانند شيخ در مصباح المتجهد ـ روايت كرده اند24.

«6»

دعاى ندبه و بدعت

اگر كسى بگويد: دعاى ندبه بدعت است، و بعد از رسول خدا و ائمه هدى : پيدا شده، و به ايشان بسته شده، و كسانى كه مهديه مى سازند و دعاى ندبه براى عوام مى خوانند، و مردم را سگ امام زمان كرده و عوعو مى كنند، اهل بدعت و دشمن امامند. آيا زمان رسول خدا 9 مهديه يا زينبيه و يا خانقاه و صومعه در اسلام بوده، و آيا شرافت مؤمن سگ شدن است، و يا آدم حقيقى شدن؟

جوابش اين است كه: بدعت، وارد كردن كار و روشى است از پيش خود در برنامه هاى شرعيه، كه نه بالخصوص از پيغمبر و ائمه : در باره آن دستورى صادر شده، و نه عموم يا اطلاق دستورات و اوامر آن بزرگواران شامل آن باشد، و دعاى ندبه:

اولاً; چنانكه گفته شد بالخصوص وارد شده، و اطمينان به صدورش هست، و هيچ كس از پيش خود آن را نياورده، و لااقل كسانى كه مى خوانند اطمينان به صدور آن دارند.

ثانياً; بواسطه آنكه متضمّن حمد و سپاس خدا بر قضا و قدر او، و ذكر فضايل و مناقب و مصائب اهل بيت است، عمومات دعا و حمد، و ذكر فضايل و مناقب و مصائب، شامل آن مى شود.

و ثالثاً; اين دعاى ندبه را اگر شخص از پيش خود هم إنشا كند و بخواند، بدعت نيست، مثل اينكه خطبه يا قصيده اى مشتمل بر اين مطالب انشا كند و مانند «دوازده امام خواجه» آن را براى مردم بخواند، يا مردم آن را بخوانند. اين نه خلاف سنت پيغمبر اكرم 6 است و نه بدعت است، و نه وارد كردن چيزى است در دين. اين همان اجراى تعاليم و برنامه هاى دين است كه به حسب صور و مصاديق و مظاهر، مختلف مى شود.

و اما ساختن مهديه و منتظريه و قائميه نيز، بدعت نيست مانند حسينيه25. زيرا اگر ما براى ذكر فضايل و مناقب، خانه اى بسازيم و آنجا را «دار الفضايل» بناميم، يا براى قرائت قرآن و تعليم تجويد خانه اى به نام «دار القرائه» يا «دار الحُفّاظ» بنا كنيم، يا براى تعلّم و آموزش علوم اسلامى و فقه و تفسير و حديث، خانه ديگر، و اسم آن را «مدرسه» بگذاريم، يا براى مطالعه و قرائت كتب، «دار الكتب» يا كتابخانه درست كنيم، يا براى رسيدگى به حال فقرا و مستمندان و جمع آورى اعانه، محلى به نام خانه نيكوكارى بسازيم، يا «دار الايتام» يا پرورشگاه يا بيمارستان يا زايشگاه ـ قربةً الى الله تعالى ـ تأسيس كنيم، همه مشروع و اجراى دستورات اسلام و برنامه هاى دين و اطاعت اوامر: (تعاونوا على البر والتقوى)26 و (ولتكن منكم اُمة يدعون الى الخير ويأمرون بالمعروف وينهون عن المنكر)27 و (إن الله يأمر بالعدل والاحسان)28 و اوامر ديگر است.

مجرد اينكه در عصر پيغمبر 6 اين بناها نبوده، دليل بدعت نمى شود.

بله، اگر غرض كسى از اين بناها ايجاد تفرقه بين ملسمانان و تشعّب و دو دستگى و اغراض شخصى و فردى و هم چشمى و رقابت و سوء استفاده و جاه طلبى باشد، البته مذموم است، و اگر به قصد منصرف ساختن مسلمانان از مساجد، و ايجاد ما به الامتياز مذهبى و اجراى برنامه هاى غير مشترك و غير وارد، و خواندن اوراد و اذكارى كه نرسيده (مثل ذكر جبرئيليّه يا يونسيّه به عدد مخصوص و امثال آن) محلى مثل خانقاه بسازد بدعت و ضلالت است.

غرض اين دو جهت را نبايد با هم اشتباه كرد، و بايد متوجه بود كه دارالحفاظ و دارالضيافه و دار المعلمين، يا دارالوعاظ يا حسينيه و مهديّه، با خانقاه و صومعه خيلى فرق دارد. اينجا (خانقاه) مركز يك فرقه خاص و دسته اى است كه ملتزم به طريقه مخصوص و شيخ و پيرو مرشد و سلسله اى شده اند، كه از شرع نرسيده است، و آنجا يك مركز آزاد براى همه و بدون قيد و شرط است.

مع ذلك چون مقام، مقام بيان حقيقت است، تذكر مى دهم كه حفظ مركزيت مساجد ـ كه خانه خدا و خانه عموم مسلمانان است ـ لازم است و همه بايد با هم در عِمران مساجد به جماعات و مجالس دعا و وعظ و تبليغ، و قرائت قرآن و غير اينها همكارى كنند، تا باشكوه ترين اجتماعات دينى در مساجد تشكيل شود، و قدر و منزلت مسجد محفوظ بماند، و اگر اين مؤسسات را هم به نام آن حضرت در مسجد قرار دهند، يا رواقى از رواق هاى مسجد را به اين عنوان بنامند، يا آنكه مدارس و مراكز تبليغى تأسيس كنند و به نام جامع المهدى يا مسجد المهدى، يا رواق صاحب الامر، يا مدرسة المهدى و مكتبة المهدى 7 بنامند، و در موقع خواندن دعاى ندبه يا كميل يا ادعيه ديگر از آنجا استفاده كنند، مناسب تر و با نظر مبارك خود آن حضرت موافق تر است، بعلاوه در تأسيس اين اماكن، وضع محيط ها و مساجد و مناسبتها را هم بايد در نظر گرفت.

اما اينكه نوشته شده: بعضى خود يا ديگران را سگ امام مى شمارند، و شرافت مؤمن به اين است كه آدم حقيقى باشد نه سگ.

جواب اين است كه: هيچ كس نمى گويد مؤمن سگ است، و اين عبارات كه من سگ درگاه خدا، يا سگ در خانه پيغمبر يا امام هستم، معنايش اين نيست كه من سگ هستم. اين الفاظ معناى لطيف و دل پسندى دارد كه خود به خود در ذهن شنونده وارد مى شود و لذا كسى جز شما به گوينده آن اعتراض نمى كند كه چرا خود را سگ خواندى و چرا دروغ گفتى. غرض اين است كه همانگونه كه سگ در خانه صاحبش را رها نمى كند و اگر او را براند و دور كند به جاى ديگر روى نمى آورد و وفا و حق شناسى دارد و پاس احترام ولىّ نعمت خود را نگاه مى دارد، و از صاحبش و خانه اش دفاع مى كند و عنايت كم و لقمه نان صاحبش را بر سفره هاى چرب ديگران بر مى گزيند، من هم بر سر كوى شما مقيم شده و در خانه شما را رها نمى كنم، و به پاسبانى منزل محبوب و مراد خود افتخار مى كنم.

اين تعبير، بسيار عرف پسند و شيرين و عاطفى و مهيّج است و در اشعار شعرا و اهل ذوق عرب و عجم، بسيار است كه در درگاه خدا يا پيغمبر يا امام، حقيرانه خود را سگ مى شمارند; مانند اين اشعار:

لقمه نانى به اين سگ كن عطا كم نگردد از عطايت اى خدا

شاها چو تو را سگى ببايد گر من بودم آن سگ تو شايد

هستم سگكى ز حبس جسته بر شاخ گل هوات بسته

از مدح تو با قلاده زر زنجير وفا به حلقم اندر

خود را به قبول رايگانت بستم به طويله سگانت

افكن نظرى بر اين سگ خويش سنگم مزن و مرانم از پيش

من سگ اصحاب كهفم بر در پاكان مقيم نيم نانى مى رسد تا نيم جانى در تن است

و اين ضعيف هم در منظومه مناجات على 7 خطاب به آن حضرت عرض كرده ام:

بسته سنبل گيسوى توام فخرم اين بس كه سگ كوى توام

نابغه علم و ادب، و افتخار جامعه شيعه و اسلام، شيخ بهاء الدين عاملى 1 براى كسى مثل شاه عباس كبير از بين تمام القاب شاهانه اين لقب را برگزيده و در آغاز كتاب «جامع عباسى» چنين مى فرمايد:

چون توجه خاطر ملكوت ناظر اشرف اقدس، كلب آستان على بن ابيطالب 7» شاه عباس الحسينى الموسوى ...

به نظر ما اين جمله «كلب آستان على بن ابيطالب 7» براى معرفى شاه عبّاس كبير از تمام القاب نفرت انگيز و پر از مبالغه اى كه براى شاهان صفوى و سلاطين ديگر گفته شده دلپذيرتر و ارزنده تر و جذاب تر است، و لطفى كه در اين جمله به كار رفته در هيچ يك از عناوينى كه در ابتداى كتاب ها براى پادشاهان نوشته شده، وجود ندارد.

هم اكنون از تاريخ وفات عضد الدوله ديلمى قريب يك هزار و بيست سال مى گذرد، و اين افتخار در ضمن مفاخر او در كتاب ها نوشته مى شود كه در روى سنگ قبر او در نجف اشرف، در جوار مرقد مطهر مولاى متقيان على 7 اين آيه نوشته شده (وكلبهم باسط ذراعيه بالوصيد)29.

مع ذلك ما نمى گوئيم كه گويندگان همه اين گونه الفاظ را در هر مجلس و منبر، يا در هر شعر و قصيده تكرار كنند و از طريق بلاغت و تكلم به مقتضاى حال بيرون روند.

«7»

دعاى ندبه و آيه

و اجعل لى لسان صدق فى الاخرين

ايراد ديگر كه به متن دعاى ندبه شده است كه: اين جمله كه راجع به حضرت ابراهيم ـ على نبينا وآله وعليه السلام ـ مى گويد: (وسألك لسان صدق في الاخرين فأجبته وجعلت ذلك علياً) با قرآن مخالف است. يعنى: حضرت ابراهيم از تو سؤال كرد كه براى او زبان راستى قرار دهى در آيندگان، پس اجابت كردى او را و قرار دادى آن را علىّ و اين افترا به قرآن و حضرت ابراهيم است، زيرا حضرت ابراهيم چنانكه در قرآن است، در سوره شعرا آيه84 گفته: (واجعل لي لسان صدق في الاخرين)، و مقصود او اين بوده است كه آيندگان از امم در باره او خوض گفتار باشند و دروغ به او نبندند، و تهمتهائى كه به حضرت داوود و سليمان و عيسى : زدند به او نزنند، و خدا او را اجابت كرده و تمام امتها، چه يهود و چه نصارى و چه مسلمين، به حضرت ابراهيم خوش بين و او را قبول دارند، و او را بت شكن مى دانند، و اين تناسبى با جمله (وجعلت ذلك عليّاً) ندارد. خدا در كجاى قرآن حضرت ابراهيم يا مقصود او را على قرار داد؟ اصلاً «او را على قرار دادى» معنى ندارد. بله مقصود از «علياً» در سوره مريم ارتفاع و بلندى است براى گفتار تمام انبيا.

جواب:

اين جمله دعاى ندبه از قرآن اقتباس شده، و دليل بر قوّت متن آن است. شما در آيه 49 و 50 از سوره مريم و آيه 83 و 84 سوره شعرا دقت كنيد، و ببينيد دعاى ندبه با اين لطف تعبير چگونه مضمون اين آيات را بيان مى كند و قرآن و دعاى ندبه هر دو يك حقيقت را مى پرورانند و هيچ گونه مخالفتى با هم ندارند.

در سوره شعرا، آيه83 و 84، از حضرت ابراهيم نقل مى فرمايد: كه اينگونه از خدا مسئلت كرد:

(رب هب لي حكماً وألحقني بالصالحين واجعل لي لسان صدق في الاخرين) = «پرورگارم، مرا حكمى عطا كن و به شايستگان ملحق ساز، و براى من زبان راستى در آيندگان قرار ده».

و در سوره مريم آيات48 و49 مى فرمايد:

(فلما اعتزلهم وما يعبدون من دون الله وهبنا له اسحاق ويعقوب وكلاً جعلنا نبياً ووهبنا لهم من رحمتنا وجعلنا لهم لسان صدق علياً) = «چون ابراهيم از آنها و آنچه كه غير از خدا مى پرستيدند كناره گيرى كرد، اسحق و يعقوب را به او بخشيديم و همه را نبىّ گردانيديم و از رحمت خودمان به آنها بخشيديم و براى ايشان (يعقوب و اسحق و ابراهيم) لسان صدق علىّ قرار داديم».

حال ملاحظه فرمائيد جمله اى كه در دعاى ندبه است، مضمون همين آيات است و هيچ مخالفتى با قرآن در آن تصور نمى شود.

شما چطور اين جمله را با قرآن مخالف مى گيريد؟ بر حسب اين آيات، نه سؤال حضرت ابراهيم از خدا قابل انكار است، و نه اجابت خدا، شما مى گوئيد مقصود از «علياً» در سوره مريم ارتفاع و بلندى براى گفتار تمام انبيا است، تا اين دو آيه را از هم جدا كنيد. چرا ضمير «لهم» را به مرجعى كه بايد طبق سياق كلام به آن ارجاع داد ارجاع نمى دهيد؟

چرا قرآن را مطابق ميل خودتان تفسير مى كنيد، و جمله دعا را به نحو ديگر معنى مى نمائيد، تا مخالفت درست شود و دليل بر بى اعتبارى دعاى ندبه بتراشيد، و جمله اى را كه حقاً دليل اعتبار دعا است دليل بى اعتبارى آن قرار مى دهيد؟

عجيب است; شما بفرمائيد: مراد از اين آيات قرآن اين است كه ابراهيم از خدا خواست كه ذكر نيك او در بين امم باقى و نام نيكش بر زبان ها جارى باشد، و خدا هم اين دعا را مستجاب گردانيد و نام نيك او را بلند، و اسم و آوازه او را على قرار داد. و اين جمله دعا را هم به همين معنى حمل كنيد، و «وجعلت ذلك علياً» را چنانكه در آيه «لسان صدق علياً» به معنى على 7 نگفتيد، در جمله دعا هم نگوئيد، مختاريد. اما چرا قرآن را يك نحو معنى مى كنيد، و دعاى ندبه را نحو ديگر، و بعد مى گوئيد دعا با قرآن مخالف است!؟

چرا مى گوئيد: «جعلنا لهم لسان صدق علياً» كه امتيازى براى حضرت ابراهيم و اسحق و يعقوب در بين انبياى گذشته است، ارتفاع و بلندى گفتار تمام انبيا است، و آيه را بر خلاف ظاهرش تفسير مى كنيد؟ بعلاوه اگر هم مربوط به تمام انبيا باشد، چه اشكالى دارد كه اعلام اجابت دعاى حضرت ابراهيم نيز در اينجا مراد باشد؟ مگر دعاى ابراهيم نبايد مستجاب شود؟

به هر حال يا به اين نحو بگوئيد، يا به تفسير مراجعه كنيد و احاديث و روايات اهل بيت : را در تفسير قرآن بپذيريد و روايت على بن ابراهيم قمى، از پدرش ابراهيم بن هاشم، از حضرت امام حسن عسكرى7 را ملاحظه كنيد كه امام مى فرمايد: «وجعلنا لهم لسان صدق علياً» يعنى امير المؤمنين ـ صلوات الله عليه30.

اگر اين حديث را در تفسير آيه مستند قرار دهيم كه طبق احاديث متواتره ثقلين و «أمان و سفينه» و غير اينها، بايد همين حديث را مستند تفسير قرار بدهيم، باز هم آيه و جمله دعا با هم مطابق و موافقند، و باز هم اين جمله چون موافق با قرآن و تفسير آن مى شود، بر اعتبار دعا مى افزايد.

پس معلوم شد كه به هر نحو در تفسير آيه بگوئيم، اين موضوع تأييد مى شود كه اين جمله دعا از كتاب خدا اخذ شده، و با قرآن مجيد موافق است.

«8»

قرآن مجيد، و جمله

وأوطأته مشارقك ومغاربك

اشكال ديگرى كه به متن دعاى ندبه كرده اند اين است كه جمله: «وأوطأته مشارقك ومغاربك» كه مى گويد پيغمبر را داخل كردى به تمام مشرق ها و مغرب ها، با آيه اوّل سوره أسرى مخالف است; زيرا خدا در اين آيه مى فرمايد: (سبحان الذي أسرى بعبده ليلاً من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى)31 يعنى منزّه است خدائى كه سير داد بنده خود را از مسجد الحرام تا مسجد اقصى، نه تمام مشرق ها و مغرب ها و ثانياً زمين، مشرق ها و مغرب ها دارد، اما براى خدا مشرق ها و مغرب ها نيست، زيرا خدا همه جا هست و مكان ندارد. گوينده دعاى ندبه خدا را در وسط مشرق ها و مغرب ها قرار داده.

جواب از اين اشكال اين است كه:

اولاً، لفظ مشارق و مغارب در اين مقامات، صريح در اينكه مراد تمام مشارق و مغارب است، نيست. مثل اينكه مى گوئيم: فلانى سفر دريا كرده و حيوانات دريائى را ديده، يا به فلان شهر رفت و مردم آن شهر را ديد، يا مناظر فلان قارّه را تماشا كرد، يا مملكت شما را ديد، كه غرض اين است كه از اين نقاط ديدن كرده و از وضع فلان شهر يا مناظر فلان قاره يا اوضاع فلان مملكت با اطلاع است. در اين جمله نيز ممكن است مراد اين باشد كه خدا آن حضرت را در مشارق و مغارب وارد گردانيد. بله البته بايد به قدرى باشد كه اين اطلاق كه معرض توهم تمام افراد است، حُسن استعمال داشته باشد.

وثانياً، اين مشارق و مغارب، مشارق و مغارب زمين نيست; زيرا مردم ديگر هم اين مشارق و مغارب را كم و بيش ديده اند و امتيازى براى رسول اكرم 6 نمى شود، بلكه مراد از اين مشارق و مغارب، مشارق و مغارب كرات و ستارگان و شموس و كهكشان ها و عوالمى است كه پيغمبر 6 را خدا بر آنها سير داد، و امكان دارد كه مراد هم مشارق و مغارب تمام آنها باشد. زيرا با إعجاز همان طور كه سير دادن آن حضرت به اكثر اين مشارق و مغارب امكان پذير است، به تمام آنها نيز امكان دارد.

بنا بر اين، اگر مراد از «الى المسجد الاقصى» در آيه شريفه بيت المقدس باشد، با اين جمله منافات ندارد; زيرا اين جمله به جريان معراج از بَعد از مسجد اقصى اشاره مى كند، و آيات و اخبار ديگر را شرح مى دهد. و اگر مراد از مسجد اقصى در آسمان باشد32. كه خدا پيغمبر 6 را به آنجا سير داد، پس سير به مشارق و مغارب كرات ديگر براى آن حضرت حاصل شد و اين جمله موافق با مضمون همين آيه نيز هست.

به هر حال و به هر نحو كه آيه تفسير شود، به هيچ وجه دلالت بر عدم ورود پيغمبر 6 به مشارق و مغارب ندارد و مخالفتى بين دعا و قرآن از اين نظر فرض نمى شود.

و اما اشكال دوم، اگر كسى اندك ذوق و آشنائى به ادب و لسان عرب و عجم داشته باشد، مى داند معنى اين اضافه اين نيست كه خدا هم داراى مشرق ها و مغرب ها است، بلكه مقصود از اين اضافه، اضافه شىء است به مالك و صاحب و مربّى و صانع و خالقش; مثل اينكه مى گوئيم: «سمائك وأرضك وبحرك وبرّك» يعنى آسمان و زمين تو و برّ و بحر تو. اين معنايش اين نيست كه ذات خدا آسمان و زمين، دريا و خشكى دارد، يا اينكه آسمان و زمين و برّ و بحر مكان خدا است، بلكه معنايش اين است كه او مالك و صاحب اختيار و خالق آنها است. مشارق و مغارب هم چون از آيات خدا است، به خدا اضافه مى شود، زيرا او جاعل و قرار دهنده نظام مشارق و مغارب و پديد آورنده همه است، و اگر كسى اين معنى را كه بر ذوق هيچ كس حتى عوام هم پوشيده نيست، ملتفت نشود واقعاً جاى تعجب است.

يك نكته راجع به قرآن

اين جمله «وأوطأته مشارقك ومغاربك» هم، جمله اى است كه از قرآن اقتباس شده، از آيه (رب السماوات والارض وما بينهما ورب المشارق)33 و آيه (فلا اُقسم برب المشارق والمغارب)34. و اين دو آيه، و آيه (وأورثنا القوم الذين كانوا يستضعفون مشارق الارض ومغاربها)35 از معجزات علمى قرآن شمرده شده است.

زيرا با اينكه در عصر نزول قرآن، كروّيت زمين و ساير كرات كشف نشده بود و زمين را ساكن و مركز مى دانستند، و براى آن يك مشرق و مغرب حقيقى زمين، و كرات ديگر و منظومه هاى شمسى خبر مى دهد، و اعلام مى دارد كه به طور دائم و متوالى و متعاقب به واسطه كرويّت زمين و حركت آن به دور خود، طلوع آفتاب بر هر نقطه اى از نقاط ارض، حقيقتاً مستلزم غروب آن از نقطه ديگر است تمام نقاط زمين، مشرق و مغرب حقيقى مى شود.

در ضمن، اين آيات از نظام واحدى كه در تمام اين كرات و از مشارق و مغارب صدها ميليون كره و منظومه و كهكشان برقرار است خبر مى دهد، و نيز خبر مى دهد كه پروردگار و به وجود آورنده اين نظم محير العقول، خداى واحد يگانه است و اين معانى در اخبار نيز مطرح شده و اهل بيت رسالت : هم كه مفسر قرآن هستند، از آن خبر داده اند36. كه اينجا محل بيان تفصيلات آن نيست.

«9»

دعاى ندبه

و علم پيغمبر و امام

ايراد ديگرى كه شده است اين است كه در دعاى ندبه مى گويد: «وأودعته علم ما كان وما يكون الى انقضاء خلقك = علم آنچه بوده و خواهد بود تا انقراض عالم به او سپردى» در حالى كه چند جاى قرآن ضد اين جمله است; در يك جا قرآن فرموده: (يسألونك عن الساعة أيّان مرسيها قل انما علمها عند ربي)37= «من كه پيغمبرم، علمى به وقت قيامت ندارم». و در آخر سوره لقمان مى فرمايد: (ان الله عنده علم الساعة ، وينزّل الغيث ، ويعلم ما في الارحام ، وما تدري نفس ماذا تكسب غداً ، وما تدري نفس بأي أرض تموت) = «همانا علم به ساعت (قيامت) نزد خدا است، و او باران را فرو بارد و او آنچه در رحمهاى آبستن (نر و ماده و زشت و زيبا) است مى داند و هيچ كس نمى داند كه فردا چه خواهد كرد و هيچ كس نمى داند كه در كدام سرزمين مرگش فرا مى رسد پس خدا به همه چيز خلايق عالم و آگاه است». كه علم اين پنج چيز را خدا منحصر به خود قرار داده و حضرت امير 7 در نهج البلاغه، خطبه128، فرموده: اين پنج چيز را نه پيغمبر مى داند، و نه وصى او، و در سوره توبه فرموده: (ومن أهل المدينة مردوا على النفاق لا تعلمهم)38= « بعضى از مردم مدينه ثابت بر نفاقند تو نمى دانى، ما كه خدائيم مى دانيم». و در سوره مطففين فرموده: (وما أدريك ما سجين ، ما أدريك ما عليون)39= «تو نمى دانى سجين و عليين چيست» و در سوره احقاف آيه 9 فرموده: (وما أدري ما يفعل بي ولا بكم ان اتبع الا ما يوحى) = «بگو نمى دانم با من و شما چه خواهد شد، من پيروى نمى كنم مگر آنچه وحى شود» و در سوره أسرى فرموده: (وما اوتيتم من العلم الا قليلاً)40= «عطا نشد به شما مگر كمى از علم» و در سوره كهف آيه24 وارد شده كه از رسول خدا سؤالى كردند و گفت: جواب مى دهم. ولى ان شاء الله نگفت، پس تا چهل روز وحى نيامد، و رسول خدا ندانست جواب گويد.

پس اگر علم «ماكان وما يكون» داشت، جواب مى داد، پس اين جمله ضدّ قرآن است.

جواب:

اين جمله، در روايات بسيار، به همين لفظ يا مانند آن وارد شده و مى توان نسبت به صدور آن دعواى تواتر اجمالى نمود، پس صدور اين متن و دلالت آن بر اينكه پيغمبر و ائمه : داراى علم «ماكان وما يكون» مى باشند، قابل انكار نمى باشد و وجود آن در دعاى ندبه، سبب ضعف آن نمى گردد.

در كتاب كافى و وافى بابى است به اين عنوان: «باب ان الائمة : يعلمون علم ما كان وما يكون ، وأنه لا يخفى عليهم الشيء صلوات الله عليهم = باب اينكه امامان : مى دانند علم آنچه بوده و آنچه خواهد بود و اينكه پنهان نمى گردد از ايشان چيزى، درود خدا بر ايشان».

علاوه بر ابواب ديگر و روايات زياد، ساير كتب حديث نيز همه عنوان اين باب را تأييد مى كنند.

و اگر چه مسأله علم پيغمبر و امام، از مباحث مهم و پيچيده است، ولى اهل فن و كسانى كه آشنا به علوم اهل بيت، و حديث شناس مى باشند، اطراف و جوانب آن را روشن ساخته و در كتب حديث و همچنين كتاب هائى كه بالخصوص در علم امام و حدود آن تأليف شده41 توهم تنافى بين روايات و ظواهر بعضى از آيات قرآن رفع شده است، و چگونه مى شود كه اين روايات كه به صدورشان يقين داريم، اگر مخالف با قرآن باشند، از امام 7 كه اعلم مردم به علوم و مقاصد قرآن است صادر شده باشد.

مضافاً بر اينكه در همين پنج موردى كه شما گمان كرده ايد آيه دلالت بر عدم تعلق علم امام به آن دارد، بطور مسلّم در موارد بسيار پيغمبر و ائمه ـ صلوات الله عليهم ـ خبر داده اند، و بلكه بر حسب قرآن، از اين موارد ملائكه و انبياء خبر داده، و انبياى گذشته از انبياى آينده خبر داده اند و همچنين علم آجال خلق در نزد ملك الموت است.

لذا بايد گفت حتى آيه: (ان الله عنده علم الساعة) با وجود اين قرائن معلوم، اينگونه ظهورى را كه شما گمان مى كنيد ندارد.

پس در طرح پرسش در اين موضوع بايد سؤال از مفاد و تفسير اين آيات كرد به اين بيان:

سؤال:

با اينكه به طور قطع و يقين، و بر حسب تواريخ مسلّم و احاديث معتبر بين اهل اسلام و آيات قرآن مجيد، پيغمبران و ملائكه و ائمه : از موارد مذكور در همين آيه مانند: «مافي الارحام = آنچه كه در رَحِم ها است»، آجال و آينده اشخاص، خبر داده اند، پس مراد از اين آيه و ساير آياتى كه ظاهر آن، نفى علم غيب از غير خدا و اختصاص آن به خداوند متعال است، چيست؟ و معنى اختصاص علم اين امور به خدا ـ با اينكه به قول ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه، ج2، ص362 ـ در شرح خطبه126 كه ايراد كننده به آن استشهاد كرده، خدا پيغمبرش را از حوادث آينده خبر داد، مانند اينكه فرمود: «ستفتح مكة = به زودى مكه را فتح خواهى كرد». يا پيغمبر وصى خود را از آينده و فردايش خبر داد مانند: «ستقاتل الناكثين = به زودى با پيمان شكنان جنگ خواهى كرد» ـ چه مى باشد؟

جواب مى دهيم:

اين آيات بر دو دسته هستند; يك دسته آياتى هستند كه ظاهر آن به طور اجمال، اختصاص علم غيب به خدا است، كه اطلاق يا عمومشان، مخصص و مقيد شده است به آيه: (ان الله عنده علم الساعة)، و پس از اين تخصيص كه به حكم «القرآن يخصص بعضه بعضاً كما يفسر بعضه بعضاً» مسلّم و معتبر است، مى گوييم:

تفسير آيه به نحوى صحيح است كه با آن علم ضرورى بديهى و أخبار متواتر از أخبار پيغمبر و ائمه : به «ماكان وما يكون» حتى در اين موارد پنجگانه، به موجب تاريخ و حوادث و وقايع كثير ثابت و محرز است و قابل انكار نيست، و كتاب و سنت هم آن را تأييد مى كند.

پس در تفسير اين آيات اگر نگوئيم از آيات متشابه است، تفسير صحيح اين است كه با آنچه خارجاً وقوع يافته موافق باشد، و از ظاهر لفظ و كلام نيز عرفاً خارج نباشد.

و اين به يكى از چند وجه ممكن است42:

وجه اول:

مراد از علم غيب مختص به ذات الوهيت، علم غيب ذاتى است، كه عين ذات او و قديم است و به افاضه و إعطاى كسى نيست، و در عرض آن علمى و عالمى فرض نمى شود، و مراد از علم پيغمبر و امام (چه علم حضورى و چه علم حصولى إشائى باشد) آن علمى است كه به طريق إلهام يا وسايل ديگر، از جانب خدا به آنها إعطا شده است كه فرق حقيقى بين علم معصوم، و هر كسى كه به غيبى اطلاع دارد ـ حتى خود ما هم كه به بسيارى از غيب ها به وسيله قرآن و اخبار پيغمبر و امام آگاهيم ـ با علم خدا همين است كه علم ما ذاتى نيست و عين ذات نيست، و حادث است و قديم نيست، اما علم خدا ذاتى و عين ذات و قديم است و به عبارت أخرى علم پيغمبر و امام، آخرين درجه علم ممكن است و علم خدا علم واجب الوجود است، و اين وجه به طور كلى نسبت به تمام آيات ـ بدون آنكه نيازى باشد به تقييد اطلاق آنها به موارد پنجگانه ـ جارى است، و مؤيد اين معنى است آيه شريفه:

(عالم الغيب فلا يظهر على غيبه أحداً إلاّ من ارتضى من رسول فانه يسلك من بين يديه ومن خلفه رصداً)43= «خدا عالم غيب است و احدى را بر غيب خود مطلع ننمايد مگر رسول مرتضى و برگزيده را كه از پيش رو، و از پشت سر او نگبهان قرار داده است».

و همچنين آيه:

(وما كان الله ليطلعكم على الغيب ولكن الله يجتبي من رسله من يشاء)44= «خدا شما را بر غيب مطلع نمى گرداند و ليكن از پيغمبرانش هر كسى را كه بخواهد براى اطلاع بر آن برمى گزيند».

وجه دوم:

كه پس از تقييد اطلاقات به اين موارد پنجگانه گفته مى شود، اين است كه علم خدا حضورى ذاتى و عين ذات، و علم پيغمبر و امام، نسبت به غير موارد پنجگانه، حضورى غير ذاتى، و نسبت به موارد پنجگانه حصولى و اشائى است.

وجه سوّم:

اينكه مراد از اين آيه اين باشد كه علم اين موارد پنجگانه به طور عموم به نحوى كه شامل تمام افراد و انواع، و مجردات و مادّيات باشد اختصاص به خدا دارد، اما براى ولىّ و امام تا حدودى كه بر ما مشخص نيست نيز اين علوم حاصل مى شود، و به عبارت ديگر به طور نامحدود اين علوم مختص به خدا است و براى پيغمبر و امام بطور محدود حاصل مى شود، و ممكن است مؤيد اين وجه باشد، اين آيه شريفه:

(الله يعلم ما تحمل كل اُنثى ، وما تغيض الارحام وما تزداد ، وكل شيء عنده بمقدار)45= «خدا آنچه را كه هر (جنس) ماده اى برمى دارد و آنچه را رحم ها مى كاهد و آنچه را زياد مى سازد مى داند و همه چيز نزد او به اندازه است».

وجه چهارم:

اينكه نفى علم به موارد پنجگانه از غير خدا بالذات است، يعنى هويت و ذات غير او حاجت محض و فقر مطلق است، پس منافات ندارد كه بالعَرض و به افاضه خدا اين علوم را دارا شود.

وجه پنجم:

اين است كه مراد از اختصاص علم غيب به خدا اين است كه مصداق واقعى و حقيقى علم، كه از هيچ لحاظ جهلى در آن متصوّر نيست، علم خدا است كه ذاتى است و هويتش عين علم و عين حيات و عين قدرت و ساير صفات ذاتيه كماليه است، چنانكه مصداق واقعى حقيقى عالم نيز كه نه زماناً و نه رتبةً و نه از حيث ذات، جهلى در او نيست خدا است; كه تمام موجودات در ذات خود جاهل و محتاج هستند، و فقط او عالم بالذّات و غنى بالذّات است. اگر آنى فيض او قطع شود، همه دانايان و همه موجودات در جهل تام و نيستى مطلق سقوط مى كنند (قل أرأيتم إن أخذ الله سمعكم وأبصاركم وختم على قلوبكم من إله غير الله يأتيكم به)46.

تمام موجودات، با وسايل و آلات مادّى و جسمى، يا توسط وسايل غير مادّى مثل الهام و غير آن، عالم مى شوند، ولى خداوند متعال بالذّات و بدون هيچ وسيله اى عالم و دانا است. پس نفى علم از ممكنات ـ با قطع نظر از آلات و جوارح و وسائط و وسايل ـ صحيح است و ممكن است بگوئيم : «الانسان ليس بعالم» يعنى عالميت و انسانيت متصادق نيستند، و «الانسان أو الممكن عالم» به حمل هو هو صحيح نيست، بلكه به حمل ذو هو نيز حقيقةً و بالذّات صحيح نيست، هر چند مجازاً و بالعرض صحيح باشد، به اين لحاظ كه اوصاف خدا عين ذات و ذات او مصداق واقعى اين صفات است كه مى گوئيم: «هو السميع البصير» با اينكه انسان ها نيز با واسطه و بالعرض سميع و بصيرند، و نيز مى گوئيم:

«هو العليم القدير وهو العزيز الحكيم العليم ، عالم الغيب والشهادة»:

از اين لحاظ سميع و بصير، و عليم و قدير، منحصر به ذات، اقدس او است، و بر باقى مجازاً و عرضاً اطلاق مى شود، و نفى آن به اين ملاحظه از همه ممكن است، و صحيح است بگوئيم: «هو السميع البصير» چون مقام، مقام بر شمردن صفات الوهيّت و واجب الوجود و ابراز فقر ممكن به حيثيّت امكانى، كه نيستى محض است مى باشد.

در حديث است از هشام بن سالم:

«قا : دخلت على أبي عبدالله 7 فقال لي : أتنعت الله ؟ فقلت : نعم ، قال : هات ، فقلت : هو السميع البصير ، قال : هذه صفة يشترك فيها المخلوقون . قلت : فكيف تنعته ؟ قال : هو نور لا ظلمة فيه ، وحياة لا موت فيه ، وعلم لا جهل فيه ، فخرجت من عنده وأنا أعلم الناس بالتوحيد»47.

كه ظاهراً مستفا از اين روايت اين است كه اطلاق سميع و بصير بر ذات واجب با اطلاق آن بر ممكن به يك نحو نيست; زيرا در مقام اطلاق آن ر واجب، اطلاق و وجه صحت، حمل و اطلاق حقيقى است و آن اين است كه حقيقت صفت عين ذات موصوف است; او، حىّ و زنده اى است كه موت و فنا در او راه ندارد، و نور و سميع و بصير و عالمى است كه من حيث الذّات تاريكى و ناشنوائى و نابينائى و ناآگاهى، به هيچ وجه در او تصوّر نمى شود، حقّى است كه باطل در آن نيست، ازلى و ابدى، و اوّل و آخر، و تمام حيثيّت او، حيثيّت وجود و حيات و علم و قدرت است، و با آن حى و زنده اى كه قائم به غير است و صفاتش ذاتى او نيست، در يك عرض نيستند. اطلاق عالم و بصير و خبير بر او، حقيقت، و اطلاق آنها بر غير او، بالعرض و مجاز است.

خدا داناى نهان و آشكار است ما هم به آشكار و آنچه محسوس است، به واسطه حواس ظاهرى دانائيم و به بسيارى از نهانها هم دانائيم به واسطه حواس باطنى يا به اعلام انبياء و إخبار آنها.

ولى صفت عالم الغيب و عالم الشهاده، به آن حيثيتى كه بر خدا اطلاق مى شود، بر بنده صحت اطلاق ندارد، پس معلوم شد آن علم غيبى كه براى خدا هست و براى غير او نيست، علمى است كه براى غير او محال است، و آنكه براى غير او اثبات مى كنيم علمى است كه براى غير او ممكن است، و سنخش سنخ علم خدا نيست و براى افراد اكمل و اشرف بايد حاصل شود، چون در مبدء فياض بُخل نيست و در افرادى مثل پيغمبر و امام نيز صلاحيت و لياقت هست، و «العطيات بقدر القابليات»48 اقتضا دارد كه اين عمل براى آنها حاصل باشد، به هر نحو تمام تر و كامل تر است. بله بعضى علوم كه ذاتاً از دسترس بشر خارج است، و بالذّات براى بشر محال باشد كه حتى به واسطه الهام و افاضه، به آن علم پيدا كند، مثل علم ذات بارى تعالى بذات خود، از اين بحث خارج است، و شايد از اين قبيل باشد معرفت يك حرف از هفتاد و سه حرف اسم أعظم كه مختص به خود خداوند متعال است.

پس خلاصه اين بيان، اين شد كه علمى كه اختصاص به خدا دارد و از غير او منفى است، غير از علمى است كه براى بشر ثابت است، و موضوع نفى و اثبات واحد نيست و گرنه چگونه مى شود موضوعى كه خارجاً وجود دارد، يعنى علمى كه ما به امور غيبى مثل بهشت و جهنم و عرش و كرسى، و حوادث آينده از راه اعلام پيغمبر و امام داريم، در قرآن و يا روايات نفى شود.

وجه ششم:

اينكه عل پيغمبر و امام بر دو نوع است:

يكى علم عادى كه از راه همين حواس ظاهرى و باطنى براى همه حاصل مى شود و آن بزرگواران مأمور بوده اند ـ جز در يك موارد استثنائى ـ جريان امور و رفتار خود را بر اساس آن گذارده و بطور عادى رفتار كنند.

ويكى علم غير عادى كه از طريق الهام و تحديث ملائكه و وحى و جفر و جامعه، و ساير طرقى كه در اختيار دارند، حاصل مى شود، كه با اين علم كارهاى دنيا و امور متعارف را اداره نمى كردند، مگر استثناءً و بر سبيل إعجاز و در مورد امور غيبى، آنچه كه منفى است علم عادى است و علم خداوند اين دو گانگى را ندارد و نسبت به همه معلومات بر يك منوال است و بطور اطلاق ثابت است.

و به عبارت ديگر، در اطلاقات و محاورات عرفى نسبت به انسانها آنچه اثبات يا نفى مى شود، علم عادى است، مگر اينكه قرينه اى بر خلاف باشد. در مورد علم غيب نيز آنچه نفى شده، علم عادى است و به اين حساب ممكن است بگوئيم: فلانى علم غيب ندارد و خدا دارد; چون نسبت به علم خدا علم عادى و غير عادى فرض نمى شود.

وجه هفتم:

اين است كه: آنچه از امام در مثل موضوعات پنجگانه نفى شده معلومات غير متناهى واقعى يا عرفى به وصف غير متناهى بودن است، كه دانستنش براى امام نه كمال است و نه مصلحتى دارد. لذا اين علوم به وصف نامتناهى بودن، مخصوص ذات الوهيّت است.

پس ممكن است مراد اين باشد كه در اين امور جزئى و موضوعات علم پيغمبر و امام ـ خواه حضورى باشد، خواه حصولى ـ در حدودى است كه مصلحتى بر آن مترتب شود، زيرا بطور مجموع، يا امكان ندارد و يا در إفاضه علم آن به امام مصلحتى فرض نمى شود.

اين چند وجه جمع، نسبت به آياتى كه ظاهر آن اختصاص علم غيب به خداوند متعال است، كه بعضى از آنها اشكال را در آيات دسته دوم نيز حل مى كنند علاوه بر اينها وجوه ديگرى نيز هست كه بيانش سبب طولانى گشتن كلام مى شود، واقوا و ارجح وجوه، وجهى است كه با رفعت مقام پيغمبر و ائمه، و اكمليّت و اشرفيّت و ـ سعه قابليّت و لياقت آنها براى كسب فيوض ربانى و إنعامات و إعطائات الهى و مضامين احاديث و روايات معتبر، موافق تر باشد.

امّا آيات دسته دوّم

اين آيات چنانچه گفته شد در بعضى موارد جزئى و خاص نفى علم غيب از پيغمبر و امام كرده اند مانند آيه: (ومن أهل المدينة مردوا على النفاق لا تعلمهم نحن نعلمهم سنعذبهم مرتين ثم يردون الى عذاب عظيم)49= «از اهل مدينه كسانى مى باشند كه خو كرده و مهارت يافته اند در نفاق، تو نمى دانى آنها را، ما مى دانيم ايشان را، زود باشد كه عذاب كنيم آنها را دو بار». و مثل اين آيه: (قل لا أملك لنفسي نفعاً ولا ضراً إلا ما شاء الله ولو كنت أعلم الغيب لاستكثرت من الخير وما مسني السوء)50= «بگو مالك نيستم براى خودم سود و زيانى را، و اگر غيب مى دانستم بسيار طلب خير مى كردم، و به من بدى نمى رسيد». ومثل ايه: (وما أدري ما يفعل بي ولا بكم ان أتبع إلاّ ما يوحى اليّ)51= «نمى دانم چيزى را كه بر من و شما مى شود، متابعت نمى كنم مگر آنچه را كه به من وحى مى شود». و مثل آيه: (وما أدراك ما عليون)52= «و چه دانا كرد تو را كه چيست عليون». و مثل آيه: (وما اُوتيتم من العلم إلاّ قليلاً)53= «داده نشده ايد از دانائى مگر اندكى». و مانند آيه: (ولا تقولن لشيء اني فاعل ذلك غداً إلا أن يشاء الله)54= «كارى را كه قصد دارى انجام دهى نگو من فردا انجام دهنده ام مگر آنكه بگوئى ان شاء الله».

حلّ اشكال پيرامون تفسير اين آيات علاوه بر آنچه قبلاً بيان شد به چند وجه ممكن است:

راه حلّ اوّل:

از جمله اينكه ممكن است مراد از «لا تعلمهم» نفى علم از پيغمبر قبل از إعلام خدا، يا قبل از آنكه مشيّت آن حضرت تعلق به علم به آن موضوع بگيرد، باشد، كه نفى علم از آنها در اين رتبه شده باشد; رتبه اى كه در آن رتبه بدون تلقى علم از خدا به غيب امكان ندارد.

راه حلّ دوّم:

اين است كه گفته شود: جمله «لا تعلمهم نحن نعلمهم» و امثال اين جمله ها، گاهى در مقام تعظيم و اعتناى به موضوع آورده مى شود، كه گوينده اى كه از مخاطب اعلم و اعظم است، با اينكه مى داند مخاطب هم از آن موضوع با اطلاع است، مثلاً براى نهايت ذم و نكوهش كسى مى گويد: تو نمى دانى، يا فلانى را نمى شناسى، من او را مى شناسم، كه در حقيقت اين نحو استعمال يك نوع استعمال مجازى مى باشد.

راه حلّ سوّم:

اينكه اين كلام خود زمينه سازى و مقدمه چينى براى مطلّع ساختن پيغمبر از غيب و مآل كار آنها باشد، و مراد اين باشد كه: تو از پايان كار اينان با خبر نيستى، ما مى دانيم، زود باشد كه ايشان را دو بار عذاب نمائيم. بنا بر اين، اين آيه و همچنين آياتى مثل آيه «وما أدراك ما عليون» و آيه: «وما أدراك ما القارعة» در مقام نفى علم از غيب به نحو حقيقت نيست، بلكه در مقام تعظيم شأن موضوع و مواقف و مشاهد قيامت است، تا كسانى كه قرآن را تلاوت مى نمايند، هميشه از عظمت اين روز آگاه شوند و به فرمايش شيخ طوسى، مفاد اين كلمات اين است كه: شنيدن كى بود مانند ديدن «كأنك لست تعلمها اذا لم تعاينها ، وترى ما فيها من الاهوال = گويا تو نيستى كه آن را بدانى ما دام كه آن را معاينه نكرده اى و نديده اى آنچه را در آن است از اهوال».

علاوه بر اين در مجمع البيان55 و تبيان56 از سفيان ثورى نقل شده است كه; به آنچه معلوم است «ما أدراك» و به آنچه معلوم نيست «ما يدريك» گفته مى شود. پس بنا بر اين شكى باقى نمى ماند كه اين جمله در مقام نفى علم نيست، بلكه در مقام بزرگ شمردن موضوع است.

پس اين آيات اگر دلالت بر علم پيغمبر به غيب نكند، دلالت بر نفى علم غيب از آن حضرت و ائمه : ندارد.

راه حل چهارم:

در آياتى مثل آيه: «ولو كنت أعلم الغيب» محتمل است اشاره به اين باشد كه اگر علم غيب از طرق عادى داشتم ـ كه عمل به آن مجاز است ـ بسيار طلب خير مى كردم، و شاهد بر اين است كه مفسّرين فرموده اند; اين است: «لا أعلم الغيب إلا ما شاء الله أن يعلمنيه = من علم به غيب ندارم مگر آنچه را كه خداوند بخواهد به من بياموزد» كه غرض اين است كه با وسايل عادى براى من علم غيب حاصل نيست، و گرنه بر طبق آن عمل مى كردم.

و در آنچه خدا از طرق غير عادى تعليم كند هم، معلوم است كه عمل محتاج به اذن است; زيرا به طور كلى عمل به آن بر خلاف مصلحت و نقض غرض است.

بنا بر اين وجه، حاصل اين مى شود كه در اين گونه امور علم عادى ندارم و علوم غير عادى را مجاز نيستم كه بر طبق آن عمل كنم يا به كسى إعلام كنم، جز در بعض موارد استثنائاً.

راه حل پنجم:

نسبت به مثل آيه: «وما أدري ما يفعل بي ولا بكم» اوّلاً، به قرينه آيات ديگر، كه همه دلالت بر اطلاع پيغمبر از عاقبت امر كفار دارد، و به قرينه روايات متواتر ـ كه دلالت دارد بر اينكه پيغمبر از آينده خود و اهل بيتش اطلاع داشت، و همچنين از آينده كفار حتى اينكه به صريح خطبه قاصعه، آنهائى را كه در قليب چاه بدر افكنده مى شوند و آنهائى را كه جنگ احزاب را بر پا مى كنند مى شناخت ـ مراد از اين آيه نيز نفى علم عادى و ذاتى است، و بلكه اين آيه دلالت بر علم غيب دارد، زيرا مى فرمايد من خودم نمى دانم چه مى شود و آنچه را بگويم و اعلام كنم به وحى الهى است، يعنى علم من از مصدر وحى است: (وما ينطق عن الهوى إن هو الا وحي يوحى)57 كه در حقيقت معنى آيه اين مى شود كه: من از پيش خود علمى ندارم و از آنچه بر من وحى شود متابعت مى كنم، و بدون وحى و اذن اظهار آنچه وحى شده، چيزى نمى گويم.

شايد كفار مى خواستند به واسطه پيغمبر، از مطالب آينده و موضوع نفع و ضررهاى خود با خبر شوند، كه چون اطلاع بر آن خلاف مصلحت همگان و نظام اجتماع است، پيغمبر 6 آنها را با اين بيان رد مى فرمايد.

راه حل ششم:

راجع به آيه: «ولا تقولن لشيء إني فاعل ذلك غداً» اين است كه اين آيه يك دستور العمل است، و مطالبى كه شما نوشته ايد در سوره كهف وارد نشده است و بيش از تأديب و ارشاد از آيه استفاده نمى شود.

تحقيق در باره يك حديث

در كتاب «من لا يحضره الفقيه» حديثى هست از حضرت صادق 7 كه فرمودند: براى بنده است (از سوگندى كه ياد كرده) تا چهل روز إستثناء كند، اگر استثناء را فراموش كرد، به اين علت كه جمعى از يهود آمدند خدمت رسول خدا 6 و از آن حضرت از چيزهائى پرسش كردند، فرمود: فردا به شما جواب مى دهم، و ان شاء الله نفرمود. جبرئيل تا چهل روز بر آن حضرت نازل نشد، سپس آمد و گفت: «ولا تقولن لشيء اني فاعل ذلك غداً إلا أن يشاء الله واذكر ربك اذا نسيت»58.

و در سيره ابن هشام نيز خبر مفصلى در اين موضوع مخالف اين خبر نقل شده است59.

مثل اينكه نظر ايراد كننده كه مى گويد: «در سوره كهف وارد شده» به يكى از اين دو خبر يا هر دو بوده است، آيا براى اشتباه كارى اين طور نوشته يا نه، خدا دانا است.

به هر حال استدلال به اين خبر از چند جهت مورد اعتماد نيست:

اوّلاً: از اين جهت كه خبر واحد است و در اين گونه مسائل كه مسائل فرعيه عمليه نيست، خبر واحد حجّيت ندارد.

ثانياً: اين دو خبر خود با هم تنافى دارند; از جمله در خبر مذكور، ذكر شده است كه يهود خدمت حضرت آمدند، و در خبر ابن عباس ـ كه ابن هشام در سيره نقل كرده ـ مى گويد كه : مشركين مكه نزد أحبار مدينه فرستادند، و آنها مسائلى را طرح كردند كه از رسول خدا 6 پرسش شود.

ثالثاً: خبر اصحاب كهف بين نصارى معروف بوده و چنانچه بعضى نوشته اند، يهود از آن خبر نداشتند.

رابعاً: آيات سوره كهف در باره مسائلى كه در اين سوره مطرح شده ، با اين روايت سازگار نيست.

خامساً: ثقة الاسلام كلينى، از حضرت صادق 7 روايت كرده است در اين موضوع، به واسطه عبدالله بن ميمون (راوى همان حديث مذكور از حضرت صادق 7) از امير المؤمنين 7 و موضوع آمدن يهود و سؤال آنها را ذكر نفرموده است60.

سادساً: «شيخ الطائفه» عين اين حديث را، از عبدالله بن ميمون از حضرت صادق 7 روايت فرموده است، و لفظ او عين لفظ كتاب من لا يحضره الفقيه است «للعبد أن يستثنى ما بينه وبين أربعين يوماً اذا نسى» و بيش از اين چيزى بر آن اضافه نفرموده است61. بنا بر اين، از نقل كافى و تهذيب معلوم مى شود كه اين ذيل، كه در فقيه و تفسير عياشى62 نقل شده است، بيان و توضيح بعضى از رُوات است و از روايت ضعيف ابن هشام اخذ شده و هيچ اعتبارى ندارد.

وسابعاً: اينكه نوشته ايد: رسول خدا 6 ندانست جواب گويد. از كجا مى گوئيد؟ و چرا نمى گوئيد پيغمبر 6 در پاسخ دادن به آنها منتظر نزول وحى بود؟ نگوئيد: با اينكه منتظر وحى بود چگونه جواب را مى دانست، زيرا نزول قرآن دفعةً واحدةً و جملگى، بر قلب پيغمبر 6 ثابت است و از بعضى از آيات نيز استفاده مى شود، و نزول تدريجى آن منافات با آن نزول ندارد، و آن را تشبيه كرده اند به علوم تفصيلى بالفعل پس از حصول ملكه. و به هر حال اين مطلب نيز از مسائل غامض و نظرى است و در بين دعوا نرخ طى كردن و يك جانب را گرفتن صحيح نيست.

پس معلوم شد كه اين قسمت از روايت عبدالله بن ميمون را، به طور اطمينان، مى توان گفت كه شرح و توضيح است و جزء اصل حديث نيست و روايت سيره هم كه ضعيف است و قابل استناد نمى باشد. فقط مائيم و همان ظاهر آيه، آن هم به هيچ وجه نفى علم غيب از پيغمبر 6 نمى نمايد.

راه حل هفتم:

در قرآن، اكثر مخاطبات به نحو: «اياك أعني وأسمعي ياجارة» است. و اين يك روش ادبى متداولى است كه خطاب به شخصى مى شود ولى غرض مفاد خطاب، شخص ديگر و فهماندن مطلب به او است، مثلاً آيه: (وقضى ربك ألاّ تعبدوا إلاّ إياه وبالوالدين احساناً اما يبلغن عندك الكبر أحدهما أو كلاهما فلا تقل لهما أُف ، ولا تنهرهما وقل لهما قولاً كريماً . واخفض جناح الذل من الرحمة وقل رب احمهما كما ربياني صغيراً)63 از همين رديف است كه خطاب اگر چه به پيغمبر 6 است، امّا غرض إفهام ديگران است، زيرا هنگام نزول اين دو آيه پدر و مادر پيغمبر 6 زندگى را بدرود گفته، و در قيد حيات نبودند تا اين سفارش ها نسبت به پدر و مادر در باره آنها مورد پيدا كند. لذا محتمل است كه آيه: «ولا تقولن لشيء إني ...» و آيه «وما أدراك ما الحاقة» و آيه «لا تعلمهم» و امثال اين آيات نيز بر همين روش نازل شده باشد.

پرسش از حكمت:

اگر كسى بگويد اكنون كه تفسير اين آيات، در ضمن چهارده وجه محكم، در قبال اخبار متواترى كه دلالت دارند بر اينكه پيغمبر و امام علم غيب دارند، معلوم و واضح گرديد و بالمره رفع شبهه شد، پرسشى كه پيش مى آيد، پرسش از حكمت عدم عمل پيغمبر و امام است به علوم غيبى به عبارت ديگر: چرا ايشان با اين علم و آگاهى، در امور عادى خود غالباً مثل افراد عادى رفتار مى كردند و از بعضى موضوعات پرسش و استفهام مى نمودند؟

جواب اين است كه:

معلوم است كه مجرد استفهام و پرسش دليل بر ناآگاهى نيست زيرا براى جهاتى، مانند آشكار شدن حقايق و تعليم به ديگران و اتمام حجت و حكمتها و مصالحى ديگر، گاهى پرسش و استفهام مى شود. چنانچه در كلام خداوند علام الغيوب نيز گاهى پرسش آمده است، مانند (وما تلك بيمينك ياموسى)64 و (ياعيسى ابن مريم ءأنت قلت للناس اتخذوني وامي الهين)65.

بله در به كار نبستن آن علوم غيبى حكمتهايى است كه از آن جمله اين است كه: پيغمبر و امام رهبر مردم هستند و عمل و كردارشان مثل قول و گفتارشان، بايد مأخذ و مصدر تربيت و نظام امور دين و دنياى بشر باشد. اگر مسائل زندگى عادى آنها بر اساس خوارق و معجزات و علم غيب باشد، نقض غرض لازم مى آيد، و وجود آنها نمونه عملى، و رفتارشان سرمشق و دستور العمل زندگى ديگران، نمى شود و براى ديگران قابل تأسّى و اقتدا نخواهد بود. و حال اينكه مردم موظفند به حكم عقل و دستور: (لكم في رسول الله اُسوة حسنة)66 به پيغمبر تأسى كنند. لذا آن بزرگواران مأموريت نداشتند كه در همه جا بر طبق علوم لدنّى خود عمل كنند و در محاورات و مسائل و حوائج عرفى و عادى، غالباً طبق مجارى عادى و علوم عادى عمل مى كردند، تا به مردم راه و رسم زندگى صحيح را بياموزند و آنها را در هر ناحيه رهبرى و راهنمائى كنند، و به علم نبوت و امامت فقط در موارد خاص و به مقدارى كه خلاف اين هدف نباشد و بلكه مؤيد آن شود ـ بإذن الله و ارادة الله ـ عمل مى فرمودند.

و حكمت ديگر اين است كه: اگر در موارد عادى به علم امامت عمل مى كردند و در هو مورد از غيب خبر مى دادند، بسا اسباب سوء تفاهم مى شد، و بعضى در غُلّو مى افتادند، و آنها را از رتبه امكانيّت بالاتر مى شمردند و گمان مى كردند علوم آنها ذاتى است، و افاضه اى نيست.

اين پرسش و استفهام ها سبب شد كه مردم آنها را آنطور كه بايد، و در مرتبه اى كه هستند، بشناسند، و در حقيقت، بقاى پيچيدگى و غموض موضوع علم پيغمبر و امام، و احتياج فهم واقع آن به بررسى جنبه امكانيّت آنها تأييد، و حدود علم آنها مشخص، و وارد حريم علم ذاتى الهى شمرده نشود. «ولا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم».

اميدواريم با اين مقدار مختصر در بيان اين حقيقت، اذهان كسانى كه پرسش از علم پيغمبر و امام مى نمايند، روشن شود و ضمناً ياد آور مى شويم كه بيش از اينها، جز براى افراد نادر و ممتاز، بحث از أمثال اين موضوعات ضرورتى ندارد، و بطور إجمال هم كه انسان معتقد باشد ـ هر چند تفصيل آن را نداند يا نتواند ـ كفايت مى كند.

نبايد بررسى اين موضوعات مانع از اشتغالات عملى و انجام تكاليف شود، چنانچه نبايد اين بحث ها را سبب تفرقه و پراكندگى قرار دهند و همه بايد به دستور (واعتصموا بحبل الله جميعاً ولا تفرقوا)67معتصم شوند و از خدا خلوص نيت درخواست نمايند.

«10»

دعاى ندبه

و آيه مودَّت

در جمله «ثم جعلت أجر محمد صلواتك عليه وآله مودتهم في كتابك فقلت قل لا أسألكم عليه أجراً الا المودة في القربى» چند ايراد شده است:

1ـ اينكه ضد قرآن است; زيرا با آيه104 سوره يوسف: (وما تسألهم عليه من أجر) و آيه 86 سوره ص: (قل ما أسألكم عليه من أجر) و آيات ديگر، منافات دارد، پس چگونه در آيه «سوره شورى» كه آيه مودّت است، و در دعاى ندبه آورده شده خدا فرموده بگو اجر رسالتم دوستى با اهل بيت من است؟

چگونه يك جا مى فرمايد اجر از شما نمى خواهم، و در جاى ديگر مى فرمايد مى خواهم؟

2ـ سوره شورى مكى است، و آن وقت امام حسن و امام حسين 8 نبودند، و اهل بيت و آيه تطهيرى نازل نشده بود تا اينكه خدا بفرمايد به مشركين چنين بگو؟

3ـ مشركين، رسالت آن حضرت را قبول نداشتند، چگونه اولاد و عِترت او را دوست بدارند و آن را اجر رسالت حساب كنند؟

بنا بر اين، تفسير آيه اين نيست كه بگو من اجرى نمى خواهم مگر مودت خويشاوندانم را، بلكه اين آيه خطاب به مشركين است. خدا فرموده: به مشركين بگو مرا به خير شما اميد نيست، شر مرسانيد. يعنى به ايشان بگو: از شما چيزى نمى خواهم تا خيال كنيد ادعاى من براى دنيا طلبى است، بلكه خويشى مرا با خودتان مراعات كنيد، زيرا رسول خدا با مشركين قريش فاميل بود، پس در اين آيه مى خواهد بفرمايد مودت و خويشى مرا مراعات كنيد و مرا آزار و انكار نكنيد. در اينجا مفسرينى كه متوجه نزول آيه بوده اند «إلاّ» را به معنى «بل» گرفته اند، و اگر غير اين باشد آيه لغو مى شود. و خدا كه لغو نمى گويد. مفسرين شيعه و سنى اكثراً بر خلاف ظاهر آيه سخن گفته اند.

جواب:

اذا أوجب الرحمان في الوحي ودّهم فأين عن الوحي العزيز ذهاب

وأين عن الذكر العزيز مذاهب وأين الى غير الاله إياب68

اگر اين سخنان را يك نفر از نواصب و خوارج مى گفت، خيلى تعجب نداشت «فكل إناء بالذي فيه ينضح = از كوزه همان برون تراود كه در اوست».، ولى از يك نفر كه خود را در شمار محبان اهل بيت مى شمارد، ردّ قول اهل بيت : و پيروى از رأى عكرمه خارجى و دشمنان اهل بيت (در عصرى كه بعضى از نواصب هم انصاف مى دهند و اين آيه را دليل وجوب محبّت و مودّت عترت پيغمبر 6 مى گيرند) بسيار عجيب است.

براى اينكه اين موضوع كاملاً روشن شود، پيرامون اين آيه در چند مورد بحث مى كنيم:

1ـ مكان نزول آيه.

2ـ تفسير آيه و اينكه با قطع نظر از روايات متواتر، موافق تر با ذوق مستقيم چه تفسيرى است؟

3ـ ملاحظه تفسير آيه با آيات ديگر.

4ـ رواياتى كه از طريق اهل سنت در تفسير اين آيه و موافق با اجماع شيعه رسيده است اينك بررسى را شروع مى كنيم:

1ـ مكان نزول آيه

اوّلاً، من نمى دانم چرا اين اشكال كننده، تمام آيات سوره شورى را مكى دانسته، و از استثنائى كه علماى بزرگ علم تفسير، در كتابهاى تفسير، و اسباب النزول و غير آن كرده اند، غمض عين كرده است; يا فرصت مراجعه نداشته، يا اگر مراجعه كرده، اشاره اى به آن نكرده و به طور قاطع در موضوعى كه رأى او براى ديگران حجّت نيست، اظهار نظر نموده است.

از تفاسير شيعه، مثل تفسير بسيار معتبر مجمع البيان، صرف نظر مى كنيم و تفاسير اهل سنت را در اينجا تا حدى بررسى مى نمائيم:

«تفسير قرطبى» (ج16، ص21) از «قتاده» و ابن عباس روايت كرده است كه اين سوره مكى است، مگر چهار آيه آن كه در مدينه نازل شده، آيه «قل لا أسألكم» تا آخر چهار آيه.

«زمخشرى» در تفسير كشاف (ص208، ج4) مى گويد: اين سوره مكى است، مگر آيه23 و24 و25 و27 كه مدنى است.

«التفسير الواضح» (ص8، ج25) نيز به همين موضوع تصريح دارد.

«تفسير الخازن» (ص90، ج4) نيز از ابن عباس روايت كرده است كه اين چهار آيه، كه اول آنها «قل لا أسألكم ...» است مدنى است.

«مراغى» شيخ أسبق جامع أزهر در تفسير خود (ج25، ص25) مى گويد سوره مكى است غير از آيه 23 و24 و25 و26 و27 كه مدنى است (ص13، ج25).

«شوكانى» در فتح القدير (ص524، ج4) از ابن عباس و قتاده روايت كرده است كه سوره مكى است، مگر اين چهار آيه «قل لا أسألكم» كه مدنى است.

«نيشابورى» در تفسير خود مى گويد: سوره مكى است مگر اين چهار آيه.

علاوه بر اين، مستفاد از رواياتى كه جمعى ديگر از اهل سنت روايت كرده اند اين است كه اين آيات مدنى است، و مكى بودن اين سوره مورد اتفاق نيست.

مانند «واحدى» در اسباب النزول (ص280) و «ابن سلامه» در الناسخ و المنسوخ (ص273) و «عبدالجليل القارى» در شرح الناسخ و المنسوخ ابن المتوج (ص178)، و «تفسير بيضاوى» (ص123، ج4) و «تفسير ابى السعود» (ج5، ص34) و «تفسير نسفى» (ج4، ص105) و «طبرى» (ج25، ص25) و «فخر رازى» (ص389، ج7) و «ابن كثير» (ج4، ص112) و «ذخائر العقبى» (ص25) و «حلية الاولياء» (ج3، ص201) و «مستدك الصحيحين» (ج3، ص172) و «الدر المنثور» و «اسد الغابه» و كتابهاى ديگر.

پس موضوع مدنى بودن اين آيات، به حكم آنچه در اين كتابهاى معتبر نزد اهل سنت ضبط شده، قول مسلّم و مورد اعتماد و بلامعارض است; زيرا در برابر اين قول، قول خاص به اينكه اين چهار آيه مكى باشد جز اينكه سوره شورى را بعضى مكى گفته اند، نداريم. پس اين قول بلا معارض و مثل خاص در مقابل عام است، علاوه بر اينكه اجماع اهل بيت صحت اين قول را اثبات و عموم مكى بودن سوره را مردود مى سازد.

ثانياً، امكان دارد كه آيه سوره مكى باشد، ولى بعد از هجرت مثلاً در حجة الوداع در مكه نازل شده باشد69. چون مقصود از مكى بودن تعيين تاريخ نزول نيست، بلكه غرض تعيين مكان نزول است و اين مطلب را در علم معرفت آيات مدنى و مكى و كتاب هائى كه در اين موضوع تأليف شده، شرح داده اند.

وثالثاً، چنانكه علماى علوم قرآن تصريح كرده اند، بعضى از آيات قرآن در مكه نازل شده است و حكم آن مدنى است، و به عبارت ديگر مورد و مصداق آن، پس از نزول موجود يا معلوم شده، مانند بعضى آياتى كه در مكه نازل شد، و در مدينه مصداق يافت. و مى گويند اين نحو تقدم و تأخر متعدداً واقع شده است (الاتقان ص37 ج1) بنا بر اين فرضاً اين آيات مكى باشد منافات ندارد كه مراد مودت ذى القربى و عترت پيغمبر 6 باشد.

2ـ تفسير آيه

ما نخست تفاسيرى را كه بعضى از آيه كرده اند نقل مى كنيم، سپس تفسير صحيح آن را از اهل بيت عصمت كه اعدال قرآن مجيد هستند بيان مى نمائيم.

يكى از تفاسيرى كه از آيه شده است اين است كه: بر تبليغ رسالت و تعليم شريعت مزدى نمى خواهم، مگر آنكه با يكديگر دوستى نمائيد، در آنچه سبب تقرّب به خداوند متعال مى شود. اين تفسير خلاف ظاهر است زيرا ظاهر «في القربى» نزديكى رحمى است و آيه شريفه ظهور در اين تفسير ندارد. و بعلاوه با آيه: (أم يقولون افترى على الله كذباً)70= «آيا مى گويند بر خدا دروغ بسته است». كه بر حسب تفاسير راجع به اين موضوع است، اين تفسير مناسبت ندارد.

قول ديگر آنكه به اين معنى باشد: مگر آنكه مرا دوست داريد به واسطه قرابت و خويشى كه من با شما دارم، و آزار ندهيد و انكار نكنيد. اين تفسير نيز صحيح نيست زيرا هم آيه مخصوص به قريش مى شود، بدون وجه اختصاص، و هم با صدر آيه كه سخن از عموم عباد مؤمنين است، سازگار نيست. بعلاوه اين در خواست و پيشنهاد از كسى كه مدعى رسالت است و عليه تمام عقايد و عادات و اوضاع يك جامعه اى قيام كرده، و مى خواهد بزرگترين انقلابات فكرى و اجتماعى را به وجود آورد، به كسانى كه با دعوت او مخالفت دارند، و دعوت او را ضد تمام حيثيات خود مى دانند، و در مقام منع و دفع او از آئين و مسلك اجتماعى خود هستند، موافق عرف و منطق نيست; زيرا نزاع، نزاعى نيست كه ملاحظه قرابت و خويشاوندى بتواند آن را پايان دهد و التماس و خواهش در آن اثرى داشته باشد، چنانچه آنها هم اگر به پيغمبر 6 پيشنهاد مى دادند كه قرابت و خويشاوندى را رعايت نمايد و دعوت خود را ترك كند، منطقى نبود، و پذيرفته نمى شد.

پس اين تفسير ـ كه ايراد كننده آن را پسنديده ـ به نظر بسيار سست، و با منطق قرآن مناسبت ندارد و خود به خود مردود است.

سومين تفسير اين است كه مراد اين باشد كه من براى تبليغ اجرى نمى خواهم و مودت خويشاوندى باعث شده و مرا به تبليغ برانگيخته است، و اين وجه را «سيد قطب» در تفسير فى ظلال (ج25، ص283) بيان كرده است، ولى اين تفسير از دو تفسير قبل سست تر و نامقبول تر است زيرا تبليغ احكام خدا و اداى رسالت، انگيزه اش علاقه و محبت خويشاوندى نيست كه منحصراً به اين علت آنها را دعوت و تبليغ كرده باشد، بلكه علتش امر و فرمان خدا و أداى مأموريت و رسالت الهى است.

تفسير اهل بيت :

به نظر مى رسد كسانى كه سه تفسيرى را كه به آن اشاره شد، مطرح كرده و دنبال نموده اند، غرضشان دست و پا كردن، و انكار فضيلت اهل بيت : و تعصب باطل مذهبى باشد. امّا تفسير صحيح اين آيه، و ساير آيات قرآن (كه حجت و معتبر و تفسير به رأى و هوا و تعصب نباشد) تفسير اهل بيت : است، كه اجماع دارند بر اينكه آيه در موضوع مودت و تعظيم ذى القربى و عترت پيغمبر 6 نازل شده است، و صحت انتساب اين تفسير به اهل بيت مثل امير المؤمنين و امام حسن و زين العابدين : از مسلّمات است، و علاوه بر شيعه، اهل سنت نيز در روايات متعدد آن را روايت كرده اند و معلوم است كه كسى از اهل بيت، اعلم به علوم قرآن و شأن نزول و موارد آن نيست، و قول احدى بر قول آنها راجح نمى شود.

خطاب بنا بر اين تفسير، عام و متوجه به همه امت است، و با تفسير: «ومن يقترف حسنة» كه از امام مجتبى 7 وارد شده و با تفسير آيه: «أم يقولون افترى على الله كذباً» و آيه: «هو الذي يقبل التوبة ...» موافق است و به هر حال تفسير اهل بيت، بنا بر مذهب شيعه، و بنا بر روايات متواتر از طرق اهل سنت، حجت و معتبر است و ترك آن جايز نيست; زيرا أمن از ضلالت و گمراهى، بر حسب حديث متواتر ثقلين، در تمسك به آنها است و ما در كتابى كه در حجّيت اقوال ائمه : و وجوب رجوع به آنها در تمام علوم اسلامى نگاشته ايم اين موضوع را بطور كامل با ادّله بسيار ثابت كرده ايم.

3ـ ملاحظه تفسير آيه با آيات ديگر

در اينجا لازم به تذكر است كه استثناء بر اين چهار وجه، يا منقطع است يا متصل; اگر منقطع باشد معنى اين مى شود كه مودت في القربى اجر نيست، كه در اين صورت «الا» به معنى «لكن» مى شود.

و اگر متصل و حقيقى باشد كه فقط بنا به تفسير اوّل و دوّم و چهارم صحيح است و معنايش اين است كه مودّت فى القربى براى من مانند اجر است، اجرى كه سود آن براى اجر دهنده است نه گيرنده71.

چنانچه اين آيه هم بر همين معنى دلالت دارد : (قل ما سألتكم من أجر فهو لكم)72= «بگو آنچه را از اجر از شما مى خواهم پس آن براى خودتان است». چون ثواب مودّت قربى نيز به خودشان عائد مى شود.

و اين عيناً مثل همان توصيه طبيب است به عمل به دستور و نسخه، زيرا مودّت قربى از اركان بزرگ اسلام و مراجعه به آنها و پيروى و اطاعت از آنها، سبب استقامت بر امر دين و آشنائى به معارف و علوم اسلام، و مانع از انحراف از صراط مستقيم است، و اين لطف بيانى است در اين موارد، براى اينكه مخاطب اشتياقش زياد شود مانند: (من ذا الذي يقرض الله قرضاً حسناً)73.

بنا بر اين، اين به هر معنائى كه تفسير شود، و خصوص به تفسير صحيح كه همان مودّت عترت پيغمبر6 است، هيچ ناسازگارى با آياتى مثل «قل ما أسألكم عليه من أجر» ندارد.

و مثل اينكه در خود دعا نيز به دفع توهم تنافى عنايت شده است، زيرا بلا فاصله پس از جمله:

«ثم جعلت أجر محمد صلواتك عليه وآله مودتهم في كتابك فقلت قل لا أسألكم عليه أجراً الا المودة في القربى» مى فرمايد: «وقلت ما سألتكم من أجر فهو لكم ، وقلت ما أسألكم عليه من أجر الا من شاء أن يتخذ الى ربه سبيلا74، فكانوا هم السبيل اليك والمسلك الى رضوانك = پس قرار دادى اجر محمد ـ صلواتك عليه وآله ـ رامودّت اهل بيت او در قرآن و گفتى بگو نمى خواهم از شما اجرى را، مگر مودّت قربى و عترتم را. و فرمودى آنچه را از شما به عنوان مزد سؤال مى كنم، آن از براى شما است. و فرمودى سؤال نمى كنم بر تبليغ رسالت از شما مزدى را مگر كسى را كه بخواهد بگيرد به سوى خدا راهى را (راه ولايت و مودّت اهل بيت) پس اهل بيت مى باشند راه به سوى تو، و محل سلوك به سوى خوشنودى تو».

آيا اگر ايراد كننده در همين دعاى ندبه دقت مى كرد جائى براى ايرادى كه كرده مى ديد؟ و آيا مع ذلك احتمال منافات مى داد؟ انصافاً اين حقيقت از دعا كه استشهاد به قرآن است نكته علمى و جالبى را متضمن است و لطف تعبيرات آيات را نشان مى دهد، و اين معنى را مى پروراند كه اجر رسالت، مودّت عترت است و سودش براى خود مردم است. و مانند اجرها و مزدهائى كه سودش را مزد گيرنده مى برد نيست. و ديگر آنكه مودّت عترت، راه خدا است، و از كسانى خواسته مى شود كه بخواهند سالك راه خدا شوند.

«فخر رازى» در تفسير خود، (ج7، ص389 و 390) پس از مطالبى كه در اين زمينه دارد مى گويد: «الا المودة في القربى» از باب قول شاعر است:

ولا عيب فيهم غير أنّ سيوفهم بها من قراع الدار عين فلول:

«وعيبى نيست در ايشان غير از اين كه شمشيرهايشان از بس به زره پوشان خورده، خرد شده است».

پس معنى آيه اين مى شود كه: من طلب نمى كنم از اجر مگر اين را، و اين در حقيقت اجر نيست.

روايات اهل سنت

روايات و احاديثى كه موافق با عقيده شيعه در تفسير اين آيه از طرق اهل سنت وارد شده، در جوامع بزرگ حديث و مسانيد و معاجم، و تفاسير و تواريخ، تخريج شده است، كه از آن جمله چند حديث براى مزيد بصيرت و روشنى چشم دوستان اهل بيت در اينجا نقل مى كنيم:

1ـ در تفسير ابى السعود (ص34، ج5) و تفسير نسفى (ج4، ص105) و كشاف (ص219 و 220، ج4) و تفسير الواضح (ص19، ج25) و تفسير قرطبى (ص21، ج16) و تفسير فخر رازى (ص390، ج7) و تفسير ابن كثير (ص112، ج4) و تفسير بيضاوى (ص123، ج4) و تفسير نيشابورى و فتح القدير (ص537) و ذخائر العقبى (ص25) و طبرانى و ابن ابى حاتم و حاكم و احمد به نقل صواعق (ص168) و هيثمى در مجمع الزوائد (ج9، ص168 و ج7، ص103) و احياء الميت به فضايل اهل البيت (ح2) از ابن منذور و ابن ابى حاتم و ابن مردويه در تفاسيرشان، و طبرانى در معجم كبير و جماعت ديگر همه از پيغمبر اكرم 6 روايت كرده اند كه چون آيه مودّت نازل شد، از آن حضرت سؤال شد كه نزديكانت كه بر ما مودّت و دوستى آنها واجب شده كيستند؟ فرمود: «علي وفاطمة وأبناهما = على و فاطمه و دو پسر آنها».

و اين حديث را معاصرين از اهل سنت مانند عبدالفتاح مكى در كتاب «ملتقى الاصفياء فى مناقب الامام على و السبطين و الزهراء» (ص11) و شيخ محمد سعيد الكردى در «نشر الاعطار المحمدية فى الديار الاسلاميه» (ص52، ج2) روايت كرده اند.

2ـ ابن حجر در صواعق (ص168) از ابوالشيخ و ديگران روايت كرده است كه آنها نيز از اميرالمومنين7 نقل كرده اند كه فرمود:

«فينا آل حم آية لا يحفظ مودتنا الا كل مؤمن ثم قرأ : قل لا أسألكم عليه أجراً الا المودة في القربى».

و متقى در كنز العمال (ج1، ص218) آن را روايت كرده است و خلاصه مضمون اين است كه مى فرمايد: در شأن ما آل حم، آيه اى است كه حفظ نمى كند مودّت ما را مگر كسى كه مؤمن باشد. سپس اين آيه را «قل لا أسألكم ...» قرائت فرمود.

صاحب مجمع البيان مى فرمايد: به اين معنى كميت در اين شعر اشاره كرده است:

وجدنا لكم في آل حم آية تأولها منا تقى ومعرب

3ـ تفسير طبرى (ج5، ص16 و 17) از سعيد بن جبير و عمرو بن شعيب، و الدرالمنثور از ابن عباس، و تفسير قرطبى از على بن الحسين 8 و عمرو بن شعيب و سدى روايت كرده اند كه مراد از قربى، قرباى رسول خدا است، يعنى: «الا ان تودوا في قرابتي وأهل بيتي = مگر اينكه نزديكان و اهل بيت مرا دوست بداريد». و در احياء الميت (ح1) از سنن سعيد بن منصور، از ابن جبير نقل كرده است.

4ـ ابن حجر در صواعق (ص168) از بزاز و طبرانى از حضرت امام حسن مجتبى 7 در ضمن خطبه اى روايت كرده است كه فرمود:

«وأنا من أهل البيت الذين افترض الله مودتهم وموالاتهم فقال : فينا أنزل على محمد 9 قل لا أسألكم ... = من از اهل بيتى هستم كه مودّت و موالاتشان را خدا واجب فرموده است پس فرمود در ما نازل شده است بر محمد 6 : قل لا أسألكم ...».

5ـ «حاكم» در مستدرك (ج3، ص172) نيز از حضرت مجتبى 7 روايت كرده است كه فرمود:

«وأنا من أهل البيت الذين افترض الله مودتهم على كل مسلم فقال تبارك وتعالى لنبيه 6 قل لا أسألكم عليه أجراً الا المودة في القربى ، ومن يقترف حسنة نزد له فيها حسناً ، فاقتراف الحسنة مودتنا أهل البيت = من از اهل بيتى هستم كه مودتشان را بر هر مسلمان خدا واجب قرار داده و به پيغمبرش فرموده «قل لا أسألكم ...» و به جا آوردن حسنه مودّت ما اهل بيت است. و صواعق نيز اين حديث را (در ص168) روايت كرده است.

6ـ طبرى (ج25، ص25) به سند خود روايت كرده است كه آنگاه كه على به الحسين 8 را به اسيرى به دمشق آوردند، مردى از اهل شام به آن حضرت گفت:

سپاس خداى را كه شما را كشت و مستأصل كرد و ريسمان فتنه را قطع نمود.

حضرت به او فرمود: آيا قرآن خوانده اى؟

مرد: آرى.

امام: آيا آل حم را خوانده اى؟

مرد (از روى تعجب): قرآن خوانده ام و آل حم را نخوانده ام؟

امام: اين آيه را نخوانده اى: «قل لا أسألكم عليه أجراً الا المودة في القربى»؟

مرد: شما هر آينه ايشانيد؟

امام فرمود: بله.

و ابن حجر در صواعق (ص168) از طبرانى، و ديگران اين حديث را روايت كرده اند.

7ـ حلية الاولياء (ج3، ص201) به سند خود از جابر روايت كرده است كه مردى اعرابى به محضر پيغمبر 6 شرفياب شده و عرض كرد: يا محمد! اسلام را بر من عرضه بدار.

فرمود: شهادت بدهى به اينكه معبودى غير از خدا نيست، و اينكه محمّد بنده و فرستاده او است.

اعرابى: آيا مزدى از من مى خواهى؟

پيغمبر 6 : نه، مگر مودّت و دوستى نزديكان را.

اعرابى: نزديكان من، يا تو؟

پيغمبر 6 نزديكان من.

اعرابى: دست بده با تو بيعت كنم «فعلى من لا يحبك ولا يحب قرباك لعنة الله = بر آن كس كه تو و نزديكانت را دوست نمى دارد لعنت خدا باد».

پيغمبر 6 : آمين.

و اين حديث را «زرقانى» در «شرح مواهب» و ديگران، روايت كرده اند (نشر الاعطار المحمدية فى الديار الاسلامية ـ ص70 و 71).

8ـ طبرانى در معجم كبير و اوسط، روايت كرده است كه انصار خواستند براى رسول خدا 6 مالى جمع كنند. خدمت حضرت عرض كردند. خداوند اين آيه را نازل فرمود: «قل لا أسألكم عليه ...» وقتى از خدمت حضرت بيرون آمدند، بعضى گفتند اين را فرمود: كه ما در راه اهل بيت او جنگ كنيم، و آنها را يارى كنيم. اين آيه نازل شد: «أم يقولون افترى على الله كذباً» تا «وهو الذي يقبل التوبة عن عباده» ـ ... (مجمع الزوائد ص103، ج7).

و نظير اين روايت در شرح الناسخ و المنسوخ (ص179) و در صواعق (ص168) از بغوى و ثعالبى روايت شده و واحدى نيز در اسباب النزول (ص280) و ابن سلامه در الناسخ و المنسوخ (ص274 و 275) در هامش اسباب النزول آن را روايت كرده اند.

9ـ ابن اثير در اسد الغابه (ج5، ص367) از حبيب بن ابى ثابت در ضمن حديثى قريب به اين مضمون روايت كرده است كه شيوخ انصار به حضرت على بن الحسين 8 عرض كردند: شيوخ ما براى ما حديث كرده اند كه خدمت پيغمبر 6 رفتند، و از آن حضرت اجازه خواستند كه خانه و اموال خود را به آن حضرت واگذار كنند، براى آنچه كه خدا به آنها به سبب پيغمبر عطا فرمود و آنها را تفضيل و برترى داد و به سبب پيغمبر 6 گرامى داشت. خدا اين آيه را نازل كرد «قل لا أسألكم ...»، شيوخ انصار به حضرت زين العابدين عرض كردند: «نحن ندلكم على الناس». يعنى ما كمك براى شما هستيم در برابر مردم.

10ـ ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت كرده است در تفسير آيه «ومن يقترف حسنة» كه اقتراف حسنه، مودّت آل محمد : است (إحياء الميّت، ج4).

11ـ ابن حجر در ذيل آيه پنجم از آيات نازل شده در مورد اهل بيت در صواعق (ص150) در ضمن حديثى از حضرت زين العابدين 7 روايت كرده است كه در جمله اوصاف ائمه اهل بيت : فرمود:

«الذين أذهب الله عنهم الرجس ، وطهرهم تطهيراً وبرأهم من الافات وافترض مودتهم في الكتاب = آنچنان كسانى كه خدا رجس را از ايشان برده و پاك قرار داده پاك قرار دادنى، و از آفات برى ساخته و دوستى ايشان را در كتاب واجب كرده است».

اينها برخى از رواياتى است كه از طرق اهل سنت روايت شده است، و هر كس طالب زياده بر اين باشد مى تواند به كتاب «خصايص الوحى المبين فى مناقب اميرالمؤمنين 7» و «عمده» ابن بطريق، و «الفصول المهمة» رجوع نمايد.

آيا با اين همه روايات از اهل سنت، عجيب نيست اگر كسى كه خود را شيعه مى داند، با عكرمه خارجى و اعداى اهل بيت موافقت نموده و تفسير مأثور از آنها را ترك كند، و با دشمنان آنها كه فاقد علم و دانش، يا معاند و متعصب بوده اند، هم آواز شود؟

آيا كسى از حضرت على بن ابيطالب، و حضرت مجتبى و حضرت زين العابدين و سائر ائمه : اعلم به تفسير قرآن و شأن نزول آن است؟

آيا اين همه نقلهاى أرباب تفاسير و روايات، در اينكه اين چهار آيه سوره شورى مدنى است، كافى نبود كه اقلاً ايراد كننده به طور قطع اين آيات را مكى نشمارد، وقول اهل بيت را رد نكند؟

حال كه على رغم تمام روايات وارده مى گويد: اين آيات مكى است، جا داشت در چنين مقامى كه مى خواهد متن دعاى ندبه را تضعيف كند به قول مخالف هم اشاره اى نمايد و ميان دعوا نرخ تعيين نكند.

واقعاً من نمى دانم غرض از اين شبهه تراشى ها و انكار فضايل اهل بيت چيست؟

باشد تا روز داورى برسد و در دادگاه عدل الهى از رسول خدا 6 خجلت بكشند و از اين گفته ها و انكار فضايل اهل بيت آن حضرت پشيمان شوند.

اگر افرادى در قلب تشيع اين صداهاى ناهنجار را بلند كرده اند، ديگران از خارج به ولاى اهل بيت مى پيوندند.

و حتى فردى مثل عبدالباقى عمرى فاروقى شاعر و اديب معروفى كه نسبش به عمر بن الخطاب منتهى مى شود و ديوانش «الترياق الفاروقى» پر است از مدايح و فضائل ائمه اثنى عشر بخصوص مناقب اميرالمؤمنين 7 در قصيده «الباقيات الصالحات» در اين موضوع اينگونه داد سخن مى دهد:

سل الدّعي بن زياد الذي الى أبي أبي يزيد نُسبا

المصطفى وابنته وصهره لمن غدوا جداً واُماً وأباً

وقل تعالوا ندع لما نزلت مع النبي بالعبا من احتبا

وعهد لا أسألكم عليه من أجر لمن به الولا قد وجبا75

و شافعى هم در اين مورد مى گويد:

ياأهل بيت رسول الله حبكم فرض من الله في القرآن أنزله

كفاكم من عظيم القدر أنكم من لم يصل عليكم لا صلاة له76

و شمس الدين العربى هم در اين معنى مى گويد:

رأيت ولائي آل طه فريضة على رغم أهل البعد يورثني القربا

فما طلب المبعوث أجراً على الهدى بتبليغه الاّ المودة في القربى77

ديگرى مى گويد:

هم العروة الوثقيى لمعتصم بها مناقبهم جائت بوحي وانزال

مناقب في شورى وسورة هل أتى وفي سورة الاحزاب يعرفها التالي

وهم آل بيت المصطفى وودادهم على الناس مفروض بحكم واسجال78

«11»

دعاى ندبه و عقل

ايراد ديگر اين است كه: دعاى ندبه با عقل مخالف است; زيرا اين دعا را در هزار مكان و مسجد و خانه مى خوانند. آيا امام زمان همه جا حاضر و شنوا، و لامكان است، و حاضر فى كل مكان است مانند خدا؟ البته خير، زيرا امام صفات خدا را ندارد، و امام حسين 7 فرمود: «سبحان الله عن صفات المخلوقين» و اگر همه جا حاضر نيست پس جرا در اين دعا او را صدا مى زنند و مى گويند: «يابن السادة المقربين يابن النجباء الاكرمين = اى پسر سادات مقربين، اى فرزند نجباى اكرمين».

آيا ندا كردن و خطاب نمودن، مخاطب و منادى نمى خواهد؟

آيا مخاطبى كه بشنود، همه جا هست يا خير؟ خود اين دعا كه مى گويد امام همه جا نيست، زيرا در اواخر مى گويد: «فبلغه منا تحية وسلاماً = اى خدا سلام و تحيت ما را به امام برسان». اگر امام همه جا هست ديگر، خدايا سلام ما را به او برسان نمى خواهد، خودش مى شنود؟ اگر امام حسين همه جا حاضر است ديگر «فطرس ملك» سلام شيعيان را به او مى رساند يعنى چه؟ اگر پيغمبر اسلام همه جا هست، پس چنانچه در كتاب كافى و وسائل الشيعه (باب زيارة النبى من بعيد) رسول خدا فرمود: «من سلام امتم را از راه دور نمى شنوم، بلكه ملائكه الهى به من مى رسانند» پس جائى كه پيغمبر خدا ـ كه اشرف از تمام مخلوقات است ـ همه جا حاضر و شنوا نيست، چگونه جانشين او همه جا حاضر و شنوا است؟ اگر امام همه جا حاضر است، چرا علماى شيعه روايت كرده اند كه ملائكه نامه اعمال را خدمت او مى برند؟ اگر خود او حاضر است، ديگر نامه رسان نمى خواهد.

پس بدان، كه محال است يك نفر، دو نفر يا هشت نفر بشود و در آن واحد، در هشت مكان باشد. اگر هشت نفر شد يك نفر نيست، چه برسد به اينكه هزاران جا باشد؟

آيا عقل حجت نيست؟ عقل مى گويد محال است شىء واحدى در يك آن در دو مكان باشد، چه برسد به صد مكان! ما از اين مردم عوام مى پرسيم، آيا اگر اميرالمؤمنين همه جا بود، چگونه او را در مسجد كوفه شهيد كردند؟ آيا پيغمبر اسلام چون از مكه فرار نموده و به مدينه رفت، باز هم در مكه بود يا خير؟ آيا امامى كه همه جا هست، در حمام زنانه، در ميخانه و در امكنه فساد، همه جا هست يا خير؟ اگر هست پس به همهّ زنان مردم محرم است! اگر به هر زنى محرم بود، پس چرا با خواندن عقد زنى را به خود محرم مى نمود؟ آيا امام مانند خدا بدون تكليف است و حلال و حرامى براى او نيست؟ اگر مكلّف است پس چرا او كه در همه جا هست نهى از منكر نمى كند، و از امكنه فساد جلو نمى گيرد؟

جواب:

اوّلاً، هيچ يك از اين اشكالات و پرسش ها با فرض صحت آن در موارد ديگر، نسبت به دعاى ندبه وارد نيست; زيرا اين دعا براى ندبه است، و اظهار تأسف از غيبت امام، و نگرانى از بدى اوضاع و ابراز علاقه به ظهور حكومت حق، و... و در مثل اين مورد گوينده، بعيد را قريب، و غائب را حاضر و بلكه گاهى مرده را زنده فرض مى كند و اظهار تأثر مى نمايد; مخاطب هر كه باشد، خواه بشنود يا نشنود. مانند نوحه و مرثيه بر ميّت كه به او خطاب مى شود، و در صد جا او را مى خوانند، و در اشعار از اين گونه خطاب ها بسيار است.

و ثانياً، از كجا مى گوئيد كه با خبر بودن امام و رسيدن ندا و سلام شيعيان به آن حضرت، ملازمه دارد با اينكه حضرت در همه جا حضور حقيقى جسمانى داشته باشد!؟

كسى كه مى گويد امام به اذن خدا در همه جا است، غرضش اين است كه از همه جا اطلاع دارد، و فاصله زمان و مكان مانع از علم و رؤيت آن حضرت نمى شود، و سلام و خطاب مردم به او مى رسد، خواه به توسط فطرس يا ملائكه ديگر، و خواه بدون واسطه.

در اينجا سخن از كيفيّت و نحوه علم و اطلاع امام به سلام و خطاب ما، و فرق بين سلام بعيد و قريب مطرح نيست، و واقع اين موضوع هر نحو باشد، به دعاى ندبه و مطالب حق ديگر ضرر نمى زند كه شما به «باب استحباب زيارة النبي 6 ولو من بعيد» از «وسايل الشيعه» و غيره استشهاد كرده و مى گوئيد پيغمبر 6 فرمود: «من سلام امتم را از دور نمى شنوم بلكه ملائكه الهى به من مى رسانند» مگر حال كه ملائكه سلام و خطاب را مى رسانند، فرمود سلام نكنيد؟

مقصد از اين احاديث همين است كه سلام به پيغمبر را ترك نكنيد و گمان ننمائيد كه آن حضرت از سلام شما مطلع نمى شود. اينگونه روايات همه مؤيد خطاب و ندا و سلام است، و انگهى حقيقت و نحوه اين شنيدن و رسيدن سلام و ندا بر ما معلوم نيست، امّا لازم هر دو را كه علم پيغمبر و امام به ندا و سلام است، از آن استفاده مى كنيم. در اين مطالب كه به نقل ثابت مى شود، همين قدر كه عقل حكم به امتناع آن نكند، و حتى به طور اعجاز احتمال آن را بدهد قبول مى كنيم و تسليم هستيم.

چرا شما مى گوئيد اينگونه روايات متن دعاى ندبه را ضعيف يا خلاف عقل مى سازد؟ اين روايات اين را مى پروراند كه در حال ممات پيغمبر 6 هم، نسبت به ايشان، مثل اين وظايف را كه در حال حيات انجام مى داديد ـ از قبيل استغاثه و توسل به آن حضرت ـ انجام بدهيد، پيغمبر 6 مطلع مى شود.

بعلاوه مى توان گفت كه ظاهر اين اخبار، بيان كننده فرق بين نحوه و كيفيّت اطلاع از قريب و بعيد و شنيدن و رسيدن نيست، تا كسى مفهوم بگيرد و بگويد از دور نمى شنود، بلكه ظاهر اين است كه براى دفع توهم كسانى كه ندا و سلام از بعيد را استبعاد مى نمايند ـ چون سلام در مقابل قبر مطهر و در نفس روضه منوّره متعارف بوده و آن را مسموع مى دانستند ـ مى فرمايد، سلام از قريب را كه مى شنود و سلام از بعيد هم به آن حضرت مى رسد. يا خودش مى رسد، چنانكه مقتضى اكثر روايات اين باب است، ويا به وسيله ملائكه، چنانكه روايت ضعيفى بر آن دلالت دارد. غرض اين است كه آن را هم مى شنود، نه اينكه مراد اين باشد كه از دور نمى شنود ولى از نزديك مى شنود.

به هر حال شنيدن از دور موضوعى است كه در دنياى ما عملى شده است. نيست به عالم برزخ كه معلوم نيست اين فاصله هاى زمان و مكان در آنجا مانع از شنيدن و رؤيت باشد، يا نسبت به روح مقدس پيغمبر و امام كه به مراتب لطيف تر و كامل تر از فرشته است مخصوصاً بطور اعجاز، به هيچ وجه استبعاد ندارد.

و ثالثاً، اينكه گاهى به عبارت دعا «فبلّغه منا تحية وسلاماً»، و گاهى به اينكه چون ملائكه نامه اعمال را خدمت آن حضرت مى برند و به ايشان عرضه مى دارند، استشهاد مى كنيد بر اينكه امام همه جا حاضر نيست، و گاهى مى گوئيد چون «فطرس» سلام شيعه را به امام حسين مى رساند، پس معلوم مى شود امام همه جا حاضر نيستند.

جوابش اين است كه: مگر ما مى گوئيم امام در هر مجلس و مكان حضور دارند؟ آنچه در اين مورد گفته مى شود و صحيح است، اين است كه امام به هر كجا و هر مكان اراده كند باذن الله تعالى مى تواند برود، و به احوال رعايا و شيعيان خود و آنچه تحت نظر ولايت او قرار گرفته، ناظر و آگاه است.

و جمله «فبلغه منا تحية وسلاماً» با اين معنى هيچ منافاتى ندارد; زيار ممكن است امام خودش از سلام و عرض ادب ما آگاه باشد، ولى ما براى قابل شدن سلام و رفع موانع قبول، از خداوند در خواست ابلاغ آن را مى كنيم، مثل آنان كه در محضر پيغمبر يا در حرم پيغمبر از خدا مى خواهند كه تحيت أنها را به پيغمبر ابلاغ فرمايد.

و در موضوع ملائكه اى كه اعمال را به آن حضرت عرضه مى دارند و فطرس كه سلام شيعيان را مى رساند، جوابش اين است كه اين هم دليل بر عدم علم امام نيست، چنانچه ملائكه حفظه، دليل بر عدم علم خدا به اعمال مردم نيست.

هر چه آنجا بگوئيم اينجا هم مى گوئيم. اين امور برنامه هائى است براى تربيت و تنبيه مردم، و در واقع الطافى است از جانب خدا و هيچ يك دليل بر عدم علم خدا و پيغمبر و امام نمى شود.

و رابعاً، اينكه مى گويد اگر امام در همه جا حاضر باشد لازم مى شود كه يك نفر، چند نفر بلكه چند هزار نفر و بيشتر باشد، جوابش اين است كه ما نمى گوئيم امام در همه جا به معنائى كه شما مى گوئيد حاضر هستند، ولى مى گوئيم امكان دارد كه در اماكن متعدد به نحوى از حضور حاضر باشند، و فاصله زمان و مكان نسبت به ايشان برداشته شود.

چطور مى گوئيد فطرس همه جا حاضر مى شود، و سلام شيعيان را از هر شهر و مجلس به عرض آن حضرت مى رساند؟ ولى براى امام اين معنى را امكان پذير نمى دانيد؟

آقاى عزيز! ملك الموت يك نفر بيشتر نيست، چطور در يك آن، در دو مكان و صد مكان حاضر مى شود؟ ما كه وارد عالم ملائكه و عوالم ارواح و جهان برزخ نيستيم، تا حقايق اين امور را به طور قاطع بتوانيم تشريح كنيم، اما اينقدر مى دانيم كه با يك مشت الفاظ و چون و چرا و استبعادات، نمى توان اين امور را انكار كرد. اينقدر امكان دارد كه بُعد و فاصله زمان و مكان براى پيغمبر 6 و امام و بسيارى از ارواح، و براى ملائكه، پرده نباشد و چنانچه قريب چهارده قرن پيش، با اين فاصله زمانى طولانى، اوضاع كنونى را مى ديدند، امكان دارد از مسافت بعيد هم افراد را اگر خواستند، بينند.

چطور شما با تلويزيون آمريكا را مى بينيد، اروپا را مى بينيد، و در يك آن با راديو صداهاى همه جا را مى شنويد؟

آقاى من! اينها چه اشكالاتى است مى كنيد، اوّل معنى حضور امام را در اماكن مختلف بفهميد، بعد اين فرمايش ها را بكنيد، اگر نمى فهميد اين اشكال هاى عاميانه چه معنى دارد.

اگر يك قرن پيش براى شما مى گفتند، تا يك قرن ديگر انسانها همه از مسافت دور هم ديگر را مى بينند، و در همه جا حاضر مى شوند و با هم سخن مى گويند، مى گفتيد اين خرافات چيست؟ اينها افسانه است با عقل سازگار نيست. اما حالا مى فهميد آن قضاوت شما منشأش بى علمى و بى اطلاعى بوده است.

شما كه مى گوئيد: نمى شود امام در يك زمان در همه جا حاضر شود، بفرمائيد ببينم وقتى فلان شخص را كه در صفحه تلويزيون شما مى بينيد، ديگران همه مى بينند، در همه جا مى بينند، يك نفر چند ميليون نفر شده است؟

جام جهان نما را شنيده ايد، چه مانعى دارد كه باطن ملكوتى امام مثل همان جام جهان نما باشد، در عين حال كه در مسجد كوفه باشد، و آنجا شهيد شود از اقصى نقاط جهان هم مطلع باشد.

شما گمان مى كنيد اينكه مى گوئيم: امام در همه جا حاضر است يعنى بايد توى حمام زنانه ها، و توى العياذ بالله كاباره ها، و مراكز فساد هم تشريف ببرند، مگر هر كس هر كارى را بتواند انجام دهد انجام مى دهد؟ يا مى گوئيم از امام رفع تكليف شده است؟

واقعاً انسان از اين سخنان شما كه نفهميده و نسنجيده، پيرامون يك چنين حقايق بلند و عميق گفته ايد، بى اختيار خنده اش مى گيرد، و از بلند پروازيهاى جاهلانه تعجب مى كند.

پشه چون داند كه اين باغ از كى است در بهاران زاد و مرگش دردى است

تو كه در علم خود زبون باشى عارف اين علوم چون باشى؟

«12»

بررسى جمله

يابن الطور والعاديات

يكى ديگر از مواردى را كه در دعاى ندبه، بعضى آن را خلاف عقل شمرده اند اين جمله است: «يابن يس والذاريات» و «يابن الطور والعاديات» يعنى اى پسر يس و بادهاى وزنده، و اى پسر كوه طور و اسبان دونده سپس گفته: اين توهين به امام عالى مقام، و بعلاوه مخالف عقل است; زيرا امام فرزند كوه طور و اسبان دونده نيست. چگونه شيعيان حيا نمى كنند، و اين جملات را مى خوانند. اگر كسى مى گويد چگونه حضرت سجاد فرموده: «أنا ابن مكة ومنى أنا ابن زمزم وصفا» جمله دعاى ندبه نيز مانند گفتار حضرت سجاد 7 است.

جواب اين است كه خير مانند آن نيست، زيرا هر كس در هر شهر و يا قصبه اى زندگى كرده و بزرگ شده مى گويند بچه آنجا است; مثلاً به قمى مى گويند بچه قم است و به كاشانى مى گويند بچه كاشان است; و چون حضرت سجاد و يا پدر و جدّش در مدينه و مكه و زمزم و صفا بزرگ شده اند، مى فرمايد: «أنا ابن مكة وصفا» اما امام زمان، نه خودش در كوه طور بزرگ شده و نه پدر و جدش. به اضافه با جمله «والعاديات والذاريات» چه مى كنند؟ به هر حال ما كه جرأت نمى كنيم چنين توهينى به امام زمان بنمائيم براى خاطر يك دعاى بى مدرك.

جواب:

اگر فحش و دشنام ياد گرفته بودم، پاسخ مى دادم: آيا شما حيا نمى كنيد كه اين جملات را مى نويسيد و شيعيان را بى حيا مى شماريد فقط عرض مى كنم:

عجب اشتباه غريبى، يا عجب مغلطه كارى بى ذوقى! سخن به اين فصاحت و بلاغت را، كه هر سخن شناس در برابر آن خاضع مى شود، و هر اهل معنى آن را درك مى كند، چگونه معرفى مى كنيد؟!

آقا! «الطور» ، «العاديات» ، «يس» ، «الذاريات» و «طه»، هر يك اسم يكى از سوره هاى قرآن است، چنانچه ما مى گوئيم: «ياأبناء القرآن ، ياأبناء الاسلام ، ياأبناء سورة التوحيد ، ياأبناء الصلاة = اى فرزندان قرآن، اى فرزندان اسلام، اى فرزندان سوره توحيد، اى فرزندان نماز» و همه صحيح و موافق باذوق است. يعنى اى تربيت شدگان مكتب قرآن و سوره توحيد و اسلام و نماز.

اينجا هم همين طور عرض مى كنيم: «اى پسر سوره يس و سوره ذاريات، و اى پسر سوره طور و سوره عاديات، و اى پسر سوره طه و آيات محكمات».

شما مثل كسى كه اصلاً قرآن مجيد را نخوانده باشد، و اسم سوره ها را نشنيده باشد اين جمله هاى روان را اينطور به غلط معنى مى كنيد.

كيست كه در معانى اين جمله ها شك داشته باشد؟ و حتى معنائى را كه شما از اين جمله ها كرده ايد، احتمال بدهد؟ معنى اين جمله ها نه فقط با قرآن مخالف نيست، بلكه كمال موافقت را دارد و كيست سزاوارتر از ائمه : و فرزندان پيغمبر 6 به اين خطابات؟ من كه باور نمى كنم يك نفر، هر چه هم كم ذوق باشد، اين قدر كج فكر باشد كه اين جمله ها را مثل شما معنى كند.

به هر حال اگر شما معنى اين جمله ها را نمى فهميد و جرأت نمى كنيد آن را بگوئيد، ما و ديگران با صداى بلند مى گوئيم، و امام را با اين جمله هاى پر معنى و فياض، مدح و ستايش مى نمائيم.

«13»

دعاى ندبه، و كفر و شرك

اگر كسى بگويد دعاى ندبه كفر و شرك است، چون خواندن غير خدا شرك است، و در اين دعا شما امام را مى خوانيد و براى حوائج خود او را ندا مى كنيد و...

جواب اين است كه: اكنون از مرگ ابن تيميّه (متوفاى 728ق) ششصد و شصت و چهار سال مى گذرد، صدها سال است شبهات او مطرح شده و پاسخ هاى مستدل و برهانى، به شبهات او و پيروانش، كه فتنه ها بر پا كرده و آن همه قتل نفوس مرتكب شدند و تفرقه ايجاد كردند، و آلت دست استعمار شدند، داده شده است، و صدها كتاب از اهل سنت و شيعه بطلان اين فرقه را آشكار ساخته اند; و اكنون كه برخى از پيروان ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب رو به اعتدال كرده، و متوجه مى شوند گذشتگان آنها خسارت هاى جبران ناپذير به اسلام وارد كردند، و مى فهمند كه تهمت هائى كه به مسلمانان مى زدند، و آنها را كافر و مشرك مى شمردند، مبنى بر جمود و تعصب باطل فرقه اى يا تحريك و دسايس سياسى بوده، نمى دانم چرا اين زمزمه ها از نو آغاز شده، و از كجا و كدام منبع استعمار طلب، الهام مى گيرند، و با التزام به عقايد تشيع اين نغمه ها را براى چه آغاز كرده و مقصدشان چيست؟!

اگر بگوئيم تحفه نو ظهورى است، كه همه مى دانند كه بچه هاى شيعيان حجاز و قطيف نيز جواب اين شبهه را ياد گرفته اند.

علمائى مانند «كاشف الغطاء» و سيد محسن امين كه افتخار عالم اسلام مى باشند، در عصر خودمان به اين شبهات جواب داده اند.

مسأله شفاعت و توسل و دعا، همه حدود و ثغور و مرزهايش روشن شده است.

شما بگوئيد اين آيات: (فلا تدعوا مع الله أحداً)79 و (قل انما أدعو ربي ، ولا اُشرك به أحداً)80 و (انّ الذين تدعون من دون الله عباد أمثالكم)81 و (ومن أضل ممن يدعوا من دون الله من لا يستجيب له الى يوم القيامة ، وهم عن دعائهم غافلون)82 چه ارتباط با دعاى ندبه و خطاب به امام عصر دارد، كه اولاً، گفتم مخاطب قرار دادن غائب در مقام اظهار علاقه و تألّم از هجر و فراق، و اين گونه امور، يك امر عرفى و ذوقى است كه غرض خطاب حقيقى نيست بلكه به داعى اظهار اندوه و تأسف اين گونه خطابات مى شود. بنا بر اين دعاى ندبه به حساب ايراد كننده هم كفر و شرك نخواهد بود، زيرا خطاب به داعى ديگر، يا معنى ديگر، استعمال مى شود.

و ثانياً، مسلماً دعائى كه در آيات شريفه مورد نهى واقع شده، دعاى خاصى است; زيرا مطلق دعا و خواندن غير، حتى به قول شما دعاهاى متعارف و روز مره مراد نيست. بنا بر اين مى گوئيم آنچه از اين آيات استفاده مى شود، و شواهد بسيار از آيات و اخبار و حكايات آن را تأييد مى كند، اين است كه دعا و خواندن غير، كه منهىٌ عنه و شرك است، اين است كه غير خدا را به عنوان اينكه متصرف مستقل و نافذ الامر در اسباب و مسبّبات كاينات و مالك امور دنيا و آخرت است، در عرض خدا بخوانند، يا او را با خدا كارساز، و شريك قرار داده و خالق و رازق و قاضى الحاجات شمارند.

اما اگر كسى را مقرب بدانيم و بر نظام اسباب از جانب خدا مسلط بشناسيم و او را بخوانيم، در حالى كه او در درگاه خدا داراى چنين تقربى نباشد، و چنين تسلط و قدرتى به او عطا نشده باشد، اطلاق شرك بر آن، اگر چه مجازاً صحيح است، ولى بطور حقيقت شايد صحيح نباشد.

بله اين عمل، افتراء و اختراع بوده و داخل در «ما أنزل الله بها من سلطان» است ولى ادخال چيزى كه «ما أنزل الله به من سلطان» است، در «ما أنزل الله به من سلطان = چيزى كه خدا بر آن حجت نازل كرده است» هر چند حرام است، ولى «لا ينزل الله به من سلطان = چيزى كه خدا بر آن حجّت نازل نمى كند» نيست و شرك حقيقى نمى باشد. و كفر بودن آن هم در صورتى است كه به انكار ضرورى برگشت كند، و الا بدعت و حرام است.

بنا بر اين، اگر مثل انبيا و اوليا را، كه تقرب خاص به درگاه الهى دارند و مى دانيم دعايشان مستجاب مى شود، و به واسطه صدور معجزات و كرامات معلوم شود كه باذن الله تسلط بر نظام اسباب دارند، چنانچه در باره عيسى بن مريم مى فرمايد: (أني أخلق لكم من الطين كهيئة الطير...)83= «همانا من از گل، پيكر مرغى را براى شما مى سازم» كسى بخواند كه باذن الله كار او بگشايد، و مشكل او را حل كند، نه كفر است و نه حرام. تا چه رسد به اينكه از او بخواهد كه از خدا درخواست كند حاجت او را برآورد چنانچه «حواريين» از عيسى ـ على نبينا وآله وعليه السلام ـ مائده خواستند، و سؤال خود را به صورت اين جمله (هل يستطيع ربك ...)84 عرض كردند، و عيسى دعا كرد و مائده نازل شد.

حال آيا شما مى گوئيد: مگر حواريين خودشان نمى توانستند از خدا مسئلت نمايند، و مگر درخواست از خدا واسطه و شفيع لازم دارد؟

حاصل اينكه استشفاع و توسل به انبياء و اولياء ـ كه تقرّبشان به درگاه الهى و تسلطشان به امر خدا بر نظام اسباب معلوم است ـ خواه در حال حياتشان و خواه پس از ارتحالشان از اين دنيا، نه شرك است و نه كفر.

و آيه (ولو أنهم اذ ظلموا أنفسهم جاؤك فاستغفروا الله واستغفر لهم الرسول لوجدوا الله تواباً رحيماً)85 بر رجحان آن صراحت دارد.

و حتى نسبت دادن بعضى كارها كه از افعال خاصه الهى است به آنها، مثل شفاى امراض ـ در حالى كه نسبت دهنده فقط خدا را شافى و خالق و رازق مى داند ـ كفر نيست; زيرا اين اعتقاد معلوم او قرينه حاليه است بر اينكه اين اطلاقات به نحو مجاز است، كه نظاير آن در كلام عرب و عجم زياد است; مثل: «أنبت الربيع البقل» كه اگر يك فرد مادى آن را بگويد، بر معنى حقيقى حمل مى شود و كفر است، و اگر موحد بگويد بر معنى مجازى حمل مى شود و چنين كسى، غير خدا را فاعل اين افعال نمى داند، يا فاعل را باذن الله فاعل مى داند مثل: (أني أخلق لكم من الطين كهيئة الطير فأنفخ فيه فيكون طيراً باذن الله واُبرئ الاكمه والابرص واُحي الموتى باذن الله)86.

معلوم است اين گونه اطلاقات صحيح است، و موحدين در عين حالى كه اين اطلاقات را جايز مى دانند و به انبيا و اوصيا، (چه در حال وجودشان در اين دنيا و چه پس از رحلتشان به عالم ديگر) متوسل مى شوند، انبيا و اوليا را مستقل در تصرّف در عرض خدا، و شريك در كار خدا نمى دانند بلكه آنها را عامل ارادة الله، و عُمّال الله مى شناسند.

خلاصه سخن اينكه، خواندن انبيا و اوليا براى مقاصد، از شخص موحد، (خواه در حياتشان در اين دنيا باشد يا پس از حيات اين دنيا باشد) ارتباطى با كفر و شرك ندارد.

در جائى كه در قرآن مجيد مثل اين آيات باشد: (فارزقوهم منه)87 و (ولو أنهم رضوا ما آتاهم الله ورسوله وقالوا حسبنا الله سيؤتينا الله من فضله ورسوله)88 و (ما نقموا الاّ أن أغناهم الله ورسوله)89 چگونه مى تواند دعا و بعضى تعبيرات متعارف بين موحدين را نسبت به انبيا و اوليا كفر و شرك شمرد.

و اما خبر «الدعاء مخ العبادة» دلالت ندارد بر اينكه مطلق افراد دعا و خواندن، عبادت و پرسش و كفر و شرك باشد، زيرا اگر مراد از دعا، مطلق افراد آن باشد يقيناً مراد از عبادت در اينجا پرستش خاص نمى باشد، زيرا بعضى افراد دعا، مثل دعاء و خواندن اشخاص، (زيد و عمرو و بكر) پرستش آنها نيست، و ناچار بايد در اينجا دعا را به معنى لغوى آن كه ذلت و خضوع است گرفت.

و اگر مراد از دعا مطلق افراد آن نباشد، قدر متيقن آن، دعا و خواندن مدعو است در نهايت تذلّل و خضوع، و درخواست كفايت مهمات و قضاى حوائج از او، از اين جهت كه او فاعل مستقل و قادر مطلق و بالذات، و مالك و قاضى حقيقى حوائج است.

پس هر كس مخلوقى را به اين نحو بخواند، عبادت او را كرده، و كافر و مشرك است.

اما به غير اين نحو كه او را بخواند، تا واسطه يا شفيع شود، يا از اين جهت او را بخواند كه از جانب خدا بر كارى مسلط است، مثل عيسى كه بر شفاء و ابراى كور مادر زاد و صاحب مرض پيسى باذن الله مسلّط بود عبادت و كفر و شرك نيست.

و اما اينكه نوشته ايد: بهتر اين است كه ديگران را از گناه خود مطلع نكنيد، و خدا ستار العيوب است، و هيچ رسول و امامى مانند او مهربان و رحيم نيست، و از جهالت و بدبختى است كه خدا بگويد: (اُدعوني أستجب لكم)90 ويا بگويد: (واسألوا الله من فضله)91 و بنده اعتنا نكند و بگويد: خير، من بايد بنده تو را بخوانم.

جوابش اين است كه: گويا اين آيه قرآن را نخوانده ايد كه همان خدائى كه مى فرمايد: (ادعوني أستجب لكم) مى فرمايد: (ولو أنهم اذ ظلموا أنفسهم جاؤك فاستغفروا الله واستغفر لهم الرسول لوجدوا الله تواباً رحيماً)92= «و اگر ايشان هنگامى كه بر خودشان ستم كردند، بيايند به نزد تو، پس از خدا طلب آمرزش كنند و پيامبر بر ايشان آمرزش بخواهد، هر آينه خدا را تواب و مهربان مى يابند».

اين آيه ظهور دارد در اين معنى كه گناهكاران، خواه گناهشان آشكار شده باشد و خواه در پنهان گناهى مرتكب شده باشند، سزاوار است كه هم خود استغفار كنند و هم به محضر پيغمبر شرفياب شوند، تا آن حضرت بر ايشان استغفار كند.

اين همان دعا و خواندن خدا و سؤال از فضل خدا است، در نهايت اين دعا گاهى بدون واسطه، و گاهى با واسطه انجام مى گيرد، و هر دو بجا و به موقع است.

اگر اين سخن شما درست بود و اين گونه دعا كفر و شرك بود، وقتى فرزندان يعقوب او را خواندند كه برايشان استغفار كند و گفتند: (ياأبانا استغفر لنا ذنوبنا إنا كنا خاطئين) در جواب آنها نمى فرمود: (سوف أستغفر لكم ربي انه هو الغفور الرحيم)93= «زود باشد كه استغفار كنم براى شما از پروردگارم بدرستى كه او است آمرزنده و مهربان».

اگر اين منطق باطل شما صحيح بود، حضرت يعقوب پيغمبر به آنها مى گفت: شما خودتان خدا را بخوانيد، اين چه جهالت و بدبختى است كه خدا خودش فرموده مرا بخوانيد و شما مرا مى خوانيد و واسطه قرار مى دهيد و كفر و شرك مى گوئيد؟ آيا پيغمبر خدا بهتر مى دانست يا شما؟

آقاى عزيز! چرا بى جهت افكار را مشوب و اذهان را مشوَّش و ناراحت مى سازيد.

چه بهره و فايده اى از اين مغلطه ها و اشتباه كارى ها مى بريد.

خوانندگان محترم! اين شبهه ها ريشه هاى غرض آلوده ديرينه دارد، كه دست استعمار هم همواره پشت آن بوده و به تأييدش برخاسته، مع ذلك در عصر ما ديگر افكار مسلمانان اين اشتباه كارى ها را نمى پذيرد و حناى اين گونه افراد آب و رنگى ندارد.

بله، گاهى همان حرف ها را به لباسهاى تازه و در زير اصطلاحات جديد و به صورت انديشه هاى نو عرضه مى كنند، ولى به زودى باطن آنها آشكار و مقاصد تخريبى آنان ظاهر مى گردد و دعوت هايشان مصداق (كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماءً حتى اذا جائه لم يجده شيئاً)94 مى شود.

مع ذلك اگر بخواهيد از سوابق اين زمزمه ها و پاسخ به سخنان اين گروه هاى وهابى يا وهابى مسلك، آگاه شويد به كتابهائى كه بخصوص در اين موضوع تأليف شده، مثل «كشف الارتياب» علامه مجاهد عاليقدر «سيد محسن امين» 1 مراجعه فرمائيد.

«14»

دعاى ندبه

و ركود فعاليتهاى اسلامى

پرسش چهاردهم اين است كه: خواندن اينگونه دعاها، سبب ركود فعاليتهاى اسلامى و خمود و تخدير افكار و انصراف از مبارزه و تلاش براى پيشبرد مقاصد اصلاحى، و تبليغ رسالت اسلام مى شود و خواننده، با خواندن دعاى ندبه خود را قانع ساخته و به جاى حركت و اقدام و مبارزه، گريه و ناله تحويل مى دهد.

پاسخ اين است كه: ما هم با شما در اين جهت موافقيم كه نبايد براى اين گونه برنامه ها جنبه هاى سلبى و منفى بسازند، و بايد جنبه هاى حقيقى و ايجابى و مثبت آن را در نظر گرفت. متأسفانه به عللى كه مهم تر از همه جهل و دست خائن استعمار است، دين در چهار چوب استفاده هاى منفى و سلبى سياسى خاص محبوس شده، و در حالى كه جنبه هاى مثبت، و بسيارى از جنبه هاى سلبى عمده و حساس آن را مى كوبند، بعضى از جنبه هاى سلبى آن را براى أغراض پليد سياسى وارد ميدان مى سازند و اين كار علاوه بر اينكه ارج و ارزش دين را در انظار كم مى كند، در برابر آراء و مكتبهاى ديگران را يك مكتب منفى ساده نشان مى دهد.

دعا هم منبع ركود و خمود و كناره گيرى و رهبانيت نيست، و نبايد از آن براى اين هدف ها استفاده كرد، بلكه دعا قوّت بخش روح و اعصاب، و سرچشمه نشاط و اميد و تلاش و فعاليّت است.

يكى از حالات خطرناك كه در تعاليم دين و علم و اخلاق مورد نكوهش واقع شده، حال وقوف و ماندن در يك مرحله است.

بشر در اين جهان، مانند مسافرى است كه به سوى يك مقصد معين رهسپار است، و منازل و مراحل را طى مى كند. چنانكه در هر يك از اين مراحل بماند و سير و حركت را متوقف سازد، به مقصد نمى رسد. در تمام شعبه هاى كمال، علم، اخلاق، ايمان، صنع و...، حدى كه بشر در آن توقف كند، معين نشده و همواره مى تواند قدمى به پيش باشد.

همه تعليمات و برنامه هاى اسلام، پيشرفت و كمال بيشتر را پيشنهاد مى نمايد، و پرستش و عبادت خدا و كار نيك و عمل خير را در هيچ مرتبه اى متوقف نمى سازد.

تا بشر زنده است بايد پيش برود، و بايد تحصيل كمال كند، و بايد ترقى داشته باشد.

وقوف و ماندن در يك مرحله از مراحل ترقى، بالاخره آغاز سير قهقرائى و ارتجاع و باز گشت به عقب است.

مسلمان نمى تواند بنشيند، و در راه مقاصد اسلام كار و اقدامى نكند، چون اسلام هنوز به هدفهايش نرسيده است.

هنوز انسان ها آزاد نشده اند، هنوز عدالت اجتماعى برقرار نشده، هنوز اختلافات طبقاتى و عنصرى و نژادى و كشورى و رژيمى، بشر را فشار مى دهد. هنوز اقويا و زور مندان، حاكم و صاحب اختيار ضعفا هستند. هنوز افق جهان از ظلم و بيداد تاريك است. هنوز فحشاء و منكرات رواج دارد. هنوز زن بازيچه اميال پست وهوسرانى مردها هستند و در اسارت هاى تازه و نوظهور افتاده اند هنوز شرك و بشر پرستى به صورتهاى گوناگون رواج دارد. هنوز انسانهائى خود نيافته و آزاد نشده و خود باخته، در برابر افرادى چون خودشان يا بيسوادتر و نالايق تر تا حد ركوع، خضوع مى نمايند، و آنها را به تكبر و ظلم و استبداد تشويق مى كنند. هنوز احكام خدا در جوامع بشرى حكومت نيافته است، بلكه اين مفاسد، و معايب روز افزون است. مسلمان نمى تواند در چنين اوضاع و احوالى، حال وقوف و سكوت به خود گيرد و به خواندن دعا و ندبه و گريه خود را قانع ساخته و ترك امر به معروف و نهى از منكر نموده، خاموش و بى حركت بنشيند.

هرگز دين براى اين نيست و عبادت ها و پرستش ها و نماز و روزه و دعا و ذكر و مناجات، اين نتيجه را ندارد كه مسلمان از كارهاى اجتماعى و سياسى و آنچه در حفظ و نگاهبانى عظمت اسلام و افزايش شوكت مسلمين مؤثر است، دست بكشد.

اسلام دين دنيا و آخرت و سياست و معنويّت است، و جدا كردن اسلام از دنيا و سياست و اجتماع و اداره تمام امور و شؤون، امكان پذير نيست. انجام وظايف اجتماعى و تطبيق احكام دين بر شؤون دنيا و برنامه اقتصاد و سياست و تجارت و تعليم و تربيت، جزء جوهر دين است و حبس اسلام در محيط عبادت و دعا خيانت به اسلام و تعليمات قرآن مجيد است.

پس مسلمان در هر پايه اى كه باشد و هر برنامه اى را كه انجام مى دهد نمى تواند آنجا را نقطه وصول به مقصد و نيل به اهداف اسلامى شناخته و منتهى اليه مسير خود بداند. بايد سير خود را ادامه دهد و مراحل و منازل بيتشر را طى كند و همواره در سير و حركت باشد و با همين تكرار فرائض دينى و دعا و پرستش خدا، از درجه اى به درجه بالاتر صعود كند.

برنامه، برنامه سير و حركت و ترقى و مجاهده است.

متأسفانه ما هم تصديق مى كنيم كه امروز تحرّك در مسلمانها كم شده و آنطور كه اسلام از آنها تحرك خواسته، قرنها است حركت نشان نمى دهند لذا در ميدان حيات اين همه عقب مانده، و افتخارات اسلامى خود را از دست داده ايم، و بسيارى از برنامه هاى دينى مثل جسم بى روح گرديده است.

برنامه هاى اسلامى و مساجد و نماز جماعت ها و مجالس روضه و موعظه و سخنرانى و دعا، همه بايد مراكز تحرك و نهضت و بسيج نيروهاى انسانى باشد.

اين جنبه سلبى و منفى كه در دعاى ندبه فرض مى كنيد، در هر كار و براى هر كس ممكن است پيدا شود، كه خطرناك است. يك دانشجوى مستعد و موفق كه نمره هاى خوب مى گيرد، ممكن است توجهش به وضع ترقى موجودش، مانع از پيشرفت و ترقى بيشتر او شود و او را متوقف سازد. يك جامعه اى كه در مسير رشد و ترقى است، به همين حال خطرناك ممكن است گرفتار شود. اين يك خطرى است كه به هر شخص و هر جامعه و مملكت ممكن است متوجه شود. اختصاص به دعا و عبادت ندارد و محال است اسلام كه دين تحرك و جنبش هاى مترقى است، با اين حال كه در حقيقت سرآغاز انقراض و زوال است، مبارزه نكند.

دعاى ندبه، دعاى كميل، دعاى سِمات هم بايد نيروهاى انسانى ما را بسيج كنند و از تسلط ضعف و نااميدى و انديشه هاى مأيوس كننده و مخرب، مانع شده و توان بخش ارواح شوند.

مجالس اين دعاها مراكز حساس تربيت افراد مبارز و قوى، و وسيله رشد افكار اسلامى مسلمانان خصوصاً جوانان مى باشد.

دعاى ندبه، علاوه بر ثمرات و آثار عمومى دعا، به مناسبت مطالبى كه در جمله هاى بلندش مندرج است، خواننده را به يك قسمت و يك سلسله از هدفهاى تحقق نيافته اسلام كه بايد تحقق يابد متوجه مى سازد و مفاسد اجتماع را بر مى شمارد.

اين دعا و ندبه است، ولى در ضمن ندبه كسى كه بر وضع فاسد اجتماعى، بر روشهاى ستمگرانه، بركژيها و كمبودها، و نابسامانى ها و گمراهى ها، ندبه مى كند و غصه مى خورد نمى تواند دست روى دست بگذارد و در برابر اين مفاسد سكوت اختيار كند، و به سهم خود و براى روى كار آوردن يك روش اجتماعى نسبتاً اسلامى تر، كار و اقدامى نكند.

جمله هاى دعاى ندبه احساسات را به هيجان مى آورد و خواننده را تكان مى دهد و از كفر و شرك و تجاوز و ظلم و ستم متنفر مى سازد; و اينها همه آثار ايجابى و مثبت است.

حال اگر بهره ما از اين دعا و از برنامه هائى كه داريم آثار سلبى و منفى باشد، مربوط به دعا نيست، مربوط به جهل و غفلت است. هر نعمتى از نعمتهاى خدا را مى شود وسيله اتلاف وقت و گذراندن عمر كرد.

پس دعاى ندبه، نه وسيله تخدير است و نه باعث وقوف و ركود بلكه سبب رشد فكرى و بسيج نيروها و حركت و اقدام است.

اين هم خيلى كم است كه كسى بگويد اين مجالس دعاى ندبه فايده اش اين است كه جوانها را از رفتن به مراكز فساد اخلاق و اشتغال به تفريحات به اصطلاح سالم، و در واقع بسيار نا سالم، باز مى دارد.

نه; دعاى ندبه براى اين است كه جوانان درهاى آن مؤسسات را هم ببندند و افرادى مبارز و آمر به معروف و هم فكر و متحد و متشكل و مدافع از اسلام تربيت شوند.

شما اگر گاهى ظواهر بعضى از افراد كم اطلاع و كم معرفت را مى بينيد همه را به آنها قياس نكنيد، و جهل و غفلت آنها را از وظايف مهمى كه دارند، پاى حساب دعاى ندبه ننويسد. راهنمائى كنيد كه از اين همه وسايل براى تجهيز نيروهاى انسانى بهتر استفاده شود و افراد عالِم و آگاه به اهداف اسلامى و اوضاع اجتماعى در اين مجالس مردم را بيدار كنند، و دعا را به غرضهاى شخصى و خصوصى و تجزيه و تفرقه، آلوده ننمايد، و همه براى عملى شدن احكام اسلام و مبارزه با معاندين و هدايت منحرفين جداً و دلسوزانه بكوشند. بهترين خدمت و وسيله تقرب به درگاه حضرت ولى عصر ـ أرواحنا فداه ـ إحياى سنن اسلامى، و ميراندن سنتهاى كفر و مبارزه با روش هاى كفار است، كه نزديك است اجتماعات مسلمانان را به كلى مسخ نمايد.



1 ـ نكته اى كه در اينجا يادآورى آن مناسب است اين است كه: يكى از بيماريهاى خطرناك و مسرى، بيمارى ترديدو شك پذيرى در مسائل دينى و مذهبى است. مانند آنكه يك آمادگى و گرايشى به اين پذيرش فراهم شده باشد، شبهه ها، شك ها، و مغلطه كارى ها را بدون تحقيق و بررسى كامل مى پذيرند، و به عكس در مسائل عصر، و علمى، و اجتماعى، و تربيتى و آنچه به دروغ تجدّد و ترقّى، و محصول دنياى مادّى و ماشينى، و اجتماعات غربى و شكستن سدهاى اخلاقى است، زود پذيرى و زودباورى رايج شده، و حتى خرافات را به جاى حقايق مى پذيرند، و رفتارهاى ننگين، و كردار زشت، و ناپسند بيگانگان را به جاى آداب حسنه بر مى گزينند، و با افتخار، و بى چون و چرا از آنها تقليد مى كنند.

در سنت هاى دينى، و دستورات اسلامى تا مى توانند خورده گيرى هاى ناهنجار، و بى معنى مى نمايند، و از فلسفه و فائده آنها مى پرسند ولى عادات و آداب اجانب را در لباس و خوراك، و مو و سبيل، و امور اجتماعى و خانوادگى، و فرهنگى، ندانسته و بدون اينكه فايده اى از آن در نظر بگيرند، سرمشق خود قرار داده، و بلكه غالباً با علم به ضرر از بيگانگان پيروى مى كنند.

در احاديثى كه در كتابهاى معتبر روايت شده، و مردان خبير و اهل فن و اطلاع به آن اعتماد كرده اند شبهه مى كنند، و نمى پذيرند، در حالى كه خبرهاى مؤسسات خبرسازى و شايعه پردازى را، با وجود هزار علت و احتمال جعل و دروغ، قبول مى كنند.

بديهى است اين حال ناشى از ضعف اخلاق و جهل و غفلت و خودباختگى، و تسليم كوركورانه افكار و عادات بيگانگان بودن است.

پاره اى هم پيدا شده اند كه با القاى شبهه، و استهزاء، و مسخره كردن آداب دينى يا خوددارى از انجام وظايف اسلامى مى خواهند خود را در جمع روشنفكران وارد، و اهل تحقيق و منطق معرفى نمايند.

اين روش در سطحهاى مختلف، و پيرامون موضوعات متنوع ظاهر مى شود. از مسائل اصول دين، و الهيّات، و محرمات، و مستحبات، و مكروهات، سخنى مى گويند و به طور تحقير آميز و استفهام پرسش مى نمايند.

ما آنچه ديده ايم بيشتر اين افراد يا از صلاحيت علمى محروم، و عامى و بى سوادند و يا اينكه مى خواهند با اين روش خود را نوانديش معرفى كرده، و در جمع برخى جوانان و كسانى كه با مسائل دينى آشنائى كامل ندارند، و باور كردن بسيارى از حقايق برايشان دشوار است جائى باز كنند، و صاحب مكتبى شوند.

اينها بيشتر براى فريفتن و اِغفال افراد خام و نپخته، حتى از الفاظ داغ، و اصطلاحات و لغات انگليسى و فرانسه و اسامى مكتبهاى گوناگون نيز استفاده كرده، و كسانى را كه غرب زده، و عاشق الفاظ فرنگى مآبانه هستند، فريفته و در اشتباه مى اندازند. چون اگر ساده، و بى پيرايه سخن بگويند مقاصدى كه دارند آشكار شده و بيشتر مردم ملتفت مى شوند و كالاى آنها را نمى خرند. پس در لابلاى الفاظ و لغات بيگانه يا اصطلاحات جديد مى گويند تا افراد غير وارد، گمان كنند سخن آنها مبتنى بر يك اساس مسلّم علمى جديد، و فلسفه پذيرفته شده تازه است.

به هر حال در عين حال كه معتقديم بايد باب بحث و نظر و پى جوئى و تعقل و بررسى آزاد، به روى همه باز باشد، و از اين جهت از كسى گله نمى كنيم بلكه از آن استقبال كرده، و آن را سبب تنوير افكار و روشن شدن حقايق، و تجلى هر چه بيشتر انوار معارف اسلام مى دانيم، به اين اشخاص نيز نصيحت مى كنيم كه آقايان! اشتباه كارى و تدليس، و اظهار شك و ترديد، شبهه سازى و مسخره كردن حقايق، و سست كردن عقايد عامّه از راه تمسخر و استهزاء، و بيانات جسارت آميز، و حمله به اين و آن، دشنام دادن، و مردم را به هم بدگمان كردن، و سرگردان نمودن، و انديشه هاى سوء را رشد دادن كار آسانى است. آنچه مشكل و دشوار است، و كار همه كس نيست مردم را بر يك اصول صحيح استوار داشتن، و متحد كردن، و از شبهه و شك خارج گردانيدن، و به سوى يك مسير معقول و مقرون به خير و سعادت دنيا و آخرت راهنمائى كردن است كه فقط انبيا و اوليا و رجال الهى از عهده اين خدمت برآمده اند. و حتى فلاسفه، و حكما نيز در جنبه ايجابى و مثبت اين موضوع نتوانستند مقام سازنده و مؤسس داشته باشند.

آنانكه نقش مخرب را بازى كرده، و خواستند اين كاخ با عظمت، و اين يگانه پناهگاهى را كه انبيا به امر خدا براى مردم ساختند، خراب و ويران سازند، سرانجام جز ايجاد نابسامانى و بى مأخذى و بى مقصدى و لا مسلكى، چه دردى را درمان كردند؟، و بر كجاى اين همه زخمهائى كه پيكر جامعه انسانيّت از دست جهل و نادانى و فساد اخلاقى و تكبر و حسد و غرور و جاه پرستى برداشته، مرهمى گذارند.

اگر در بيان اين نكته بيش از حد اين كتاب سخن طولانى شد، براى اين است كه معلوم باشد حقيقت جوئى، و تلاش براى بالا بردن سطح معرفت و بصيرت و روشن شدن اذهان، و تحصيل يقين كامل تر، و همچنين مجاهده براى جستن حق، يك مطلب است، و شبهه سازى و مسخره كردن حقايق و اتكاء به غرور، و دانستن يك سلسله الفاظ فريبنده و توخالى، مطلب ديگر است. آن كسانى كه رجال قهرمان آن ميدان مقدس هستند، با افرادى كه در ميدان دوّم خود نمائى مى كنند از زمين تا آسمان فرق دارند، و نبايد آنها را به هم اشتباه كرد، و شبهه سازى را حقيقت جوئى شمرد.

اى بسا ابليس آدم رو كه هست پس بهر دستى نبايد داد دست

اى بسا ابليس آدموار زشت كه برد انسان به دوزخ نه بهشت

2 ـ در قسمتهائى كه عقلى خالص باشد فقط متن حديث ملاحظه مى شود ولى در قسمت هائى كه دليل اثبات آن نقل باشد، سند حديث را هم بايد ملاحظه كرد.

3 ـ بزوفر بفتحتين و سكون واو، و فتح فاء، ده بزرگى است از توابع قوسان در نزديكى واسط بغداد، در كنار نهر موفقى در غربى دجله (معجم البلدان، ج2، ص166).

4 ـ مرحوم استاد اعظم، زعيم اكبر، آيت الله بروجردى 1 كه در علم رجال و حديث، و معرفت طبقات، و تميز مشتركات، مانند ساير علوم اسلامى يگانه و بى نظير بود، مى فرمود: يكى از طرق معرفت رجال شخصيت تلامذه و شاگردان آنها است كه وقتى شخصيتى مثل مفيد از كسى كثر الروايه باشد و قدحى هم در او نشده باشد، اماره است بر آنكه او مورد وثوق و اعتماد بوده است.

5 ـ راجع به مطالب اين فصل رجوع شود به رجال نجاشى، ص283. رجال علامه، ص164. هدية الزائرين، ص507. الكنى والالقاب، ج1، ص403. بحار الانوار، ج1، ص18. الذريعه، ج8، ص184 و 193 و 194 و 195 و ج4، ص503. مصباح الزائر فصل7 (نسخه خطى) مزار محمد بن المشهدى دعاى 107 (نسخه خطى) هر دو نسخه از كتابخانه آيت الله مرعشى نجفى. اقبال، ص255 ـ 299. مستدرك، ج3، ص521. زاد المعاد. و تحفة الزائر علامه مجلسى. رساله جواز تسامح در ادله سنن شيخ. معجم البلدان. شرح دعاى ندبه شريف صدر الدين محمد طباطبائى.

6 ـ ج1، ص436.

7 ـ ج1، ص197.

8 ـ وفاء الوفا باخبار دار المصطفى، فصل7 از باب5 و فصل8 از باب هفتم، ص926 و 927. ج3، ص1218 و 1219، ج4.

9 ـ در دو كتاب نويد امن و امان، ص204 ـ 206، و منتخب الاثر، ص371 ـ 373، تأليف نگارنده اين موضوع بطور مفصل بيان شده، و بطلان اين افترا آشكار گرديده است.

10 ـ كيسانيه فِرَق متعددى بوده اند: فرقه اى مى گفتند محمد حنفيه نمرده و غيبت كرده و جايش معلوم نيست. فرقه اى گفتند در جبال رضوى مقيم شده، و فرقه ديگر گفتند او از جهان رفته، و فرزندش عبدالله ابوهاشم بعد از او قائم مقامش شد. بالجمله فرق و اختلافات زياد داشتند، و آنها كه مى گفتند در كوه رضوى است يك فرقه از كيسانيه بوده اند (رجوع شود به فرق الشيعه نوبختى، ص26 ـ 36، والتبصير ص34 ـ 38).

11 ـ رجوع شود به ـ نهج البلاغه خطبه150 ـ كه ابتداى آن اين است وأخذوا يميناً وشمالاً ، و غيبت شيخ طوسى، ص102 ـ و منتخب الاثر از نگارنده، باب27، فصل2، ص257 و 262.

12 ـ غيبت شيخ، ص102.

13 ـ غيبت شيخ، ص103 ـ بحار الانوار، ج22، ص267 ـ مصابيح الانوار، ج2، ص345.

14 ـ به قرينه مقابله.

15 ـ ج22، ص240.

16 ـ مصابيح الانوار، ج2، ص344، ح203.

17 ـ ص260.

18 ـ ص506 ـ 507.

19 ـ شفاء الصدور في شرح زيارة العاشور، ص108.

20 ـ كسانى را كه در راه خدا كشته شدند، مرده مپنداريد بلكه زنده به حيات ابدى شده و در نزد خدا متنعم هستند. (سوره آل عمران، آيه169).

21 ـ شفاء الصدور، ص109.

22 ـ شرح دعاى ندبه، سيد صدر الدين، ص116.

23 ـ رجوع شود به تفسير مجمع البيان، ج4، ص409 و 412 و 415، و تفسير تبيان، م ـ 4، ص407 ـ 409 ـ 415 ـ 421.

24 ـ رجوع شود به باب سوم، از فصل دهم، كتاب منتخب الاثر، تاليف نگارنده.

25 ـ مؤيد مشروع بودن اين ابنيه براى ذكر فضايل و گريه در مصائب پيغمبر و اهل بيت : است، اينكه حضرت امير المؤمنين براى حضرت فاطمه زهرا 8 در بقيع بيت الاحزان بنا فرمود و سيده نساء عالميان وقتى صبح مى كرد، با حسنين 8 به آنجا مى رفت و تا شب در آنجا مى گريست. هنگامى كه شب مى شد، امير المؤمنين 7 مى آمد و آن مظلومه محزونه را به منزل مى آوردند (بيت الاحزان، ص73).

26 ـ همكارى و معاونت كنيد بر نيكى و پرهيز كارى. (سوره مائده، آيه2).

27 ـ و بايد بوده باشد از شما گروهى كه مى خوانند به سوى خير، و امر مى كنند به معروف و نهى مى كنند از منكر. (سوره آل عمران، آيه104).

28 ـ به درستى كه خدا فرمان مى دهد به عدل و احسان. (سوره نحل، آيه90).

29 ـ سوره كهف، آيه18.

30 ـ تفسير صافى، م2، ص47 و تفسير نور الثقلين، ج3، ص339.

31 ـ سوره اسرى، آيه1.

32 ـ به كتب تفاسير مراجعه شود.

33 ـ پروردگار آسمان ها و زمين و آنچه ميان آنها است و پروردگار مشرق ها. (سوره صافات، آيه5).

34 ـ پس نه قسم به پروردگار مشرق ها و مغرب ها. (سوره معارج، آيه40).

35 ـ و به ارث داديم قومى را كه استضعاف مى شدند، مشرق هاى زمين و مغربهاى آن. (سوره اعراف، آيه137).

36 ـ صحيفه سجاديه، «دعائه عند الصباح والمساء» و وسائل، ج1، ب116، ص237.

37 ـ سوره اعراف، آيه187. و اين معنائى كه از آيه شده معناى مفهومى است، نه منطوقى، و اعتبار معنى مفهومى مورد خلاف است.

38 ـ سوره توبه آيه102.

39 ـ آيه8 و19.

40 ـ سوره اسراء آيه85.

41 ـ مانند كتاب «معارف السلمانى بمراتب الخلفاء الرحمانى» كه نسخه چاپى آن در كتابخانه جامع مرحوم آيت الله العظمى آقاى بروجردى 1 در قم موجود است، و كتاب «علم الامام» كه ترجمه آن نيز با مقدمه ارزنده اى از علامه قاضى طباطبائى طبع شده است.

42 ـ بعضى از وجوهى كه ذكر مى شود، با بعضى ديگر متحد است، ولى از نظر واضح شدن مطلب، با عبارات و بيان ديگر نيز جداگانه و على حده نوشته شده; چنانكه اگر كسى در اين وجوه دقت كند، براى او جواب اشكالاتى كه در هر دو دسته از آيات تصور شده واضح مى شود.

43 ـ سوره جن، آيه26 و 27.

44 ـ سوره آل عمران، آيه174 ـ محتمل است غيبى كه در اين آيه مذكور است، همان غيب مختص به ذات خدا باشد كه جز انبيا و ائمه كسى بدون واسطه استعداد تعلم آن را از ذى علم نداشته باشد و مقصود اين است كه بدون واسطه انبياء خدا شما را به سرّ غيب آگاه نمى كند ولى از پيغمبرانش برمى گزيند هر كه را بخواهد تا شما را از غيب آگاه كنند و گرنه معلوم است كه بسيارى از مردم حتى به وسيله خواب و مانند آن از بعضى غيب ها آگاه مى شوند و به واسطه انبيا هم بر بسيارى از غيب ها اطلاع داريم. پس اين دليل بر اين است كه علم غيب را بايد از انبيا گرفت.

و ممكن است مراد اين باشد كه خدا غير از انبيا كسى را با واسطه يا بدون واسطه از علم غيبى كه مختص به ذات او است آگاه نمى سازد و بنا بر هر دو احتمال اگر دقت شود آيه: (إنّ الله عنده علم الساعة ...) تقييد مى شود و به كلى اشكال مرتفع مى گردد.

45 ـ سوره رعد، آيه8.

46 ـ بگو آيا مى بينيد شما، اگر بگيرد خدا گوش و چشم شما را و مهر زند بر دلهاى شما، كيست خدايى غير «الله» كه بياورد براى شما آن را. (سوره انعام، آيه46).

47 ـ توحيد، ص146، ب11، ح14.

48 ـ بخششها بايد به اندازه لياقت و قابليّت افراد باشد.

49 ـ سوره توبه، آيه102.

50 ـ سوره اعراف، آيه188.

51 ـ سوره احقاف، آيه9.

52 ـ سوره مطففين، آيه19.

53 ـ سوره أسرى، آيه85.

54 ـ سوره كهف، آيه23 و 24.

55 ـ ج10، ص343.

56 ـ ج10، ص94.

57 ـ سوره نجم، آيات3 و4.

58 ـ من لا يحضره الفقيه، ج3، ص229، ح1081 / 12.

59 ـ سيره ابن هشام، ج1، ص320 ـ 322.

60 ـ كافى، ج7، ص448، ح6 ـ در كافى حديث ديگر بشماره 4 ـ از حضرت صادق 7 روايت شده كه مظنون اين است با روايت فقيه يكى باشد.

61 ـ تهذيب، ج8، ص281، ح1029 / 21.

62 ـ تفسير عياشى، ص324، ح142.

63 ـ و خداى تو حكم فرمود كه جز او هيچ كس را نپرستيد و در باره پدر و مادر نيكويى كنيد و چنانچه هر دو يا يكى از آنها پير و سالخورده شوند زنهار كلمه اى كه آنها را رنجيده خاطر كند مگوئيد و كمترين آزار را به آنها مرسانيد و با ايشان به اكرام و احترام سخن گوئيد. و هميشه پر و بال تواضع و تكريم را با كمال مهربانى نزدشان بگستران و بگو پروردگارا تو در حق آنها رحمت و مهربانى فرما. (سوره اسرى، آيه23 و24).

64 ـ اى موسى اينك بازگو تا چه در دست دارى. (سوره طه، آيه17).

65 ـ اى عيسى بن مريم، آيا تو به مردم گفتى كه من و مادرم دو خداى ديگر (غير خداى عالم) اختيار كنيد (سوره مائده، آيه116).

66 ـ هر آينه در اقتداى شما به رسول خدا خير و سعادت بسيار است. (سوره احزاب، آيه21).

67 ـ سوره آل عمران، آيه103.

68 ـ زمانى كه واجب كرده رحمان در وحى (قرآن) دوستى ايشان را پس به كجا (وكه) از وحى عزيز رفتن است (مى توان رفت)؟ و به كجا از قرآن عزيز مذهب ها (رفتن ها يا محل رفتن ها) و به كجا به سوى غير خدا بازگشت است؟

69 ـ در مكى يا مدنى بودن سوره و آيه، سه اصطلاح است كه يكى از آن سه اين است كه : مكى آن آيه و سوره اى است كه در مكه نازل شده اگر چه بعد از هجرت باشد.

70 ـ سوره شورى، آيه24.

71 ـ حضرت مستطاب آيت الله العظمى آقاى حاج سيد محمد رضا گلپايگانى ـ متع الله المسلمين بطول بقائه ـ وقتى در اين مورد به مناسبتى بيان لطيفى فرمودند كه خلاصه آن اين است كه: مفهوم آيه، مثل اين است: طبيب بسيار حاذق عارف به امراض و معالجات، به بيماران خود بگويد، من از شما مزد و حق الطبابة (ويزيت) نمى خواهم، مزد من و ويزيت من اين است كه شما به نسخه و دستورى كه مى دهم عمل كنيد.

72 ـ سوره سبأ ، آيه47 .

73 ـ سوره بقره، آيه245.

74 ـ سوره فرقان، آيه59.

75 ـ 1ـ بپرس از زنا زاده ابن زياد كه به سوى پدر پدر يزيد نسبت داده شده است. 2ـ مصطفى 9 و دختر و دامادش، جدّ و مادر و پدر كيستند؟ 3ـ و بگو آيه «تعالوا ندع» وقتى نازل شد، با پيغمبر 6 در عبا چه كسى بود. 4ـ و عهد «لا أسألكم عليه من أجر» از براى چه كسى ولايت را واجب قرار داد. (الترياق الفاروقى، ص95).

76 ـ 1ـ اى اهل بيت رسول خدا، دوستى شما واجب و فرضى است از خدا كه در قرآن آن نازل كرده است. 2ـ كفايت مى كند در بزرگى شما اينكه هر كس بر شما صلوات نفرستد، نماز براى او نيست. (الصواعق، ص146).

77 ـ 1ـ ديدم ولايت خود را نسبت به آل طه فريضه اى است، كه على رغم اهل دورى، موجب قرب به خدا مى گردد. 2ـ پس طلب نكرد پيغمبر 6 بر تبليغ هدايت، مگر مودّت قربى (اهل بيت) را. (الصواعق، ص168).

78 ـ 1ـ ايشان عروة الوثقى و دستگيره استوارند براى كسى كه به آن چنگ زند. مناقب ايشان به وحى آمده است. 2ـ مناقبى در سوره شورى و سوره هل أتى و سوره احزاب، كه تلاوت كننده آنها را مى شناسد. 3ـ و ايشان اهل بيت مصطفايند و دوستى ايشان نيز بر مردم به حكم خدا واجب شده است. (الفصول المهمه ابن صباغ المالكى، ص11).

79 ـ پس نخوانيد با خدا احدى را. (سوره جن، آيه18).

80ـ و بگو اين است و غير از اين نيست كه مى خوانم پروردگارم را و شريك نمى گيرم براى او أحدى را. (سوره جن، آيه20).

81 ـ به درستى كه آن كسانى كه غير از خدا مى خوانيد، بندگانى مثل شما هستند. (سوره اعراف، آيه194).

82 ـ و كيست گمراه تر از آنكه مى خواند غير از خدا كسى را كه پاسخ به او نمى دهد تا روز قيامت، و ايشان (خوانده شدگان) از خواندن آنها (خوانندگان) غافلند. (سوره احقاف، آيه5).

83 ـ سوره آل عمران، آيه49.

84 ـ سوره مائده، آيه112.

85 ـ و اگر ايشان، وقتى ظلم به خودشان كردند، آمدند نزد تو، پس از خدا طلب آمرزش كردند، و طلب آمرزش كرد پيامبر براى آنها، هر آينه مى يابند خدا را بسيار توبه پذير و رحيم. (سوره نساء، آيه64).

86 ـ همانا من از گل، پيكر مرغى را براى شما مى سازم و بر آن نفس قدسى مى دمم تا به امر خدا مرغى گردد و كور مادر زاد و مبتلاى به پيسى را به امر خدا شفا داده و مردگان را زنده مى كنم. (سوره آل عمران، آيه49).

87 ـ پس روزى دهيد ايشان را از آن. (سوره نساء، آيه8).

88 ـ و اگر ايشان مى پسنديدند آنچه را خدا و رسول او ايشان را داده اند و مى گفتند، بس است خدا ما را، بزودى مى آورد ما را خدا از فضل خودش و رسول خدا. (سوره توبه، آيه59).

89 ـ و انكار نمى كنند مگر اينكه بى نياز كرده ايشان را خدا و رسول خدا. (سوره توبه، آيه74).

90 ـ سوره غافر، آيه60.

91 ـ سوره نساء، آيه32.

92 ـ سوره نساء، آيه64.

93 ـ سوره يوسف، آيه97 و 98.

94 ـ مثل سرابى كه شخص تشنه آن را در بيابان هموار و بى آب، آب پندارد و به جانب آن شتابد، چون بدانجا رسد هيچ آب نيابد. (سوره نور، آيه39).