![]() |
![]() |
![]() |
و به تعبير سوم، تقوى مراتب مختلفى دارد; يك مرحله آن پرهيز از گناهان كبيره است، به گونه اى كه اگر هم اتّفاقاً مرتكب شود فوراً از آن توبه مى كند; در مرحله ديگر علاوه بر اين كه گناهان كبيره را انجام نمى دهد، از گناهان صغيره نيز اجتناب و خوددارى مى كند و در صورت ارتكاب توبه مى كند. مرحله سوم، كه از دو مرحله قبل بالاتر است، اين كه علاوه بر ترك گناهان كبيره و صغيره، مرتكب مكروهات نيز نمى شود. مراتب تقوى به همين شكل بالا مى رود تا به اوج آن، يعنى عصمت مطلق از گناهان و خطاها و اشتباهات، مى رسد. بنابراين، عصمت، آن گونه كه برخى گمان كرده اند، نوعى جبر نيست; بلكه عاليترين مرحله تقوى است.
ب ـ اولوا الامرِ معصوم ـ همانطور كه شرح آن گذشت ـ كلّ امّت اسلامى يا علماء و انديشمندان آنها به عنوان نمايندگان امّت اسلامى يا اكثريّت آنها نمى تواند باشد، بلكه بايد شخصى خاص و فرد معيّنى باشد.
ج ـ از آنجا كه عصمت يك قدرت معنوى و عاليترين مرحله تقوى است و اين معيار براى انسانهاى معمولى و همه مردم قابل تشخيص نيست، اولوا الامر معصوم بايد از ناحيه خداوند، يا پيامبر (صلى الله عليه وآله)، يا معصوم ديگرى، كه عصمتش ثابت شده است، معرّفى گردد.
نتيجه اين كه: اوّلا : اولوا الامر بايد معصوم باشد; ثانياً : بايد فرد خاص و معيّنى باشد; و ثالثاً : تعيين معصوم و اولوا الامر بايد از سوى خداوند عالم باشد.
* * *
در اينجا بايد به سراغ قسمت دوم بحث، يعنى رواياتى كه در شأن نزول آيه وارد شده برويم و ببينيم كه آيا در روايات مصداق اولوا الامر مشخّص شده و خداوند متعال، يا پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) چنين معصومى را تعيين نموده است؟
روايات مختلفى در معرّفى شخص معصوم مورد نظر در آيه «اطيعوا الله...» وجود دارد، كه مهمتر از همه آنها «حديث ثقلين» است.
طبق اين حديث، پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) در اواخر عمر شريف خويش فرمودند:
إِنّي قَدْ تَرَكْتُ فِيكُمُ الثِّقْلَيْنِ مـا إنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمـا لَنْ تَضِلُّوا بَعْدِي... كِتـابَ اللهِ... وَعِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي(1)
من از ميان شما (به جهان آخرت) مى روم و دو چيز گرانبها و پر ارزش از خود به يادگار مى گذارم. نخست كتاب خدا قرآن مجيد و ديگر اهل بيتم، تا زمانى كه به اين دو چنگ بزنيد (و در سايه آن حركت كنيد) گمراه نمى شويد.
معناى حديث اين است كه قرآن مصون از خطا و اشتباه است، بدين جهت كسى كه در سايه آن حركت كند مصون از خطاست، پس لابد اهل بيت هم بايد معصوم از خطا و اشتباه باشند، تا اين كه تمسّك جويان به او هم مصون از خطا باشند و الاّ معنى ندارد كه اهل بيت معصوم نباشند، امّا كسى كه از آنها پيروى مى كند مصون از خطا باشد.
پس طبق اين روايت، اهل بيت عصمت و طهارت معصوم هستند، و همانطور كه در شرح آيه «اطيعوا الله...» گفتيم اولوا الامر بايد يك فرد معصوم منتخب از ناحيه خدا باشد، پس لابد آن شخص ائمّه معصومين(عليهم السلام) يكى پس از ديگرى است.
1 . ميزان الحكمه، باب 161، حديث 917.
حديث ثقلين از احاديث بسيار مهمّى است كه در موضوع ولايت و امامت، يا بى نظير است و يا بسيار كم نظير مى باشد. اين حديث از نظر دلالت بسيار قوى و روشن مى باشد و از نظر سند روايت متواترى است كه در منابع عامّه و خاصّه (سنّى و شيعه) به صورت گسترده مطرح شده است. و از مجموع مصادر و منابع اين روايت استفاده مى شود كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) نه يك بار بلكه بارها اين حديث را فرموده اند. روايت فوق در منابع دست اوّل و معتبر شيعه («تهذيب الاخبار»، «الاستبصار»، «الكافى» و «من لا يحضره الفقيه»(1)) و اهل سنّت، كه همان «صحاح ستّه» مى باشد، آمده است. صحاح ستّه عبارت است از:
1 ـ «صحيح بخارى»، كه مهمترين كتاب در بين اين شش كتاب است و نويسنده آن، بخارى، در سال 256 هـ . ق وفات يافته است.
2 ـ «صحيح مسلم»، كه پس از صحيح بخارى، از اعتبار بيشترى برخوردار است. مؤلّف اين كتاب، مسلم بن حجار، در سال 261 هـ . ق فوت كرده است. اين دو كتاب را «صحيحين» و مؤلّفان آن دو را «شيخين» مى گويند.
3 ـ «سنن ابن داود»، تاريخ وفات ابن داود سال 275 هـ . ق است.
4 ـ «سنن تِرْمَذى»، ترمذى در سال 279 هـ . ق فوت كرده است.
5 ـ «سنن نَسائى»، او (نسائى) در سال 303 هـ . ق وفات يافته است.
6 ـ «سنن ابن ماجه»، «ابن ماجه» متوفاى سال 273 هـ . ق است.
تمام روايات كتابهاى شش گانه فوق از نظر اهل سنّت معتبر است، ولى تمام روايات معتبر آنها منحصر به اين شش كتاب نيست، بدين جهت شخصى به نام
1 . «تهذيب» و «استبصار» تأليف شيخ طوسى(رحمه الله)، و «كافي» تأليف مرحوم كلينى(رحمه الله) و «من لا يحضره الفقيه» نوشته شيخ صدوق(رحمه الله) است كه هر سه از اعاظم و استوانه هاى شيعه مى باشند. لازم به تذكّر است كه: اين كه گفته شده اين چهار كتاب، كتابهاى معتبر و دست اوّل شيعه است بدين معنى نيست كه تمام روايات مطرح شده در اين كتب معتبر و صحيح است و نيازى به بررسى سند آنها نيست، بلكه مقصود اين است كه غالب روايات آن معتبر است كه پس از بررسى سند روايات مشخّص مى شود.
«حاكم» كتابى به نام «مستدرك الصّحيحين» نوشته و روايات معتبرى كه در «صحيح بخارى» و «مسلم» نيامده را جمع آورى كرده و در اين كتاب آورده است.(1)
نويسنده اين كتاب مى گويد: «تمام رواياتى كه در مستدرك الصّحيحين آمده، با معيارهاى «بخارى» و «مسلم» در صحيحين منطبق است.»
روايت ثقلين در سه كتاب از كتابهاى هفتگانه فوق، يعنى صحيح مسلم، سنن ترمذى(2) و مستدرك الصّحيحين(3) آمده است; به روايتى كه در صحيح مسلم آمده است توجّه كنيد:
«يزيد بن حيّان» مى گويد: به همراه «حصين بن سبرة» و «عمر بن مسلم» به نزد صحابى معروف پيامبر «زيد بن ارقم» رفتيم، هنگامى كه نزد او نشستيم، حصين به او گفت: اى زيد بن ارقم! توبه افتخارات بزرگى دست يافته اى، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را زيارت نموده اى، از او حديث شنيده اى، در ركابش جنگيده اى، در پشت سر او نماز خوانده اى، براستى كه اين مفاخر بزرگى است! اكنون حديثى از آنچه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) شنيده اى براى ما نقل كن.
زيد بن ارقم گفت: سنّ من بالا رفته و بر اثر پيرى برخى از آنچه را از آن حضرت شنيده ام فراموش كرده ام. سپس حديث زيرا را براى ما نقل كرد:
روزى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در صحراى غدير خم به سخنرانى پرداخت و پس از حمد و ستايش پروردگار و بيان مواعظ و تذكّراتى فرمود:
أَيُّهَا النّـاسُ! فَإِنَّما أَنَا بَشَرٌ يُوشَكُ أَنْ يَأْتِيَ رَسُولُ رَبّي فَأُجِيبَ وَأَنَا تـارِكٌ فِيكُمْ ثِقْلَيْنِ أَوَّلُهُما كِتـابُ اللهِ فِيهِ الْهُدى وَالنُّورُ فَخُذُوا بِكِتـابِ اللهِ وَاسْتَمْسِكُوا بِه»
1 . ابن ابى الحديد مى گويد: از استادم عبد الوهّاب سؤال كردم كه: آيا تمام احاديث صحيح و معتبر در صحاح ستّه آمده است، يا روايات معتبر منحصر به آنچه در اين كتب آمده نيست؟ گفت: روايات معتبر فراوان ديگرى است كه در اين كتابها نيامده است. گفتم: حديث نبوى «لا سيف الاّ ذو الفقار و لافتى الاّ على» (كه درشأن علىّ بن ابى طالب(عليه السلام) وارد شده است) صحيح و معتبر است؟ گفت: آرى صحيح و معتبر است و چه بسيار روايات صحيحى كه در صحاح ستّه نيامده است!
2 . سنن ترمذى، جلد 5، صفحه 662، حديث 3786 (به نقل از پيام قرآن، جلد 9، صفحه 64).
3 . مستدرك الصحيحين، جلد اوّل صفحه 93 و جلد سوم، صفحه 109 .
فَحَثَّ عَلى كِتابِ اللهِ وَرَغَّبَ فِيهِ» ثُمَّ قالَ: «وَأَهْلُ بَيْتي اُذَكِّرُكُمُ اللهَ فِي أَهْلِ بَيْتِي...
اى مردم! من همچون شما بشرى هستم و مرگ من نزديك است، آماده مرگ هستم; و من در ميان شما دو چيز گرانبها به يادگار مى گذارم، يكى از آنها قرآن مجيد است، كتابى كه هدايت و نور است; كتاب خدا را چنگ بزنيد و به آن تمسّك جوئيد.
زيد در ادامه مى گويد: پيامبر در مورد كتاب خدا مردم را تشويق و ترغيب كرد و سپس فرمود:
«و ديگرى اهل بيتم را در ميان شما به يادگار مى گذارم»
و سپس سه بار فرمود:
«خداوند را در مورد اهل بيتم به خاطر داشته باشيد.»(1)
علاوه بر سه كتاب فوق، روايت مزبور در خصائص نسائى نيز آمده است.(2)جالب اين كه، ابن حجر، كه مردى بسيار متعصّب است و كتابى بر ضدّ شيعه به نام «الصّواعق المحرقه» نوشته و مطالب زيادى در آن كتاب عليه شيعه آورده، نيز روايت فوق را نقل كرده است!(3)
جالبتر اين كه ابن تيميّه، بنيانگذار فرقه منحرف وهابيّت، در كتاب خويش «منهاج السّنّه» نيز روايت ثقلين را نقل نموده است!(4)
خلاصه اين كه، حديث زيبا و پر معناى ثقلين، روايت متواترى است كه در كتابهاى شيعه و اهل سنّت بطور گسترده نقل شده است.(5)
اين مطلب نشان مى دهد كه روايت مذكور اهمّيّت خاص و ويژه اى دارد، لهذا امام راحل، قدّس سرّه، وصيّتنامه تاريخى خويش را با اين حديث شريف شروع
1 . صحيح مسلم، جلد 4، صفحه 1873 .
2 . خصائص نسائى، صفحه 20 (به نقل از پيام قرآن، جلد9، صفحه 66).
3 . الصّواعق المحرقة، صفحه 226، طبع عبد اللّطيف مصر (به نقل از پيام قرآن، جلد 9، صفحه 67).
4 . منهاج السّنّة، جلد 4، صفحه 104 (به نقل از پيام قرآن، جلد 9، صفحه 69).
5 . علاوه بر كتابهاى فوق، مى توان حديث ثقلين را در كتابهاى مهمّ ديگر اهل سنّت نيز يافت. شرح اين مطلب را در كتاب پيام قرآن، جلد 9، صفحه 62 به بعد و احقاق الحق، جلد 4، صفحه 438 به بعد مطالعه فرمائيد.
مى كند; چون او صرّاف سخن است و مى داند كه اين حديث، روايت محكمى است كه جاى هيچ گونه شك و ترديد ندارد.
به وسيله حديث ثقلين ثابت مى شود كه اولوا الامر، ائمّه اطهار(عليهم السلام) هستند، كه هر كدام در زمان خويش واجب الاطاعه بوده اند و پيروى از آنها بدون هيچ قيد و شرطى لازم بوده است.
علاوه بر حديث ثقلين، روايات خاصّ ديگرى نيز داريم، كه در شأن آيه شريفه وارد شده است.
در اينجا به دو نمونه آن اكتفا مى كنيم:
1ـ شيخ سليمان حنفى قندوزى در «ينابيع المودّة» صفحه 116، مى نويسد:
شخصى از امام علىّ بن ابى طالب(عليه السلام) سؤال كرد: كمترين چيزى كه انسان را از خطّ صحيح خارج مى كند و او را جزء گمراهان قرار مى دهد چيست؟ حضرت فرمودند: اين كه حجّت الهى را فراموش كند و از او اطاعت ننمايد، هر كس از حجّت الهى اطاعت نكند گمراه است.
آن شخص دوباره پرسيد: توضيح بيشترى بدهيد، اين حجّت الهى كه اشاره كرديد كيست؟
حضرت فرمود: همان كس كه در آيه 59 سوره نساء، به عنوان اولوا الامر از او ياد شده است.
سؤال كننده براى بار سوم پرسيد: اولوا الامر چه كسى است؟ لطفاً روشنتر بيان كنيد.
امام در پاسخ فرمودند: همان كسى است كه پيامبر بارها درباره اش فرمود:
إِنّي تَرَكْتُ فِيكُمْ أَمْرَيْنِ لَنْ تَضِلّوا بَعْدِي إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمـا كِتـابَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ وَعِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتي
حجّت كسى است كه در اين حديث آمده است، اولواالامر شخصى است كه در اين روايت مطرح شده است.
در اين روايت پيوند و ارتباط بين حديث ثقلين و اولوا الامر بوضوح بيان شده است.
2ـ ابوبكر مؤمن شيرازى از ابن عبّاس چنين نقل مى كند:
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به هنگام عزيمت به جنگ تبوك تصميم گرفت على(عليه السلام) را در مدينه به جاى خود بگذارد و با بقيّه مسلمانان به سمت ميدان جنگ تبوك برود.(1) على(عليه السلام) (با اين كه فلسفه اين كار پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مى دانست، ولى براى اين كه جلوى تبليغات سوء منافقان را بگيرد) به پيامبر عرض كرد: من را در مدينه در كنار زنها و بچّه ها مى گذاريد و از فضيلت اين جهاد بزرگ محروم مى كنيد و همراه ساير مسلمانان به جنگ مى رويد!
پيامبر(صلى الله عليه وآله) در پاسخ فرمود:
أَمـا تَرْضى أَنْ تَكُونَ مِنِّي بِمَنْزَلَةِ هـارُونَ مِنْ مُوسى، حِينَ قـالَ: اُخْلُفْنِي في قَوْمِي وَأَصْلِحْ، فَقـالَ عَزَّ وَجَلَّ وَاُولُوا الاَْمْرِ مِنْكُمْ
آيا راضى نمى شوى كه نسبت تو به من، همانند نسبت هارون با موسى باشد، به هنگامى كه عازم كوه طور شد (و از ايجاد آشوب و بلوا در قومش بيمناك بود و چنين هم شد و داستان گوساله سامرى پيش آمد، بدين جهت) به برادرش هارون گفت: تو جانشين من در قوم و قبيله ام باش و مواظب امور باش تا بازگردم. خداوند نيز در اين باره مى فرمايد: و اولوا الامر منكم.(2)
يعنى اولوا الامر ناظر به كار توست و تو اولوا الامر هستى.
نتيجه اين كه، آيه شريفه با قطع نظر از روايات دلالت دارد كه اولوا الامر بايد شخص معيّن و معصومى باشد كه از سوى پروردگار نصب شده باشد و در سايه روايات فهميديم كه منظور از آن فرد معيّن و منصوب از ناحيه خداوند متعال، ائمّه دوازدهگانه شيعه، يعنى على (عليه السلام)و يازده فرزندش، مى باشند.
سؤالات مختلف و متعدّدى پيرامون اين آيه شريفه مطرح شده كه مهمترين
1 . علّت اين كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) على (عليه السلام) را در مدينه به جاى خود گذاشت اين بود كه ميدان جنگ تبوك فاصله زيادى از مدينه داشت و احتمال اين كه در غيبت پيامبر و مسلمانان، منافقانى كه در مدينه باقى مى ماندند با منافقان خارج از مدينه همدست شوند و بلوايى بپا كنند، وجود داشت. بدين جهت قوى ترين فرد امّت خويش را به جاى خويش نهاد.
2 . احقاق الحق، جلد 3، صفحه 435.
آنها، سه سؤال است. به اين سؤالات و پاسخ آن توجّه كنيد:
سؤال اوّل : اگر على (عليه السلام) مصداق اولوا الامر است، آنچنان كه شيعه معتقد مى باشد، پس چرا اطاعت از او در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله) واجب نبود، در حالى كه آيه شريفه، اطاعت از اولوا الامر را همچون اطاعت از خدا و رسولش لازم شمرده است؟
به تعبير ديگر على (عليه السلام) در عصر پيامبر (صلى الله عليه وآله) خود فرمانبردار بود نه فرمانده و شخصى كه اطاعتش بر مسلمانان لازم باشد; بنابراين، تفسير فوق با فعليّت وجوب اطاعت اولوا الامر نمى سازد.
پاسخ : به دو شكل مى توان از اين اشكال پاسخ گفت:
الف ـ نخست اين كه به معناى «رسول» و «اولوا الامر» توجّه كنيم. اگر تفاوت اين دو كلمه را بفهميم، پاسخ سؤال فوق روشن مى شود. «رسول» كسى است كه از ناحيه خداوند براى بيان احكام و ابلاغ دين و انذار مردم فرستاده شده است; يعنى علاوه بر «نبوّت» وتبليغ احكام، وظيفه انذار و هشدار به مردم نيز دارد و به تعبير ساده و گويا و خلاصه اين كه رسول موظّف به بيان احكام و تبليغ آن است.
امّا «اولوا الامر» وظيفه قانونگذارى ندارد، بلكه وظيفه او حراست از قانون و اجراء و پياده نمودن آن است. در يك عبارت رسا و ساده مى توان «پيامبر» را تشبيه به «قانونگذار» و «اولوا الامر» را به «مجرى قانون» تشبيه كرد.
با توجّه به اين توضيح، قانونگذار در عصر پيامبر خود آن حضرت بود. و مجرى قانون و حافظ آن نيز شخص رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) بوده است; بنابراين، در زمان حيات پيامبر اسلام، خود حضرت هم «رسول» بوده است و هم «اولوا الامر»، همانگونه كه در مورد حضرت ابراهيم (عليه السلام)، آن پيامبر اولوا العزم، در قرآن مى خوانيم كه به منصب امامت هم نصب شد; يعنى علاوه بر قانونگذارى وظيفه اجراى قانون هم پيدا كرد. پس مقام رسالت مقام قانونگذارى و مقام امامت و اولوا الامر مقام اجراى قانون است و در زمان حيات پيامبر (صلى الله عليه وآله) خود آن حضرت هم «رسول» بود و هم «اولوا الامر»، ولى پس از رحلت پيامبر (صلى الله عليه وآله) شخص معصومى كه منصوب از طرف خدا و رسولش باشد اولوا الامر مى باشد و آن
شخص جز على(عليه السلام) و پس از او ساير ائمه معصومين(عليهم السلام) يكى پس از ديگرى نبوده است، چون درباره هيچ كس غير از على و اولادش(عليهم السلام)ادعاى نصب نشده است.
نتيجه اين كه، ادّعاى فعليّت اطاعت، ضررى به تطبيق اولوا الامر بر على (عليه السلام)پس از رحلت پيامبر (صلى الله عليه وآله) و فرزندانش پس از رحلت امام على (عليه السلام) نمى زند، همانگونه كه از احاديث هم استفاده شد.
ب ـ پاسخ ديگر اين كه على (عليه السلام) در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله) نيز حدّ اقل در برهه اى از زمان اولوا الامر بوده است و آن، به هنگام عزيمت پيامبر (صلى الله عليه وآله) به جنگ تبوك و ماندن حضرت على (عليه السلام) در مدينه به عنوان جانشين پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) بود. براى روشن تر شدن اين مطلب توضيح كوتاهى پيرامون جنگ تبوك لازم است:
جنگ تبوك آخرين غزوه اى است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) در طول رسالت و در آخرين سالهاى عمرش انجام داد. اين جنگ در شمالى ترين نقطه حجاز، كه مرز مشترك بين حجاز و روم شرقى محسوب مى شد، اتّفاق افتاد.
هنگامى كه اسلام رو به گسترش نهاد و پايه هاى خود را در مدينه مستحكم كرد، و آوازه آن در سراسر جهان پيچيد، همسايگان كشور اسلامى، از جمله روم شرقى كه همان شامات (فلسطين و سوريه) بود احساس خطر كردند و براى جلوگيرى از نفوذ اسلام به كشورشان، كه تاج و تخت و حكومت آنها را تهديد مى كرد، به فكر حمله به مسلمانها افتادند.(1) بدين منظور با چهل هزار نفر سرباز
1 . كشور حجاز قبل از اسلام به هيچ وجه مورد نظر قدرتهاى جهان نبود;زيرا نه از جانب مردم آنجا احساس خطر مى كردند و نه فرهنگ و تمدّن و منابع اقتصادى مهمّى در آنجا به چشم مى خورد، بلكه جمعيّت حجاز را مردمى نيمه وحشى مى دانستند كه دائماً با يكديگر اختلاف و جنگ داشتند و در اين وضعيّت هيچ خطرى براى آنها محسوب نمى شدند. ولهذا اگر حجاز را مجّانى هم به كشورهاى قدرتمند آن زمان مى دادند نمى خواستند و بدين علّت كشور گشايان هم هرگز به سراغ حجاز نمى آمدند. امّا با ظهور اسلام و به وجود آمدن اتّحاد و همبستگى مسلمانان و ظهور تمدّن و فرهنگ تازه، دشمنان احساس خطر كردند.
كاملا مجهّز و آماده به سمت حجاز حركت كردند.
اين خبر به مسلمانها و شخص پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) رسيد. رسول اكرم (صلى الله عليه وآله)مسلمانها را تشويق كرد تا به استقبال دشمن بروند، نه اين كه در مدينه بنشينند تا دشمن به آنها حمله كند. و اين تاكتيك جنگى خوبى است; زيرا حالت دفاعى و انفعالى گرفتن درست نيست، بلكه در مقابل تهاجم دشمن، بايد دست به تهاجم زد.
اتّفاقاً زمان وقوع اين جنگ زمان مناسبى نبود; زيرا از يك سو، گرماى سوزناك عربستان و از سوى ديگر، هنگام تابستان انبارهاى غذايى سال گذشته مسلمانان به انتها رسيده و موادّ غذايى تازه هم برداشت نشده بود; و از سوى سوم، فاصله مدينه تا تبوك فاصله بسيار زيادى بود كه مسلمانها بايد پياده اين مسير را طى كنند، چون به هر ده نفر بيش از يك مركب نمى رسيد، بدين جهت بايد به نوبت سوار شوند. به هر حال فرمان آماده باش صادر شد، ته مانده انبارهاى غذايى جمع و جور شود، كه حاصل آن جز مقدارى خرماى خشكيده و احياناً گنديده و فاسد چيزى نبود. لشكر سى هزار نفرى مسلمانان به فرماندهى پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) به سوى تبوك حركت كرد. تشنگى و گرسنگى لشكريان اسلام را آزار مى داد، پاهاى عدّه اى از سربازان اسلام بر اثر پياده روى آبله زده بود، ولى با تمام مشكلات به مسير خود ادامه دادند. سپاهيان اسلام در مسير راه و بازگشت، آن قدر مشكل داشتند كه لشگر آنان بر اثر مشكلات و سختيها «جيش العسرة» (لشكر مشكلات) نام گرفت.(1)
هنگامى كه روميان مطّلع شدند كه لشكر سى هزار نفرى مسلمانان راه طولانى مدينه تا تبوك را با كمترين امكانات و به صورت پياده طى كرده، و با قلب مملوّ از عشق و ايمان به استقبال نبرد با دشمن خدا آمده است، تصميم به عقب نشينى و بازگشت گرفتند. «قيصر» پادشاه شامات دستور عقب نشينى داد. مسلمانان وقتى
1 . بدون شك اگر اين استقامتها و پايمرديها و تحمّل ها نبود، اكنون اسلام به دست ما نرسيده بود، بدين جهت نبايد اسلام را ارزان از دست بدهيم كه ارزان بدست نيامده است!
به تبوك رسيدند متوجّه فرار و عقب نشينى دشمن شدند و خداى را بر اين موفّقيّت شكر گفتند.
پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مورد اين كه از همانجا بازگرداند و يا به تعقيب دشمن بپردازند و در شامات با او درگير شوند، با مسلمانان به مشورت پرداخت، نتيجه شورى اين شد كه از همانجا بازگردند; زيرا اسلام هنوز جوان بود و براى فتح و تسخير كشورهاى ديگر تجربه كافى نداشت و با اين اوصاف اقدام به چنين كارى، خطر بزرگى براى نهال نوپاى اسلام بود.
با توجّه به شرحى كه گذشت، جنگ تبوك از جهات مختلف ـ مخصوصاً طولانى شدن عدم حضور پيامبر (صلى الله عليه وآله) و مسلمانان و دور بودن مسافت بين مدينه و تبوك ـ با تمام جنگهايى كه در عصر پيامبر (صلى الله عليه وآله) انجام شد تفاوت مى كرد و احتمال كودتاى منافقين مدينه و توطئه دشمنان خارج از مدينه نيز مى رفت. بدين جهت بايد در غياب پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) قوى ترين فرد از مسلمانان جايگزين آن حضرت شود و پايتخت اسلام را در برابر توطئه هاى احتمالى حفظ كند و آن شخص جز على (عليه السلام)كسى نبود. بدين جهت پيامبر (صلى الله عليه وآله) حضرت على (عليه السلام) را جانشين خويش كرد و همان گونه كه در روايت ابو بكر مؤمن شيرازى گذشت از او به عنوان اولوا الامر نام برد.
بنابراين، حضرت على (عليه السلام) حتّى در عصر و زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله)، ولو به صورت موقّت، اولوا الامر بوده است و اطاعتش همچون اطاعت از خدا و رسولش بر مسلمانان مدينه واجب و لازم بود. نتيجه اين كه، اشكال فعليّت اطاعت در آيه شريفه با دو جواب روشن شد.
سؤال دوم : «اولوا الامر» جمع است و على(عليه السلام)يك نفر بيشتر نيست، آيا منظور از «اولوا الامر»، كه جمع است، تنها علىّ بن ابى طالب(عليه السلام) است؟
پاسخ : درست است كه اولوا الامر جمع است; ولى منظور تنها على(عليه السلام) نيست، بلكه شامل تمام ائمّه دوازدهگانه شيعه(عليهم السلام) مى شود، همانگونه كه در حديث ثقلين جمله «عترتى اهل بيتى» اختصاص به علىّ بن ابى طالب(عليه السلام) ندارد، بلكه شامل تمام
ائمه معصومين(عليهم السلام) مى شود.
شاهد اين سخن، روايتى است كه از «ينابيع المودّة» بطور مشروح گذشت. در آن روايت، اولواالامر به آنچه در حديث ثقلين آمده تفسير شد و گفتيم كه مراد از «عترتى اهل بيتى» در حديث ثقلين تمام ائمّه معصومين(عليهم السلام) است.
نتيجه اين كه، مراد از اولواالامر تمام ائمّه دوازدهگانه شيعه است، كه هر كدام در زمان امامت خود، اولواالامر بوده و اطاعتش بدون قيد و شرط بر همه واجب است.
سؤال سوم : چرا «اولواالامر» در ذيل آيه، كه مرجع رسيدگى به اختلافات مسلمانان را تعيين مى كند، تكرار نشده و آن را به عنوان يكى از مراجع رسيدگى به اختلافات مطرح نكرده است؟
پاسخ : اوّلا: اين اشكال تنها به شيعه وارد نيست، بلكه اهل سنّت نيز بايد پاسخگو باشند، زيرا آنها هم اولواالامر را به هر معنايى تفسير كنند مواجه با اين اشكال هستند.
ثانياً: نكته عدم تكرار «اولواالامر» در قسمت پايانى آيه، همان بود كه در تفاوت بين «رسول» و «اولواالامر» گفته شد; «رسول» بيان كننده احكام و قانونگذار است و «اولواالامر» مجرى قانون مى باشد، و روشن است كه اگر كسى در حكمى از احكام الهى شك و ترديدى داشته باشد بايد به سراغ قانونگذار برود، نه مجرى قانون.
بنابر اين، عدم تكرار نه تنها نقصى براى آيه شريفه محسوب نمى شود، بلكه فصاحت و بلاغت قرآن مجيد را مى رساند.
نكته قابل توجّه اين كه ائمّه معصومين(عليهم السلام) همگى مجرى قوانين اسلام بوده اند و اگر حكمى از احكام اسلام را بيان مى كردند آن را از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)گرفته بودند.
در جامع احاديث الشيعه، جلد اوّل، صفحه 183، رواياتى وجود دارد مبنى بر اين كه ائمّه هدى(عليهم السلام) تمام رواياتى كه متضمّن احكام بوده را از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)در اختيار داشته اند.
نتيجه اين كه، «اولوا الامر» به معناى قانونگذار نيست، بلكه به معناى مجرى قانون مى باشد، بدين جهت در ذيل آيه تكرار نشده است.
1ـ مهمترين پيام آيه شريفه اين است كه مسلمان بايد در مقابل احكام اسلامى كاملا تسليم باشد و دستورات خداوند و پيامبرش را بدون چون و چرا عمل كند، نه اين كه گزينشى عمل كند و به دستوراتى كه مطابق ميل وسليقه اش باشد عمل نمايد و تسليم آن باشد، ولى در مقابل آنچه بر خلاف ميل و هواى نفسش باشد تسليم نباشد و عمل نكند; چنين شخصى بطور قطع مسلمان حقيقى و واقعى نيست.
قرآن مجيد در اين باره تعبير زيبايى دارد، خداوند در آيه 65 سوره نساء مى فرمايد:
فَلا وَرَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّموكَ فيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّـا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً
به پروردگارت سوگند كه آنها مؤمن نخواهند بود، مگر اين كه در اختلافات خود، تو را به داورى طلبند; و سپس از داورى تو، در دل خود احساس ناراحتى نكنند; و كاملا تسليم باشند.
اين آيه شريفه ملاك بسيار خوب و دقيقى براى تشخيص مقدار تسليم بودن انسان است; طبق اين آيه شريفه، مسلمان واقعى بعد از حكم و داورى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، هر چند بر ضرر وى باشد، نه تنها ابراز ناراحتى نمى كند، بلكه به درجه اى از تسليم رسيده، كه در اعماق قلبش هم ناراضى و ناراحت نمى شود! يعنى در عمل و گفتار و درون قلب هم تسليم خداوند است. و اگر اينطو نباشد و در مورد حكمى از احكام اسلام در اعماق قلبش ناراحت و ناراضى باشد هنوز تسليم واقعى نشده است. مسلمان بايد پسندد آنچه را جانان مى پسندد، نه آنچه را هواى نفسش مى خواهد!
حضرت على(عليه السلام) در حديث زيبايى مى فرمايد:
لاَنْسُبَنَّ الاِْسْلامَ نِسْبَةً لَمْ يَنْسُبْهـا أَحَدٌ قَبْلي: الاْسْلامُ هُوَ التَّسْلِيمُ، وَالتَّسْلِيمُ هُوَ الْيَقينُ، وَالْيقينُ هُوَ التَّصْدِيقُ، وَالتَّصْدِيقُ هُوَ الاِْقرارُ، وَالاْقرارُ هُوَ اْلأَداءُ، وَالاَْداءُ هُوَ الْعَمَلُ(1)
من اسلام را آنچنان براى شما تفسير كنم كه هيچ كس قبل از من چنين تفسيرى از اسلام نكرده باشد: اسلام تسليم مطلق و بى چون و چرا در مقابل فرمان خداست (به شكلى كه همه وجودش تسليم باشد) و تسليم عبارت از يقين است (چون تا انسان يقين به چيزى نداشته باشد نمى تواند تسليم مطلق آن باشد، بنابر اين تسليم فرع بر يقين است) و يقين زائيده تصديق و علم است (زيرا تا علم نباشد يقين حاصل نمى شود) و تصديق و علم بدون اقرار ارزشى ندارد (زيرا علمى كه در درون قلب است و منتشر نمى شود ارزشى ندارد) و اقرار همان احساس مسؤوليّت است (يعنى اقرار و انتشار علم بايد توأم با احساس مسئووليّت باشد) و احساس مسؤوليّت همان عمل است (زيرا احساس مسؤوليّت بدون عمل، معنى و مفهومى ندارد).
طبق اين روايت زيبا، اسلام از نهانخانه قلب انسان شروع مى شود و جوانه مى زند و مراحل مختلف را طى مى كند تا به مرحله عمل ختم مى شود; يعنى، اسلام بدون اعتقاد قلبى و صرف انجام اعمال و عبادات كافى نيست، همانگونه كه اعتقادات تنها بدون انجام عبادات و وظائف عملى نيز كفايت نمى كند. بنابراين، اسلام مجموعه اى از اعتقادات و اعمال است كه هر دوى آن لازم مى باشد.
2ـ كلمه «امر» داراى بار مثبتى است، در اين كلمه قدرت و قوّت نهفته است. و اين بدان معنى است كه اولواالامر بايد از موضع قدرت و قوّت و حاكميّت صحبت كند، نه اين كه از مردم خواهش و تمنّا و التماس كند. اين معنى در «امر» به معروف هم وجود دارد، «اَمرِ» به معروف نيز بايد از موضع قدرت باشد; ولى بايد توجّه داشت كه انجام كارى از موضع قوّت و قدرت، منافاتى با مدارا نمودن و
1 . نهج البلاغة، كلمات قصار، كلمه 125 .
بنرمى رفتار كردن ندارد، داستان معروف امام حسن مجتبى(عليه السلام) شاهد خوبى بر اين مطلب است. به اين داستان توجّه كنيد:
![]() |
![]() |
![]() |