![]() |
![]() |
![]() |
نكته جالب توجّه اين كه، حاكم حسكانى نويسنده كتاب شواهدالتّنزيل كه روايت فوق را نقل كرده از اهل سنّت است، همانگونه كه علماى ديگر اهل سنّت نيز روايت فوق را نقل كرده اند.
* * *
نتيجه اين كه، احاديث و روايات و گفتار صحابه و روات و نظريّات مفسّرين و دانشمندان، همگى دلالت دارد كه آيه تبليغ پيرامون ولايت اميرالمؤمنين على(عليه السلام)نازل شده است.
دو پيام عمده و دو نكته مهم مى توان از آيه شريفه مورد بحث استفاده كرد:
1 ـ اين كه هر چند مخاطب اين آيه شخص پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در آن زمان بوده
1 . شواهد التّنزيل، جلد 1، صفحه 191، حديث 248.
است، ولى بدون شك وظيفه تبليغ ولايت و امامت و پاسخ گفتن به سؤالات و شبهات پيرامون آن، اختصاص به آن حضرت ندارد، بلكه اين مسأله وظيفه تمام آگاهان در طول تاريخ است.
2 ـ پيام ديگر آيه شريفه اين است كه مؤمنان واقعى كسانى هستند كه بدون تعصّب و لجاجت و گرايشهاى خطّى و گروهى، در مقابل فرمان خدا تسليم هستند نه اين كه در برابر آنچه كه موافق سليقه و گرايش خطّى و حزبى آنهاست تسليم باشند و در جاهايى كه مخالف آن باشد تسليم نباشند!
اساساً رمز دستيابى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به آن مقامات والا و بالا، عبوديّت و تسليم محض خدا بودن آن حضرت بود، همان چيزى كه در هر نماز قبل از شهادت به رسالت آن حضرت، به آن شهادت مى دهيم.
ما هم اگر طالب قُرب الهى هستيم و مى خواهيم مؤمن حقيقى و واقعى باشيم و ادّعاى پيروى از مكتب آن پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)را داريم، بايد در هر حال تسليم فرمان او باشيم; حتّى اگر بر خلاف خواسته و سليقه و خطّ و حزب ما باشد.
* * *
براى تكميل اين بحث، خلاصه اى از داستان غدير را به نقل از تفسير «پيام قرآن» در اينجا مى آوريم.
از بحث گذشه بطور اجمال استفاده شد كه اين آيه مطابق شواهد بيشمار درباره على(عليه السلام) نازل شده است و رواياتى كه در اين زمينه در كتب معروف اهل سنّت ـ تا چه رسد به كتب شيعه ـ نقل شده بيش از آن است كه كسى بتواند آنها را انكار كند.
علاوه بر روايات فوق، روايات فراوان ديگرى داريم كه با صراحت مى گويد: اين آيه در جريان غديرخم و خطبه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و معرّفى على(عليه السلام) به عنوان وصى و ولى نقل شده است و عدد آنها به مراتب بيش از روايات گذشته است تا آنجا كه محقّق بزرگ «علاّمه امينى» در كتاب «الغدير»، حديث غدير را از 110 نفر از صحابه و ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) با اسناد و مدارك زنده نقل مى كند و همچنين از 84 نفر از تابعين
و 360 دانشمند و مؤلّف معروف اسلامى.
براى هر شخص بى نظر، با نگاهى به مجموعه اين اسناد و مدارك، يقين پيدا مى شود كه حديث غدير از قطعى ترين روايات اسلامى و مصداق روشنى از حديث متواتر است و براستى اگر كسى در تواتر آن شك كند، بايد به هيچ حديث متواترى اعتقاد نداشته باشد.
و از آنجا كه ورود در اين بحث بطور گسترده، ما را از روشى كه در اين كتاب داريم خارج مى كند، در مورد اسناد حديث و شأن نزول آيه به همين مقدار قناعت كرده، به سراغ محتواى حديث مى رويم و كسانى را كه مى خواهند مطالعه وسيع ترى روى اسناد حديث داشته باشند به كتابهاى زير ارجاع مى دهيم:
1 ـ كتاب نفيس الغدير، جلد اوّل.
2 ـ احقاق الحقّ، نوشته علاّمه بزرگوار قاضى نورالله شوشترى با شروح مبسوط آيت الله نجفى، جلد دوم و سوم و چهاردهم و بيستم.
3 ـ المراجعات، نوشته مرحوم سيّد شرف الدّين عاملى.
4 ـ عبقات الانوار، نوشته عالم بزرگوار مير حامد حسين هندى (بهتر اين است به خلاصه عبقات جلد 7 و 8 و 9 مراجعه شود).
5 ـ دلائل الصّدق، نوشته عالم بزرگوار مرحوم مظفّر، جلد دوم.
در اينجا فشرده جريان غدير را كه از مجموعه روايات فوق استفاده مى شود مى آوريم: (البتّه در بعضى از روايات، اين داستان بطور مفصّل و طولانى و در بعضى ديگر بصورت مختصر و كوتاه آمده و در بعضى تنها به گوشه اى از داستان و در بعضى به گوشه ديگر آن اشاره شده و از مجموع چنين استفاده مى شود كه:)
مراسم حجّة الوداع در آخرين سال عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله)، با شكوه هر چه تمامتر، در حضور پيامبر (صلى الله عليه وآله) به پايان رسيد; قلبها در هاله اى از روحانيّت فرو رفته بود، و لذّت معنوى اين عبادت بزرگ هنوز در ذائقه جانها انعكاس داشت.
ياران پيامبر (صلى الله عليه وآله) كه عدد آنها فوق العاده زياد بود، از خوشحالى درك اين فيض
و سعادت بزرگ در پوست خود نمى گنجيدند.(1)
نه تنها مردم مدينه در اين سفر، پيامبر (صلى الله عليه وآله) را همراهى مى كردند، بلكه مسلمانان نقاط مختلف شبه جزيره عربستان نيز براى كسب يك افتخار تاريخى بزرگ به همراه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند.
آفتاب حجاز بر كوهها و درّه ها آتش مى پاشيد، امّا شيرينى اين سفر روحانى بى نظير، همه چيز را آسان مى كرد.
ظهر نزديك شده بود، كم كم سرزمين جُحفه و سپس بيابانهاى خشك و سوزان «غدير خم» از دور نمايان مى شد.
اينجا در حقيقت چهار راهى است كه مردم سرزمين حجاز را از هم جدا مى كند.
راهى به سوى مدينه در شمال، و راهى به سوى عراق در شرق، و راهى به سوى غرب و سرزمين مصر و راهى به سوى سرزمين يمن در جنوب پيش مى رود. و در همين جا بايد آخرين خاطره و مهمترين فصل اين سفر بزرگ انجام پذيرد، و مسلمانان با دريافت آخرين دستور، كه در حقيقت نقطه پايانى در مأموريّتهاى موّفقيّت آميز پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، از هم جدا شوند.
روز پنج شنبه، سال دهم هجرت بود، و درست هشت روز از عيد قربان مى گذشت; ناگهان از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور توقّف به همراهان داده شد; مسلمانان با صداى بلند، آنهايى را كه در پيشاپيش قافله در حركت بودند به بازگشت دعوت كردند، و مهلت دادند تا عقب افتادگان نيز برسند; خورشيد از خطّ نصف النّهار گذشت; مؤذّن پيامبر(صلى الله عليه وآله) با صداى «الله اكبر» مردم را به نماز ظهر دعوت كرد; مردم به سرعت آماده نماز مى شدند، امّا هوا بقدرى داغ بود كه بعضى مجبور بودند، قسمتى از عباى خود را به زير پا و طرف ديگر آن را به روى سر بيفكنند، در غير اين صورت ريگهاى داغ بيابان و اشعّه آفتاب، پا و سر آنها را ناراحت مى كرد.
1 . بعضى تعداد همراهان پيامبر (صلى الله عليه وآله) را 90 هزار و برخى 112 هزار و عدّه اى 120 هزار و بعضى 124 هزار نوشته اند.
نه سايبانى در صحرا به چشم مى خورد و نه سبزه و گياه و درختى! جز تعدادى درخت لخت و عريان بيابانى، كه با گرما با سر سختى مبارزه مى كردند، چيزى ديده نمى شد.
جمعى به همين چند درخت پناه برده بودند; پارچه اى بر يكى از اين درختان برهنه افكندند و سايبانى براى پيامبر (صلى الله عليه وآله) ترتيب دادند، ولى بادهاى داغ به زير اين سايبان مى خزيد و گرماى سوزان آفتاب را در زير آن پخش مى كرد.
نماز ظهر تمام شد.
مسلمانان تصميم داشتند فوراً به خيمه هاى كوچكى كه با خود حمل مى كردند پناهنده شوند، ولى پيامبر (صلى الله عليه وآله) به آنها اطّلاع داد كه همه بايد براى شنيدن يك پيام تازه الهى، كه در ضمن خطبه مفصّلى بيان مى شد، خود را آماده كنند; كسانى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) فاصله داشتند نمى توانستند قيافه ملكوتى او را در لابه لاى جمعيّت مشاهده كنند، لذا منبرى از جهاز شتران ترتيب داده شد و پيامبر (صلى الله عليه وآله) بر فراز آن قرار گرفت.
حضرت نخست حمد و سپاس پروردگار را به جا آورد و خود را به خدا سپرد، سپس مردم را مخاطب ساخت و چنين فرمود:
من به همين زودى دعوت خدا را اجابت كرده، از ميان شما مى روم.
من مسؤولم، شما هم مسؤوليد.
شما درباره من چگونه شهادت مى دهيد؟
مردم صدا بلند كردند و گفتند:
نَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ بَلَّغْتَ وَنَصَحْتَ وَجَهَدْتَ فَجَزاكَ اللهُ خَيراً;
ما گواهى مى دهيم تو وظيفه رسالت را ابلاغ كردى و شرط خير خواهى را انجام دادى و آخرين تلاش و كوشش را در راه هدايت ما نمودى، خداوند تو را جزاى خير دهد.
سپس فرمود:
آيا شما گواهى به يگانگى خدا و رسالت من و حقّانيّت روز رستاخيز و بر انگيخته شدن مردگان در آن روز نمى دهيد؟!
همه گفتند: آرى، گواهى مى دهيم.
فرمود:
خداوندا گواه باش!... .
بار ديگر فرمود:
اى مردم! آيا صداى مرا مى شنويد؟ ...
گفتند: آرى!
و به دنبال آن، سكوت سراسر بيابان را فرا گرفت و جز صداى زمزمه باد چيزى شنيده نمى شد.
پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود:
... اكنون بنگريد با اين دو چيز گرانمايه و گرانقدر كه در ميان شما به يادگار مى گذارم چه خواهيد كرد!
يكى از ميان جمعيّت صدا زد: كدام دو چيز گرانمايه، يا رسول الله؟!
پيامبر (صلى الله عليه وآله) بلا فاصله فرمود:
اوّل «ثقل اكبر» كتاب خداست، كه يك سوى آن به دست پروردگار و سوى ديگرش در دست شماست، دست از دامان آن بر نداريد تا گمراه نشويد، و امّا دومين يادگار گرانقدر من «خاندان منند» و خداوند لطيفِ خبير به من خبر داده كه اين دو هرگز از هم جدا نشوند، تا در بهشت به من بپيوندند، از اين دو پيشى نگيريد كه هلاك مى شويد و عقب نيفتيد كه باز هلاك خواهيد شد.
ناگهان مردم ديدند پيامبر (صلى الله عليه وآله) به اطراف خود نگاه كرد، گويا كسى را جستجو مى كند و همين كه چشمش به على(عليه السلام) افتاد، خم شد و دست او را گرفت و بلند كرد، آنچنان كه سفيدى زير بغل هر دو نمايان شد و همه مردم او را ديدند و شناختند كه او همان افسر شكست ناپذير ارتش اسلام است.
در اينجا صداى پيامبر(صلى الله عليه وآله) رساتر و بلندتر شد و فرمود:
أَيُّهَا النّاسُ مَنْ أَوْلَى النّاسِ بِالمُؤمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ
چه كسى از همه مردم نسبت به مسلمانان از خود آنها سزاوارتر است؟!
گفتند:
خـدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) داناترند.
پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود:
خدا ، مولا و رهبر من است ، و من مولا و رهبر مؤمنانم و نسبت به آنها از خودشان سزاوارترم (و اراده من بر اراده آنها مقدّم).
سپس فرمود:
فَمَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاهُ
هر كس من مولا و رهبر او هستم، على، مولا و رهبر او است.
و اين سخن را سه بار و به گفته بعضى از راويان حديث، چهار بار تكرار كرد و به دنبال آن سر به سوى آسمان برداشت و عرض كرد:
اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَعادِ مَنْ عاداهُ وَأَحِبّ مَنْ أَحَبَّهُ وَاَبْغِضْ مَنْ أَبْغَضَهُ وَانْصُرْ مَنْ نَصَرَه وَاخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ وَأَدِرِ الْحَقَّ مَعَهُ حَيْثُ دارَ
خداوندا ! دوستان او را دوست بدار و دشمنان او را دشمن بدار، محبوب بدار آن كسى كه او را محبوب دارد، و مبغوض بدار آن كس كه او را مبغوض دارد، يارانش را يارى كن، و آنها كه يارى اش را ترك كنند از يارى خويش محروم ساز و حق را همراه او بدار و او را از حق جدا مكن!
سپس فرمود:
أَلا فَلْيَبْلُغِ الشّـاهِدُ الْغـائِبَ
آگاه باشيد، همه حاضران وظيفه دارند اين خبر را به غائبان برسانند!
خطبه پيامبر (صلى الله عليه وآله) به پايان رسيد، عرق از سر و روى پيامبر (صلى الله عليه وآله) و على (عليه السلام) و مردم فرو مى ريخت، و هنوز صفوف جمعيّت از هم متفرق نشده بود كه امين وحى خدا نازل شد و اين آيه را بر پيامبر (صلى الله عليه وآله) خواند:
اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُم نِعْمَتى ...
امروز آئين شما را كامل و نعمت خود را بر شما تمام كردم!
پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود:
اللهُ أَكْبَرْ، اللهُ أَكْبَرُ عَلَى اِكْمالِ الدِّيْنِ وَاِتْمامِ النِّعْمَة وَرِضَي الرَّبِّ بِرِسَالَتِي وَالْوِلايَةِ لِعَليٍّ مِنْ بَعْدي
خداوند بزرگ است، همان خدائى كه آيين خود را كامل و نعمت خود را بر ما تمام كرد، و از نبوّت و رسالت من و ولايت على پس از من راضى و خشنود گشت!
در اين هنگام شور و غوغايى در ميان مردم افتاد و على (عليه السلام) را به اين موقعيّت تبريك گفتند و از افراد سرشناسى كه به او تبريك گفتند، ابو بكر و عمر بودند، كه اين جمله را در حضور جمعيّت بر زبان جارى ساختند:
بَخّ بَخّ لَكَ يَا ابْنَ أَبي طالِب أَصْبَحْتَ وَأَمْسَيْتَ مَوْلايَ وَمَوْلا كُلِّ مُؤمِن وَمُؤمِنَة
آفرين بر تو باد، آفرين بر تو باد، اى فرزند ابو طالب! تو مولا و رهبر من و تمام مردان و زنان با ايمان شدى!
در اين هنگام ابن عبّاس گفت: «به خدا اين پيمان در گردن همه خواهد ماند!»
وحسّان بن ثابت، شاعر معروف، از پيامبر (صلى الله عليه وآله) اجازه خواست كه به اين مناسبت اشعارى بسرايد; سپس اشعار معروف خود را چنين آغاز كرد:
يُنادِيْهِمْ يَوْمَ الْغَديرِ نَبيُّهُمْ *** بِخُمٍّ وَاَسْمِعْ بِالرَّسُولِ مُنادِياً
فَقالَ فَمَنْ مَوْلاكُمُ وَنَبيِّكُمْ؟ *** فَقالُوا وَلَمْ يَبْدُوا هُناكَ التَّعامِيا:
اِلـهُكَ مَـوْلانـا وَاَنْـتَ نَبِيُّنـا *** وَلَمْ تَلْقِ مِنّا فى الْوَلايَةِ عاصِياً
فَقالَ لَهُ قُمْ يا عَلَىٌّ فَاِنَّنى *** رَضيتُكَ مِنْ بَعْدى اِماماً وَهادِياً
فَمَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا وَلِيُّهُ *** فَكُونُوا لَهُ اَتْباعَ صِدْق مُوالِيا
هُناكَ دَعا اَللّهُمَّ وَالِ وَلِيَّهُ *** وَكُنْ لِلَّذى عادا عَلِيّاً مُعادِياً(1)
1 . اين اشعار را جمعى از بزرگان دانشمندان اهل تسنّن نقل كرده اند، كه از ميان آنها: حافظ «ابو نعيم اصفهانى» و حافظ «ابو سعيد سجستانى» و «خوارزمى مالكى» و حافظ «ابو عبدالله مرزبانى» و «گنجى شافعى» و جلال الدّين «سيوطى» و «سبط بن جوزى» و «صدر الدّين حموى» را مى توان نام برد.
يعنى :
پيامبرِ آنها در روز «غدير» در سرزمين «خم» به آنها ندا داد، و چه ندا دهنده گرانقدرى!.
فرمود: مولاى شما و پيامبر شما كيست؟ و آنها بدون چشم پوشى و اغماض صريحاً پاسخ گفتند:
خداى تو مولاى ماست و تو پيامبر مائى و ما از پذيرش ولايت تو سرپيچى نخواهيم كرد.
پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) گفت: برخيز، زيرا من تو را بعد از خودم امام و رهبر انتخاب كردم».
وسپس فرمود: هر كس من مولا و رهبر اويم، اين مرد مولا و رهبر او است، پس شما همه از سر صدق و راستى از او پيروى كنيد.
در اين هنگام، پيامبر(صلى الله عليه وآله) عرض كرد: بار الها! دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشمن بدار... .
اين بود خلاصه اى از حديث معروف غدير كه در كتب دانشمندان اهل تسنّن و تشيّع آمده است.
حديث متواتر غدير را اجمالاً دانستيم و جمله معروف پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) كه در همه كتب آمده است: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌّ مَوْلاهُ» حقايق بسيارى را روشن مى سازد.
گرچه بسيارى از نويسندگان اهل سنّت اصرار دارند كه «مولى» را در اينجا به معنى «دوست و يار و ياور» تفسير كنند، زيرا يكى از معانى معروف «مولى» همين است، ما هم قبول داريم كه يكى از معانى «مولى» دوست و يار و ياور است.
ولى قرائن متعدّدى در كار است كه نشان مى دهد «مولى» در حديث بالا به معنى «ولى» و «سرپرست» و «رهبر» مى باشد; اين قرائن به طور فشرده چنين است:
1 ـ مسأله دوستى على (عليه السلام) با همه مؤمنان، مطلب مخفى و پنهان و پيچيده اى نبود كه نياز به اين همه تأكيد و بيان داشته باشد، و احتياج به متوقّف ساختن آن قافله عظيم در وسط بيابان خشك و سوزان و خطبه خواندن و گرفتن اعترافهاى پى درپى از جمعيّت داشته باشد.
قرآن با صراحت مى گويد:
إِنَّمَا الْمُؤمِنُونَ اِخْوَةٌ(1)
مؤمنان همه برادر يكديگرند.
و در جاى ديگر مى فرمايد:
وَالْمُؤمِنُونَ وَالْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ اَوْلِياءُ بَعْض(2)
مردان مؤمن و زنان مؤمنه، ولىّ و يار يكديگرند.
خلاصه اين كه، اخوّت اسلامى و دوستى مسلمانان با يكديگر از بديهى ترين مسائل اسلامى است كه از آغاز اسلام وجود داشت و پيامبر(صلى الله عليه وآله) بارها آن را تبليغ كرد و بر آن تأكيد نهاد; بعلاوه، مسأله اخوّت مسأله اى نبوده كه با اين لحن داغ در آيه بيان شود و پيامبر (صلى الله عليه وآله) از افشاى آن خطرى احساس كند. (دقّت كنيد)
2 ـ جمله «اَلَسْتُ اَوْلى بِكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ; آيا من نسبت به شما از خود شما سزاوارتر و اولى نيستم!» كه در بسيارى از متون اين روايت آمده است، هيچ تناسبى با بيان يك دوستى ساده ندارد، بلكه مى خواهد بگويد: «همان اولويّت و اختيارى كه من نسبت به شما دارم و پيشوا و سرپرست شما هستم، براى على (عليه السلام) ثابت است.» و هرگونه تفسيرى براى اين جمله، غير از آنچه گفته شد، دور از انصاف و واقع بينى است، مخصوصاً با توجّه به تعبير «بِكُمْ مِنْ اَنْفُسِكُمْ; از شما نسبت به شما اولى هستم.»
3 ـ تبريك هايى كه از سوى مردم در اين واقعه تاريخى به على(عليه السلام) گفته شد، مخصوصاً تبريكى كه «عمر» و «ابوبكر» به او گفتند، نشان مى دهد مسأله چيزى
1 . سوره حجرات، آيه 10 .
2 . سوره توبه، آيه 71.
جز مسأله نصب خلافت نبوده است كه در خور تبريك و تهنيت باشد; زيرا اعلام دوستى، كه براى همه مسلمانان بطور عموم ثابت است، تبريك ندارد.
در «مُسند» امام «احمد» آمده است: عمر بعد از آن بيانات پيامبر(صلى الله عليه وآله) خطاب به على(عليه السلام) عرض كرد:
هَنيئاً يَابْنَ اَبيطالِب أَصْبَحْتَ وَأَمْسَيْتَ مَوْلى كُلِّ مُؤمِن وَمُؤمِنَة
گوارا باد بر تو اى فرزند ابيطالب! صبح كردى و شام كردى در حالى كه مولاى هر مرد و زن با ايمان هستى!(1)
در تعبيرى كه فخر رازى در ذيل آيه «يـا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ» ذكر كرده، مى خوانيم: عمر گفت: «هَنيئاً لَكَ أَصْبَحْتَ مَوْلاىَ وَمَوْلى كُلِّ مُؤمِنِ وَمُؤمِنَة»
به اين ترتيب، عمر او را مولاى خود و مولاى همه مؤمنان مى شمرد.
در تاريخ بغداد روايت فوق به اين صورت آمده:
بَخّ بَخّ لَكَ يابْنَ اَبيطالِب! أَصْبَحْتَ مَوْلاىَ وَمَوْلى كُلِّ مُسْلِم(2)
آفرين، آفرين به تو اى فرزند ابو طالب! صبح كردى در حالى كه مولاى من و مولاى هر مسلمانى هستى.
و در «فيض القدير» و «الصّواعق» آمده است كه اين تبريك را ابو بكر و عمر هر دو به على (عليه السلام) گفتند: «أَمْسَيْتَ يَابْنَ اَبيطالِب مَوْلا كُلِّ مُؤمِن وَمُؤمِنَة(3)».
ناگفته پيداست دوستى ساده اى كه ميان همه مؤمنان با يكديگر است چنين تشريفاتى ندارد، و اين جز با ولايت به معنى خلافت سازگار نيست.
4 ـ اشعارى كه از «حسّان بن ثابت» نقل كرديم با آن مضمون و محتواى بلند و آن تعبيرات صريح و روشن، نيز گواه ديگرى بر اين مدّعا است، و به اندازه كافى در اين مسأله گويا است (بار ديگر آن اشعار را مطالعه فرمائيد).
1 . مسندِ احمد، جلد 4، صفحه 281 (طبق نقل فضائل الخمسة، جلد 1، صفحه 432).
2 . تاريخ بغداد، جلد 7، صفحه 290.
3 . فيض القدير، جلد 6، صفحه 217; الصّواعق، صفحه 107.
بسيارى از مفسّران و راويان حديث، در ذيل آيات اوّليّه سوره معارج(1)، شأن نزولى نقل كرده اند كه خلاصه اش چنين است:
پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) على(عليه السلام) را در غدير خم به خلافت منصوب كرد و درباره او فرمود: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌّ مَوْلاهُ»
چيزى نگذشت كه خبر آن در اطراف پيچيد، «نعمان بن حارث فهرى» كه از منافقان بود(2) خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و عرض كرد:
تو به ما دستور دادى كه شهادت به يگانگى خدا، و رسالت تو بدهيم، ما هم شهادت داديم، سپس دستور به جهاد و حج و نماز و زكات دادى، همه اينها را پذيرفتيم، ولى به اينها راضى نشدى، تا اين كه اين جوان (اشاره به على(عليه السلام)) را به جانشينى خود منصوب كردى و گفتى: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاه فَعَلىٌّ مَوْلاهُ» آيا اين كار از ناحيه خودت بوده، يا از سوى خدا؟
پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: «قسم به خدايى كه معبودى جز او نيست، از ناحيه خدا است».
«نعمان بن حارث» روى برگرداند و گفت:
«خداوندا، اگر اين سخن حق است و از ناحيه تو است، سنگى از آسمان بر ما بباران!»
ناگهان سنگى از آسمان بر سرش فرود آمد و او را كشت. و اينجا بود كه آيه «سَئَلَ سائلٌ بِعَذاب واقِع» نازل گشت.
آنچه در بالا آمد مطابق روايتى است كه در «مجمع البيان» از ابوالقاسم حسكانى نقل شده است(3); همين مضمون را بسيارى از مفسّران اهل سنّت و راويان احاديث
1 . «سئل سائل بعذاب واقع * للكافرين ليس له دافع * من الله ذي المعارج; تقاضا كننده اى تقاضاى عذابى كرد كه به وقوع پيوست، اين عذاب مخصوص كافران است، و هيچ كس نمى تواند آن را دفع كند، از سوى خداوند ذى المعارج.»
2 . در بعضى از روايات «حارث بن نعمان» و در بعضى «نضر بن حارث» آمده است.
3 . مجمع البيان، جلد 9 و 10، صفحه 352.
با تفاوت مختصرى نقل كرده اند، مانند: «قرطبى» در تفسير معروفش(1) و آلوسى در تفسير روح المعانى(2) و ابواسحاق ثعلبى در تفسيرش(3).
علاّمه امينى در كتاب الغدير، اين روايت را از سى نفر از علماى اهل سنّت (با ذكر مدرك و عين عبارت) نقل مى كند، از جمله: «سيره حلبى»; «فرائد السّمطين» حموينى; «درر السّمطين» شيخ محمّد زرندى; «السّراج المنير» شمس الدّين شافعى; «شرح جامع الصّغير» سيوطى; «تفسير غريب القرآن» حافظ ابو عبيد هروى; «تفسير شفاء الصّدور» ابوبكر نقّاش موصلى و كتابهاى ديگر.
بعضى از مفسّران يا محدّثانى كه فضائل على (عليه السلام) را با ناخشنودى مى پذيرند ايرادهاى مختلفى بر اين شأن نزول گرفته اند، مهمترين آن چهار اشكال زير است كه صاحب تفسير المنار و بعضى ديگر، بعد از نقل روايت فوق مطرح كرده اند:
ايراد اوّل ـ سوره معارج مكّى است، و تناسبى با داستان غدير خم ندارد.
![]() |
![]() |
![]() |