اين عنصر منحرف ، نسبت خدايى و ربوبيت به حضرت هادى و عسكرى (عليه السلام ) داد و بـا وقـاحـت ادعـا كـرد كـه پـيـامـبـر و فرستاده شده از سوى امام هادى (عليه السلام ) است .(276)
عـلاوه بـر انـكـار مـبـداء، با عقيده به تناسخ ، معاد را نيز انكار كرد(277) و به مباح بـودن نـكـاح بـا مـحـارم چـون : خـواهـر، مـادر و عـمـه ... و بـه هـمـجـنـس بـازى ، ايـن عـمـل شـنـيـع و ضـد انـسـانـى ، فـتـوا داد و گـفـت : (ايـن كـار بـراى فاعل لذت بخش ‍ است و براى مفعول ، تواضع و فروتنى مى آورد. )
يكبار او را در حالى ديدند كه غلامش بر او سوار است ، هنگامى كه بر اين گناه رشت او را سـرزنـش كردند گفت : اين كار براى او لذت آور و براى من تواضع و ترك تكبر و خود پسندى است . )(278)
3ـ احمد بن هلال عبرتايى :
او اهـل روسـتـاى بـزرگـى از مـنـطقه (نهروان ) بود كه ميان واسط و بغداد قرار داشت گـفـتـه شـده كـه از يـاران حـضـرت هـادى يـا عـسـكـرى (عـليـه السـلام ) بـود و بـه هـر حال به غلو مشهور است و مورد لعن و نفرين ابدى .
نـخـسـت از افـراد مـورد اطمينان حضرت عسكرى (عليه السلام ) و از اصحاب خاص و روايت كـنـنـده از امامان معصوم (عليه السلام ) بود. 54 مرتبه به زيارت خانه خدا رفت كه 20 بـار بـا پـاى پياده بود. اما دريغا كه دچار انحراف و ارتجاع سختى شد، به گونه اى كـه حضرت عسكرى (عليه السلام ) او را بسيار نكوهش كرد و در موردش ‍ فرمود: (از اين صوفى رياكار و بازيگر، پروا كنيد. )
بـرخـى نـيز اين جمله را در نكوهش او، از جانب حضرت مهدى (عليه السلام ) دانسته اند كه در هر حال نشانگر پليدى و گمراهى اين مرد است .
او تـا زمـان نيابت جناب محمد بن عثمان زيست و با سماحت بسيار، سفارت آن جناب را انكار كـرد كـه توقيع مباركى از جانب حضرت مهدى (عليه السلام ) در مورد لعن و نفرين بر او لزوم اظهار بيزارى از كارهايش ، شرف صدور يافت .
از آن پـس ، دشـمـنـى و عـداوت خـويـش را بـا امـامـان نـور (عليه السلام ) آشكار ساخت كه شيعيان او را لعنت كردند و از او بيزارى جستند.
پس از مرگ او، نامه ديگرى از جانب امام عصر (عليه السلام ) آمد كه بار ديگر او را مورد لعـن و نـفـريـن قـرار داد و بـيـزارى جـسـتـن از او را خـاطـر نـشـان نـمـود، دليـل آن هـم ايـن بـود كـه بـرخـى از شـيـعـيـان توقيع نخست را در مورد او انكار كردند و از (قـاسـم بن علاء ) كه از وكلاى حضرت مهدى (عليه السلام ) بود تقاضا كردند كه از آن حضرت در اين مورد سؤ ال كند تا در مورد انحراف او اطمينان پيدا كنند.
در مورد سؤ ال آنان پاسخى رسيد كه فرمود:
...قـال كـان امـرنـا نـفـذ اليـك فـى المـتـصـنـع ابـن هـلال ـ لا رحـمـه الله ـ بـمـا قـد عـلمـت و لم يـزل ـ لا غـفـر الله له ذنبه و لا اقاله عثرته ـ يـداخـل فـى امـرنـا بـلا اذن مـنا و لا رضى يستبد براءيه ... لايمضى من امرنا اياه الا بما يهواه ويريده . اراده الله بذلك فى نار جهنم .
فـصـبـرنـا عـليـه ، حتى بترالله ـ بدعوتناـ عمره وكنا قد عرفنا خبره قوما من موالينا فـى ايـامـه ـ لا رحمه الله ـ و امرناهم بالقاء ذلك الى الخاص من موالينا و نحن نبرا الى الله من ابن هلال ـ لا رحمه الله ـ و ممن لابيراء منه .
و اعـلم الاسـحـاقـى ـ سـلمـه الله ـ و اهـل بـيـتـه بـمـا اعـلمـنـاك مـن حـال هـذا الفـاجـر وجـمـيـع مـن كـان سـالك ويـسـالك عـنـه مـن اهـل بـلده والخـارجـيـن و من كان يستحق ان يطلع على ذلك ، فانه لا عذر لاحد من موالينا فى التـشـكـيـك فـيـما روى عنا ثقاتنا، قد عرفوا باننا نفاوضهم بسرنا و نحمله اياه اليم و عرفنا مايكون من ذلك ان شاء الله تعالى .(279)
يـعـنى : درباره (ابن هلال ) اين ظاهر ساز ـ كه رحمت خدا بر او مباد! ـ دستور ما به تو رسيد و از آن گاه شدى . او كه خداـ گناهش را نبخشايد و او را از آمرزش خود محروم سازد ـ همچنان در كار ما بدون اجازه و رضايتى از جانب ما دخالت مى كند.
استبداد راءى ، پيشه ساخته و از كار ما تنها آنچه را دلخواه اوست مى پذيرد، خدا بخاطر اين شيوه زشت و گمراهانه اش او را به آتش جهنم بكشاند.
مـا در مـورد او شـكـيـبـايـى ورزيـديم تا خدا به نفرين ما، رشته عمر او را بريد، در زمان حـيـاتـش ـ كـه خـداى او را از رحـمت خود دور سازد! ـ ما گروهى از دوستانمان را از انحراف عـقـيـدتى و عملكرد ظالمانه او آگاه ساختيم و به آنان خاطر نشان كرديم كه به دوستان خاص ما اين موضوع را برسانند.
و اكنون ما، هم از او بيزارى مى جوييم و هم از كسانى كه از او ابراز تنفر نكنند
آنـچـه در مـورد ايـن عـنصر فاجر و گناهكار به تو اعلام كرديم به احمد بن اسحاق ـ كه خـداى او را سلامت دارد! ـ و به همه كسانى كه از شهر او يا ديگر شهرها، از وضعيت وى ، از تو سؤ ال نمودند يا مى نمايند و نيز به هر آن كس كه در خور آن است كه در اين مورد آگـاهـى يـابـد بـه هـمه اينها اعلان كن ، چرا كه هيچ يك از دوستان ما عذرى ندارند كه در آنچه افراد مورد اعتماد و اطمينان ما از جانب ما روايت مى كنند، ترديد روا دارند.
آنـان مـى دانـنـد كه اسرار خود را با افراد مورد اعتماد خويش در ميان مى گذاريم و آنها را به آنان انتقال مى دهيم و آنچه در اين مورد است اگر خدا بخواهد، شناخته اند.
4ـ محمد بن على بن بلال :
ايـن مـرد نـيز در آغاز كارش مورد اعتماد حضرت عسكرى (ع ) بود(280) اما پس از آن از صـراط مـسـتـقـيـم انـحـراف جـسـت و بـه دروغ مـدعـى گرديد كه از جانب حضرت مهدى (ع ) وكـيـل اسـت و نـيـابت خاص دومين سفير آن حضرت ، جناب محمد بن عثمان را انكار نمود. و از پى آن ، اموالى را كه نزد او انباشته شده بود تا به حضرت مهدى (ع ) برساند در آنها خيانت ورزيد.(281)
مـحـمد بن عثمان ، راه ديدار او با امام عصر(ع ) را هموار كرد و آن گرانمايه به او دستور داد كـه اموال را به دومين نايب او، محمد بن عثمان بدهد. با اين وصف او همچنان به انحراف و كـيـنـه تـوزى خـود ادامـه داد و فـرجـام كـارش بـه جايى رسيد كه توقيعى از جانب امام عـصـر(ع ) رسـيـد و در آن ضـمـن گروهى دروغ پرداز همچون (شلمغانى ) و (حلاج ) مورد لعن و نفرين قرار گرفت و به بيزارى جستن از آنان تاءكيد شد.(282)
6ـ شلمغانى :
او بـه (ابـن عـزاقـر ) مـعـروف بـود و چـون از (واسـط ) عـراق بـرخـاسـتـه بود به زادگاهش منسوب شده و او را (ابوجعفر محمد بن على شلمغانى ) مى گفتند.
از مـحـدثـان بـود و كـتـابـهـاى بـسـيـارى داشـت و در آنـهـا، انبوه رواياتى را كه از امامان اهل بيت (ع ) دريافت داشته بود، همه را گرد آورى و دسته بندى نموده بود.
هـنـگـامـى كـه راه انـحراف و ارتجاع را در پيش گرفت و از نظر انديشه ، عقيده و عملكرد تـغيير يافت با روايات ، شروع به بازيگرى كرد. هرچه مى خواست بر آنها مى افزود و هر چه دلخواه او بود، كم مى كرد.
در اوج فتنه گرى و فريبكارى او، توقيعى از جانب حضرت مهدى (ع ) در لعن و نكوهش و بـيـزارى جـستن از كفر و الحاد و كارهاى زشت او صادر شد و به شيخ حسين بن روح رسيد كه اينگونه است :
... عـرف ـ اطـال الله بـقـاءك و عـرفك الخير كله وختم به عملك ـ من تثق بدينه و تسكن الى نـيـتـه ، من اخواننا ـ آدام الله سعادتهم ـ باءن محمد بن على ، المعروف بالشلمغانى ـ عـجل الله له النقمة و لا امهله ـ قد ارتد عن الاسلام و فارقه و الحد فى دين الله و ادعى ما كـفـر مـعـه بـالخـالق ـ جـل و تـعـالى ـ و افـتـرى كـذبـا وزورا و قـال بـهـتـانـا و اثـمـا عظيما، كذب العادلون بالله و ضلوا ضلالا بعيدا و خسروا خسرانا مبينا.
و انـا بـرئنـا الى الله تـعـالى و الى رسـول و آله ـ صلوات الله و سلامه و رحمته و بركاته عليهم ـ منه ولعناه عليه لعائن الله تترى ، فى الظاهر منا و الباطن و السر و العـلن و فـى كـل وقـت و عـلى كـل حـال و عـلى مـن شـايـعـه و بـايـعـه و بـلغـه هـذا القول منا فاقام على توليه بعده .
و اعـلمـهـم ـ تـولاك الله ـ انـنـا فـى التـوقـى و المـحـاذرة مـنـه ، عـلى مـثـل مـا كـنـا عـليـه مـمـن تقدمه من نظرائه من الشريعى و النميرى و الهلالى و البلالى و غيرهم .
و عـادة الله ـ جـل ثـنـاؤ ه ـ مـع ذلك قبله و بعده ـ عندنا جميلة و به نثق و اياه نستعين و هو حسبنا فى امورنا و نعم الوكيل .(283)
بنام خداوند بخشاينده بخشايشگر
اعـلان كـن : خـداى عـمـرت را طولانى ساخته و پاينده ات بدارد و همه خوبيها و ارزشها را به تو بشناساند و فرجام كارت را به نيكى پايان برد.
اعلان كن به همه كسانى كه به ديندارى و دين باورى آنان اطمينان دارى و به برادران ما كـه از نـيـت خـير آنان آگاهى و خداوند نيكبختى آنان را تداوم بخشد، به آنان اعلام كن كه : (محمد بن على ) معروف به (شلمغانى ) كه خداوند در كيفر او شتاب كرده و هرگز مـهلتش ندهد، از دين اسلام برگشته و از آن جدا شده است ، در دين خدا كفر و الحاد ورزيده و ادعـاهـايـى دارد كـه بـاعث كفر به آفريدگار بزرگ است . او به دروغ تهمت مى زند و بهتان مى بندد و گناهان بزرگى مرتكب مى شود.
آنـان كـه از خـدا بـرگـشـتـه انـد دروغ گـفته و به گمراهى بسيار دور و درازى افتاده و زيانى آشكار كرده اند.
ما به خدا و پيام آورش و خاندان او ـ كه درود و رحمت خدا و بركاتش بر او و خاندانش باد! ـ از او بيزارى جسته و او را لعنت و نفرين نموده ايم . لعنتهاى خداى ، يكى پس از ديگرى ، در ظـاهـر و بـاطـن ، آشـكـار و نـهـان و هـمـيـشه و همواره ، بر او باد و بر هر كس كه از او پيروى نموده و با او دست بيعت داده و پس از اين هشدار ما، باز هم به دوستى و پيروى از او برخيزد.
شـمـا كـه ـ خـداونـد پـشـتيبان و يار و ياور تو باد ـ اعلان كن كه : ما در اجتناب و برحذر بـودن از او ـ شـلمـغـانـى ـ هـمـانـنـد هـمـان حـالتى هستم كه پيش از او، از عناصر نظير او بـيـزارى جـسـتـيـم و تـبـرى از آنـان را لازم شمرديم ، از عناصرى مانند: شريعى ، هلالى بلالى و ديگران .
شـيوه خدا را پيش از رخدادها و پس از اينها، شايسته دانسته و به او اطمينان داشته و از او يارى مى جوييم و او در تمامى امور ما، ما را بس است و خوب و شايسته سرپرست و وكيلى است .
اين توقيع هشدار دهنده و راهگشا، هنگامى از سوى آن گرامى صادر گرديد كه سفير خاص او در زنـدان سـردمـداران وقـت رژيـم عباسى بود. با اين وجود، اين توقيع را به يكى از يـاران خـويـش تـسـليـم داشـت و بـدو دستور داد كه آن را بطور گسترده در ميان شيعيان و دوسـتـداران خـانـدان وحـى و رسـالت مـنـتـشـر سـازد و او نيز چنين كرد و پس از پخش ‍ اين تـوقـيـع مـبـارك ، شـيـعـيـان بـه لعـن و نـفـريـن و تـبـرى جـسـتـن از آن عـنـصـر گـمـراه و دجـال و دورى جـسـتـن از او، اتـفـاق نـظـر نـشان دادند و از او و روش دجالگرانه و منحط او بيزارى جستند.
انحرافات شلمغانى
او بـه حـلول و تـنـاسـخ مـعـتـقـد بـود و ادعـا مـى كـرد كـه خـدا در وجـود او حلول كرده و روح ملكوتى پيامبر(ص ) و امير مؤ منان (ع ) و دخت گرانمايه پيامبر، فاطمه عـليـهـا سلام به ترتيب به (محمد بن عثمان ) دومين سفير خاص امام عصر(ع ) و (حسين بـن روح ) و (ام كـلثـوم ) دخـتـر مـحـمـد بـن عـثـمـان ، حـلول نـمـوده اند و براى فريب و دجالگرى به ، يارانش توصيه مى كرد كه : (اينها، راز سر به مهر است كه بايد همچنان پوشيده بدارند. )(284)
7ـ ابودلف كاتب :
او نـيـز از دروغپردازان بود كه به ناروا و بهتان ادعا كرد كه از سوى حضرت مهدى (ع ) به سفارت انتخاب شده است . (جعفر بن قولويه ) در مورد او مى نويسد:
(ابـودلف كـاتـب ، كـسـى اسـت كـه مـا او را كـافر و ملحد مى شناختيم . او پس از الحاد و كـفـرگـويـى بـه غـلو و دجـالگـرى پـرداخـت ، بـعـد ديـوانـه شـد سـپـس بـه تـفـويـض گراييد. )(285)
به هر محفل و مجلسى مى رفت به خوارى و خفت كشيده مى شد و شيعيان جز اندك زمانى با او و فتنه اش آشنا نشدند و همگى از او و اندك پيروان گمراهش ، بيزارى مى جستند.
از انـحـرافـات او ايـن بـود كـه جـزو گـروه گـمـراه (مـخـمـسه ) بود(286) و آنان گروهى از غلو كنندگان و گمراهانى بودند كه مى گفتند: (سلمان ، ابوذر، مقداد، عمار و عـمـربـن امـيـه پـنج شخصيت برجسته اى هستند كه از جانب خدا تدبير امور و تنظيم شئون آفرينش را به دست گرفته اند خدا آنان را بر اين كار گمارده است . )(287)
بـه هـر حـال (ابودلف ) نيز به حلول و تناسخ معتقد بود، او كافر، نجس ، گمراه و گـمراهگر بود. معروف بود كه عنصرى ديوانه است و اين خرافات و سخنان كفرآلود، از ديوانگى و زوال عقل او منشاء مى گيرد.
8ـ محمد بن احمد بغدادى
او بـنـام (ابـوبـكـر مـحـمـد بـن احـمـد بـن عـثمان ) بود و به بغدادى شهرت داشت ، از شـگـفـتيهاى روزگار اينكه : او از نواده هاى جناب (عثمان بن سعيد ) نخستين سفير خاص امام عصر(ع ) بود.
او بـه دروغ و بـهـتـان ، ادعـاى سـفارت از جانب دوازدهمين امام نور(ع ) را نمود. عنصرى كم سواد و كم خرد بود. در نادانى و بلاهت او همين بس كه از (ابودلف ) پيروى مى كرد و به خرافات و كفريات او معتقد بود.
روايـت شده است كه : روزى به مجلس عمويش محمد بن عثمان ، دومين نايب خاص امام عصر(ع ) وارد شـد و اصـحـاب كـه پـيـرامـون روايـات رسـيـده از اهـل بيت (ع ) گفتگو مى كردند، ساكت شدند و جناب محمد بن عثمان فرمود: (ساكت باشيد نزد اين تازه وارد چيزى نگوييد كه از ياران شما نيست . )
(بـغـدادى ) نـفـاق را پـيـشه خود ساخته بود و هر روز به رنگى در مى آمد، يكبار ادعا كـرد كـه وكـيـل (يـزيـدى ) اسـت كـه در بـصـره مـى بـاشـد و از ايـن راه اموال فراوانى گرد آورد.
سـرانـجام (يزيدى ) به او دست يافت و ضمن درگيرى ضربت سختى بر سر و وارد آورد كه آب از ديدگانش فرو ريخت و نابينا گرديد و مرد.(288)
چه كساني در غيبت كوتاه به ديدار او مفتخر شده اند ؟
پس از اينكه آغاز عيبت كوتاه آن حضرت را، از همان لحظات نخستين ولادت او شناختيم ،اينك مـمكن است كسانى را به ديدار آن خورشيد جهان افروز مفتخر شده اند به دو گروه تقسيم كنيم و چگونگى ديدار برخى را بصورت فشرده و برخى را بصورت گسترده ، ترسيم نماييم .
الف : كـسـانـى كـه در دوران حـيـات حـضـرت عـسـكـرى (ع ) بـه ديـدار امـام مـهـدى (ع ) نايل آمدند.
ب : كسانى كه پس از رحلت حضرت عسكرى (ع ) به ديدار آن حضرت ، مفتخر شدند.
گروه نخست
1- بـانـوى انـديـشـمـنـد و گـرانـقـدر اسـلام (حـكـيـمـه )، عـمـه حضرت عسكرى (ع ) و دخت گـرانـمـايـه امـام جـواد خـواهـر حـضـرت امـام هـادى نـخـسـتـيـن كـسـى اسـت كـه جمال دل آراى حضرت مهدى (ع ) را هنگام ولادت و پس از آن بارها زيارت كرد، چرا كه يكى از افتخارات او اين است كه : سخت مورد اعتماد بيت رفيع امامت بود و در ولادت حضرت مهدى (ع ) حضور داشت .(289)
2ـ نسيم از كنيزان تربيت يافته بيت رفيع حضرت عسكرى (ع ) است كه مى گويد:
يـك شـب پس از ولادت حضرت مهدى (ع ) بر او وارد شدم و در كنار گاهواره اش عطسه بر من دست داد، آن كودك گرانمايه فرمود:
(يرحمك الله )
از اين موضوع سخت شادمان شدم كه فرمود:
(الا ابشرك بالعطاس ؟ )
يعنى : بگويم عطسه داراى چه فوايد و پيامى است ؟
گفتم : آرى ! سرورم ! )
حضرت فرمودند:
(هو امان من الموت ثلاثة ايام )(290)
يعنى : عطسه تا سه روز، نويد بخش سلامتى و امان از مرگ كوتاه مدت است .
3ـ گـروهـى از يـاران حـضـرت عسكرى (ع ) از (ابى غانم ) كه يكى از خدمتگذاران بيت رفيع ولايت بود آورده اند كه :
بـراى حـضـرت عـسـكـرى (ع ) پـسـرى به دنيا آمد كه او را محمد نام نهاد و در سومين روز ولادتش او را به گروهى از ياران خويش نشان داد و فرمود:
هـذا صـاحبكم من بعدى و خليفتى عليكم و هو القائم الذى تمتد اليه الاعناق بالانتظار، فاذا امتلات الارض جورا و ظلما، خرج فملاها قسطا و عدلا.(291)
يـعـنـى : ايـن امـام شـمـا پـس از مـن جـانـشـيـن مـن در مـيـان شـمـاسـت . و او هـمـان قـائم آل محمد(ص ) است كه غيبت طولانى داشته و داراى مقام والايى است كه همگان انتظار ظهورش را مـى كـشـنـد و آنـگـاه كـه زمـيـن لبـريز از جور و ظلم و گرديد، ظهور مى كند و آن را از عدل و داد مالامال مى سازد.
4ـ گـروهـى از بـرجـسـتـگـان شـيـعـه كـه شـمـارشـان بـه چـهـل نـفـر مـى رسيد به محضر حضرت عسكرى (ع ) شرفياب شدند. آن حضرت ، فرزند گـرانـمـايـه اش مـهـدى (ع ) را در آن مـجـلس بـه آنـان نـشـان داد و آنـان جمال دل آراى او را ديدند و امام عسكرى (ع ) به آنان فرمود:
هذا امامكم من بعدى و خليفتى فيكم ...(292)
يعنى : اين امام و پيشواى شما پس از من و جانشين من در ميان شماست ... .
5ـ ابوالاديان از يـاران و كـارگـزاران امـور بـيـت رفـيـع حضرت عسكرى (ع ) بود و از كسانى است كه حضرت مهدى (ع ) را از جمله ، در رحلت حضرت عسكرى (ع ) ديده است .(293)
6ـ عـالم گـرانـقـدر جـناب (احمد بن اسحاق قمى ) از بزرگانى است كه در دوران غيبت كـوتـاه مـدت و حـيـات حـضرت عسكرى (ع ) به ديدار امام مهدى (ع ) مفتخر شده است . او در داسـتـانـى از ديـدار خـويـش مـى گويد، به محضر حضرت عسكرى (ع ) وارد شدم و در اين انديشه بودم كه از جانشين آن حضرت بپرسم ، آن گرامى پيش از اينكه من چيزى بگويم فرمود:
يـا احـمـد بـن اسـحـاق ! ان الله (تـبـارك و تـعـالى ) لم يـخـل الارض ـ مـنـذ خـلق آدم (ع ) و لا يخليها الى ان تقوم الساعة ـ من حجة لله على خلقه ، به يدفع البلاء عن اهل الارض و به ينزل الغيث و به يخرج بركات الارض .
يعنى : احمد بن اسحاق ! خداوند از روزى كه آدم را آفريد تا دامنه قيامت ، هيچگاه زمين را از حجت خود بر بندگانش خالى نمى گذارد. به بركت اوست كه خداوند بلاها را از ساكنان زمـيـن دفـع مـى كـنـد و بـه بركت اوست كه باران فرو مى فرستد و به بركت اوست كه بركات زمين را مى روياند.
گفتم : (سالار من ! امام و جانشين شما كيست ؟ )
بـا سـؤ ال مـن حـضـرت عسكرى (ع ) به سرعت برخاست و بر اندرون خانه وارد گرديد، آنـگـاه در حـالى بـيـرون آمد كه پسرى بسان ماه شب چهارده كه گويى سه ساله بود در آغـوش داشت ، رو به من كرد و فرمود: (احمد بن اسحاق ! اگر در پيشگاه خدا و حجتهاى او داراى كرامت و احترام نبودى ، اين پسرم را به تو نشان نمى دادم .
احـمـد! ايـن فـرزنـدم ، هـمـنـام پـيـامـبـر خـدا و هـم كـنـيـه اوسـت و كـسـى اسـت كـه زمـيـن را مالامال از عدل و داد مى كند، همانگونه كه به هنگام ظهورش از ظلم و بيداد لبريز است .
احـمـد!... مـثـل او در مـيـان ايـن امـت ، مـثـل (خضر ) و (ذوالقرنين ) است .
بخداى سوگند! او غيبتى طولانى خواهد داشت كه در عصر غيبتش جز آنكه خداوند قلب او را به امامتش استوار سازد و به او توفيق دعا براى شتاب در ظهورش ارزانى دارد، كسى از گمراهى و هلاكت نجات نخواهد يافت . )
گـفـتـم : (سـرورم ! آيـا عـلامـت و نـشـانه اى كه قلبم اطمينان بيشترى يابد هست ؟ ) كه بناگاه آن پسر سه ساله به عربى رسا آغاز به سخن كرد و فرمود:
انـا بـقـيـة الله فـى ارضـه و المـنـتقم من اعدائه ، فلا تطلب اثرا بعد عين يا احمد بن اسحاق !
مـن بـقـيـة الله در روى زمـيـن هـستم و انتقام گيرنده از دشمنان خدا هستم ، از اين رو احمد بن اسحاق ! پس از ديدن و يافتن امام خويش از نشانه ها و علامتهاى او مپرس
ايـنـجـا بـود كه شادمان و مسرور از محضر حضرت عسكرى (ع ) و فرزندش ، خارج شدم ، فـرداى آن روز بـار ديـگـر بدانجا رفتم و به حضرت عسكرى گفتم : (پسر پيامبر! از نـعـمت گرانى كه بر من ارزانى داشتى و مرا به ديدار مهدى (ع ) مفتخر ساختى ، مرا غرق در شكوه و شادمانى نمودى . اينك ! بفرماييد نشان و روش او از (خضر ) و (ذوالقرنين ) چيست ؟ )
فرمود: (غيبت طولانى است . )
گفتم : (يعنى غيبت او بسيار به طول مى انجامد؟ )
فرمود: اى وربى ! حتى يرجع عن هذا الامر اكثر القائلين به ، فلا يبقى الا من اخذ الله (عزوجل ) عهده بولايتنا و كتب فى قلبه الايمان و ايده بروح منه .
يا احمد بن اسحاق ! هذا امر من امر الله و سر من سر الله و غيب من غيب الله ، فخذ ما اتيتك و كن من الشاكرين ، تكن غدا معنا فى عليين .(294)
آرى بـه پروردگارم سوگند! آنقدر كه بيشتر معتقدان به امامت و غيبت و ظهور او، از عقيده خـويـش بـر مـى گـردنـد و كـسـى جـز آنـان كـه خـداونـد به ولايت و امامت ما از آنان پيمان گرفته و در قلبهاى آنان ايمان را نوشته و به عنايت خويش آنان را تاءييد فرموده است ، كسى باقى نمى ماند.
احـمـد!... ايـن كـارى از كـارهاى خدا و رازى از رازهاى او و نهانى از نهانهاى خداست . آنچه بـه تـو گـفـتـه شـد فـراگير و از سپاسگزاران باش تا فرداى رستاخيز در برترين درجات بهشت ، با ما خاندان وحى و رسالت باشى .
7ـ از ديگر كسانى كه آن گرامى را در زمان پدرش (ع ) ديد، (يعقوب بن منقوش ) است . او مى گويد: به محضر حضرت عسكرى (ع ) شرفياب شدم و در حاليكه در حجره اى در بـخـش انـدرون مـنـزل ، نـشسته بود و سمت راست او اطاقى بود كه بر درگاه آن پرده اى زيبا و نظيف آويخته بود.
به آن حضرت گفتم : (سالار من ! امام پس از شما و صاحب اين امر كيست ؟ )
فرمود: (يعقوب ! آن پرده را كنار بزن ! )
پـرده را كـنـار زدم ، كـودك سـيـمـين رويى را نگريستم كه پيشانى باز و بلند، چهره اى سـپـيـد و نـورافـشـان ، ديـدگـانى جذاب و درخشنده ، دستهايى قوى و پرگوشت ، قامتى دوست داشتنى و جالب و خالى بر گونه راست داشت و انبوه موهاى زيبايش بر قسمت جلوى سـرش تـنـظـيـم شـده بود. به نظرم هشت تا ده ساله آمد، هنگامى كه پرده را كنار زدم اين كودك پرشكوه پيش آمد و روى پاى پدرش حضرت عسكرى (ع ) نشست .
امام عسكرى (ع ) فرمود: (اين صاحب شماست . )
آگاه برخاست تا برود كه پدرش فرمود: (پسرم ! تا هنگام مشخص ، وارد خانه شو! ) و در حاليكه من قامت دلارايش را مى نگريستم او به همان اطاقى كه از آنجا آمد، وارد شد.
سـپـس حـضـرت عسكرى (ع ) رو به من كرد و فرمود: (يعقوب ! به همان اطاقى كه پسرم رفت بنگر! ببين كسى هست ؟ )
من وارد اطاق شدم اما هيچ كس را در آنجا نديدم .(295)
گروه دوم
گـروه دوم كسانى هستند كه پس از رحلت حضرت عسكرى (ع ) و در دوران غيبت صغرى به ديـدرا دوازدهـمـين امام نور، حضرت مهدى (ع ) مفتخر شده اند. شمار اين گروه بسيار است و بر شمردن نام همگى آنان مشكل كه در اينجا به نام برخى از آنان اشاره مى رود:
1ـ ابوالاديان از نخستين كسانى است كه در نخستين ساعات رحلت حضرت عسكرى (ع ) و آغاز ولايت و امامت امام مهدى (ع ) به ديدار آن گرامى مفتخر گرديد و تجلى شكوهبار او را در نماز بر پيكر پـاك پدر دريافت پاسخ نامه ها و حل مشكل كاروان قم را به چشم خود نگريست (296) كه داستان او را در بخش هشتم آورديم .
2ـ از ديـگـر افـرادى كـه بـه ديـدار آن خـورشـيد جهان افروز، مفتخر گرديد (حاجز بن يـزيـد و شاء ) مى باشد. او شاهد تجلى قدرتمندانه حضرت مهدى (ع ) به هنگام رحلت پـدر و نـمـاز بـر پـيـكـر پـاك او بـود و بـعـدهـا هـم بـه وكـالت آن حـضرت برگزيده شد.(297)
3ـ از كـسـانـى كـه آن حـضرت را پس از رحلت پدر گرانقدرش حضرت عسكرى (ع ) ديد، عمويش (جعفر ) بود. جعفر سه بار حضرت مهدى (ع ) را ديد:
1ـ يـك بـار، هـنـگامى بود كه مى خواست بر پيكر پاك امام عسكرى (ع ) نماز آغاز كند كه بناگاه حضرت مهدى (ع ) تجلى كرد و رداى او را گرفت و كشيد و فرمود:
تنح يا عم ! انا اولى بالصلاء على ابى .(298)
يعنى : عمو! برو عقب كه من بر نماز خواندن بر پيكر پاك پدرم از همگان سزاوارترم .
2ـ دومـيـن بـار هـنـگـامـى بـود كـه جـعـفـر، ادعـا كـرد كـه وارث امـام عـسـكـرى (ع ) اسـت و اموال او را بايد به ارث ببرد كه حضرت مهدى (ع ) از نقطه اى كه جعفر نمى دانست ظاهر شد و خطاب به او فرمود:
يا جعفر! مالك تتعرض فى حقوقى ؟
يعنى : جعفر! تو را چه رسد كه به حقوق من متعرض گردى ؟
و آنـگـاه در حـاليـكه بهت و هراس ، سراپاى جعفر را گرفته بود، آن حضرت از برابر ديدگانش نهان شد.(299)
3ـ سـومـيـن ديـدار جـعـفـر، هـنـگـامى بود كه بر اساس وصيت حضرت عسكرى (ع ) تصميم گرفتند پيكر پاك او را در همان خانهاى كه امام هادى (ع ) مدفون است ، به خاك بسپارند كـه جـعـفـر پيش آمد و بخاطر كارشكنى گفت : (اين خانه ، خانه من است و نبايد اينجا به خاك سپرده شود. )
در اين هنگام حضرت مهدى (ع ) ظاهر شد و فرمود:
(يا جعفر!... ادراك هى ؟! )
يعنى : جعفر! آيا براستى اين خانه خانه توست ؟
و آنگاه از برابر ديدگان او غائب گرديد و جعفر ديگر او را نديد(300)
4ـ از كسانى كه پس از حيات پدر و در دوران غيبت كوتاه مدت امام عصر(ع ) آن گرانمايه را ديـده انـد، انـبـوه مـردمـى بـودنـد كه براى نماز بر پيكر حضرت عسكرى (ع ) در بيت رفـيـع ولايت گرد آمده بودند. آنان همگى ديدند كه حضرت مهدى (ع ) چگونه پرشكوه و پـرصـلابـت تـجـلى كـرد و پـيـش آمد و جعفر را كنار زد و خود بر پيكر پاك پدرش نماز گزارد.
5ـ گـروه ديـگـرى كـه در غيبت صغرى به ديدار آن حضرت مفتخر گرديدند، كاروانيانى بـودنـد كـه در روزهاى نخستين هفته رحلت حضرت عسكرى (ع ) به سامرا آمده بودند و در همانجا توفيق ديدار نصيب آنان گريد.
داستان آنان بطور مشروح در بخش از رحلت حضرت عسكرى آمده است .
6ـ (سيما ) از غلامان (جعفر ) يا از ماءموران خليفه خودكامه (عباسى ) است . او به دسـتـور آنـان ، درب خـانـه حضرت عسكرى (ع ) را شكست و وارد خانه گرديد كه بناگاه حـضـرت مهدى (ع ) در حاليكه سلاح سردى به دست داشت بر او ظاهر شد و خطاب به او فرمود:
(ما تصنع فى دارى ؟ )
يعنى : تو در خانه من چه مى كنى ؟
(سـيـمـا ) وحـشـت زده گـفـت : (سـرورم ! مـرا گسيل داشته است او بر اين گمان است كه پـدرت حـضـرت عـسكرى (ع ) كه از دنيا رفته است ، پسرى ندارد و خانه او به جعفر مى رسـد، ايـنـكـه كـه خـانـه شـمـاسـت و شـمـا فـرزند او هستيد من مى روم ) و از خانه خارج شد.(301)
7ـ (ابـراهـيـم بـن ادريـس ) كـه از ياران حضرت هادى عليه السلام بود، به ديدار امام عصر عليه السلام مفتخر گرديد و درباره ديدارش گفت :
(من پس از رحلت يازدهمين امام نور، فرزند گرانمايه اش حضرت مهدى عليه السلام را كـه گـويـا جوانى 20 ساله بود، زيارت كردم پيشانى و دست مبارك او را بوسه باران ساختم . )(302)
8ـ از چـهـره هـاى بـنـام كـه در غـيـبت كوتاه مدت امام عصر عليه السلام و پس از رحلت امام عسكرى عليه السلام به افتخار ديدار نايل آمد، جناب (على بن مهزيار ) است . او علاوه بر ديدار امام عصر عليه السلام در منطقه طايف ، روزهايى نيز افتخار ميهمانى و ضيافت داشته كه داستان او بسيار گسترده است .(303)
9ـ از ديـگـر شـخـصـيـتـهـاى بـلنـد آوازه اى كـه در ايـن دوره بـه افـتـخـار ديـدار نـايـل گـرديـده ، دومـيـن سفير آن حضرت (محمد بن عثمان ) است . از او پرسيدند: (آيا صاحب الاءمر را ديده اى ؟ )
پـاسخ داد: (آرى !... آخرين ديدارم با او كنار خانه خدا بود كه آن گرامى دست به دعا و نيايش برداشته و مى گفت :
اللهم اءنجزلى ما وعدتنى .(304)
10ـ و نـيـز از (عـبـدالله بـن جـعـفر حميرى ) آورده اند كه مى گفت : از جناب (محمد بن عثمان ) شنيدم كه مى گفت : خودم وجود گرانمايه حضرت مهدى عليه السلام را ديدم كه پرده كعبه را گرفته بود و نيايشگرانه مى گفت :
اللهم انتقم لى من اءعدائى (305)
يعنى : بار خدايا! انتقام مرا از دشمنانم بگير.
شـمـار كـسـانـى كـه در غـيـبـت كوتاه مدت آن حضرت و پس از رحلت پدر گرانقدرش ، آن حضرت را زيارت نموده اند، بسيار است اگر بخواهيم نام و داستان همه آنان را بياوريم ، سخن بسيار گسترده مى شود به همين جهت به همين شمار بسنده مى كنيم .
تلاش شكست خورده دشمن
مـدت سـكـونـت حـضـرت مـهـدى عـليـه السلام پس از رحلت پدر، در شهر تاريخى سامرا، بـطور دقيق مشخص نيست ، اما روشن است كه بسيارى از دوستداران و شيعيان در همانجا به ديدارش مفتخر شده و حقوق اموال خويش را به او تقديم داشته اند.
طـبـيـعـى اسـت كـه اسـتـبـداد حـاكم ، وجود گرانمايه آن حضرت را براى بقاى خود خطرى بـزرگ ، ارزيـابـى مـى نـمود و لحظه اى از اين خطر و نيز از خط پرافتخار تشيع و از پـيـروان خـاندان وحى و رسالت ـ كه مشروعيت رژيم عباسى و سردمداران آن را به رسميت نمى شناختند ـ غفلت نمى ورزيد و همواره نگران و مراقب اوضاع بود؛ به همين جهت سفيران امـام عـصـر عـليـه السـلام نـيـز شـيـوه و اسـلوب خـاصـى را ـ براى انجام مسئوليتها و در هـمـانـحـال پـرهـيـز از خـطـر اسـتبداد و به منظور دفاع از خويشتن در برابر هر رخدادى ـ بـرگـزيـدنـد تا بدين وسيله حساسيت استبداد را تا سرحد امكان و خود را آماج هجوم دشمن بيدادگر و عنان گسيخته ، قرار ندهند.
استبداد حاكم ، بارها به تلاش مذبوحانه اى دست يازيد تا حضرت مهدى عليه السلام را دستگير و از ميان بردارد، اما همه توطئه ها و تلاشهاى آن ، با شكست روبرو گرديد.
براى نمونه :
1ـ در بـحـثـهـاى گـذشـتـه تـرسيم گرديد كه استبداد حاكم ، يكبار در جستجوى امام مهدى عليه السلام مادر گرامى او، حضرت (نرجس ) را بازداشت كرد، اما موفق به دستيابى به خود آن گرامى نشد.
2ـ پس از 19 سال كه (سامرا ) مركز حكومت استبدادى بنى عباس بود، بغداد، به عنوان پـايـتـخـت بـرگـزيـده شـد و تـشـكـيـلات حـكـومـت بـدانـجـا انـتـقـال يـافت و (معتضد ) كه در آن روزگار سياه ، با انحصار قدرت و امكانات جامعه ، مـدعـى خلافت اسلامى بود و در راءس اين رژيم سياهكار قرار داشت ، بار ديگر كشتن و از مـيـان بـرداشـتن حضرت مهدى عليه السلام را در دستور كار و برنامه استبداد حاكم قرار داد.
او در راه انجام اين جنايت سهمگين بود كه سه تن از اشرار خانه زاد خويش را فراخواند و بـه آنـان دسـتـور داد كـه بـطـور پـراكـنـده و سـرى ، چـابـك و سـبـكـبـال ، بـه سوى شهر تاريخى سامرا حركت كنند، در نقطه اى از شهر كه برايشان وصـف كـرد، به خانه اى خواهند رسيد كه در كنار درب و راهرو آن ، غلام رنگين پوستى ، براى عادى جلوه دادن اوضاع و رد گم كردن ، بافتنى در دست دارد و به كار بافندگى مشغول است . با يافتن آن خانه ، بى درنگ به آنجا يورش برند و سر هر كسى را كه در خانه يافتند از بدنش جدا و به دربار خلافت به ارمغان بياورند.
ماءموريت پرخطر
اينك جريان اين يورش وحشيانه و شكست خورده را از زبان (رشيق ) كه يكى از آن سه تن مى باشد، مى خوانيم :
مـا بـراى اجـراى دسـتور، به سوى سامرا شتافتيم و پس از ورود بدان شهر، برنامه را هـمانگونه كه برايمان تشريح شده بود، پيگيرى كرديم . خانه مورد نظر را يافتيم و در راهـرو خـانـه ، غـلام رنـگـيـن پـوسـتـى را ديـديـم كـه مشغول بافتن چيزى است .
از او در مـورد خـانـه و ايـنـكـه چـه كـسـى در خانه است پرسيديم ، اما او با بى تفاوتى بسيار، بى آنكه به ما توجهى كند يا بهايى بدهد، پاسخ داد كه : (خانه از آن صاحب آن است و همو در آن زندگى مى كند. )
ما طبق دستور، خانه را مورد يورش قرار داديم و هنگامى كه وارد شديم با سرايى پاك و پـاكـيـزه و قضايى دل انگيز و آرام بخش روبرو شديم . در برابر خويش ، پرده زيبا و بـى نـظـيـرى كه گويى هم اكنون نصب شده و هيچ دستى به آن نرسيده است ، جلب نظر مى كرد و وجود كسى در خانه احساس نمى شد.
پـرده را بـراى ورود به اطاق ، كنار زديم كه بناگاه با سالن بزرگى روبرو شديم كـه گـويـى دريـايـى عـظـيـم و مـواج در آن قرار گرفته است و در دورترين كرانه آن ، حـصـيـرى پـاك و پـاكيزه بر روى آب گسترده شده و بزرگ مردى كه زيباترين چهره و پـرشـكـوه تـريـن قامت و هيبت را داشت ، بر روى آن به نماز ايستاده است . او چنان غرق در نـيـايش و راز و نياز با خدا بود كه گويى نه متوجه آمدن ما شد و نه اعتنايى به سر و صداى سلاحهاى ما و بگير و ببند ما داشت .
احـمـد كـه يكى از ما سه نفر بود، بى درنگ براى اجراى فرمان سردار خودكامه خويش ، گـام بـه سـالن نهاد، اما در درون آب قرار گرفت و با غرق شدن فاصله چندانى نداشت كه من با تلاش بسيار، او را از آب بيرون كشيدم و بيهوش نقش ‍ بر زمين گرديد.
نـفـر دوم با خيره سرى بيشترى كوشيد وارد سالن گردد و دستور ظالمانه خليفه را به اجـرا گـذارد، امـا او نـيـز بـه مـجـرد پـا نـهـادن بـر روى آب ، بـه سـرنـوشـت شـوم نفر اول گرفتار آمد.
من با مشاهده وضعيت آن دو، در بهت و حيرت قرار گفتم ، بناگزير به آن انسان پرشكوه و وارسته رو آوردم و ضمن پوزش خواهى از يورش به حريم خانه اش گفتم : (سرورم ! از پـيـشـگـاه خـدا و شـما كه بنده شايسته او هستى ، پوزش ‍ مى خواهم بخداى سوگند! من نـمـى دانـم جـريـان چـيـست ؟ و به سوى خانه چه كسى آمده ام ، اينك به سوى خدا باز مى گردم و روى توبه به بارگاه او مى آورم .... )
امـا او هـمـچـنـان بـى اعـتـنـاى بـه گـفـتـار مـن ، بـه نـمـاز روح بـخـش خـويـش مـشـغـول بـود و بـديـنـسـان عظمت او و شرايط وصف ناپذير خانه اش ، ما را دچار وحشت و اضـطـراب سـاخـت ، شـتابان بازگشتيم و زبون و شكست خورده به سوى بغداد و دربار خلافت شتافتيم .
خـليـفـه در انـتـظار ما بود و پيش از رسيدن ما به پاسداران كاخ دستور داده بود كه به مجرد رسيدن ما، اجازه ورود دهند. سياهى شب هنوز دامن خود را جمع نكرده بود كه رسيديم و طـبـق تـوصـيـه خـليفه ، ما را نزد او بردند. او از ماءموريت ما و چگونگى كار پرسيد و ما جريان بهت آورى را كه با دو چشم خود ديده بوديم به او گفتيم .
خـليـفـه ، سـرگـردان و وحـشت زده گفت : (واى بر شما! آيا پيش از من با ديگرى ملاقات داشته ايد؟ و از جريان ماءموريت و شكست آن ، چيزى فاش ساخته ايد؟ )
پاسخ داديم : (نه ! )
او در حـاليـكه جوهر صدايش تغيير كرده بود با شديدترين سوگندها تاءكيد كرد كه : از فرزندان نياى خود نيست و فرزند نامشروع است كه اگر كلمه اى از اين خبر محرمانه ، فاش شود، گردن ما را نزند.
و ما تعهد بر رازدارى سپرديم و تا او زنده بود جراءت و جسارت بازگويى آن ماءموريت خطرناك را در خود نديديم .(306)
نگرشى بر نقشه شكست خورده
از ايـن جـريـان چـنـيـن دريـافـت مـى گـردد كـه خـانـه و مـحـل سكونت حضرت مهدى عليه السلام در شهر سامرا، در آن روزگاران ، سخت تحت نظر اسـتـبداد و دستگاه اطلاعاتى و جاسوسى بوده و همه اخبار آن ، به شخص خليفه خودكامه عـبـاسـى گـزارش مـى شـده اسـت . بـه هـمين دليل هم او مى دانست كه در راهرو خانه ، غلام رنگين پوستى همواره براى عادى جلوه دادن و مراقبت از بيت رفيع امامت گمارده شده است و به همين جهت هم ، سه تن از اطرافيان و مزدوران شرارتبار خويش را برمى گزيند و به آنـان دسـتور رفتن به سامرا با آن شرايط خاص را صادر مى كند. آدرس محله اى از شهر را بـه آنـان مـى دهد و خانه اى را مشخص مى سازد كه مورد هجوم قرار دهند و هر كس ‍ را در آنجا يافتند بكشند.
او، آن مـجـريـان كـوردل و نـگـونـبـخت را از خانه و صاحب آن خانه اى كه بايد كشته شود بـاخـبر نمى سازد، بلكه ترجيح مى دهد كه آنان در همان نادانى و كوردلى خويش باقى باشند و ندانند شخصيت مورد نظرى كه بايد كشته شود كيست ؟ چرا حكم كشتن او را صادر كرده و گناه او چيست ؟
بـه هـر حـال ، ايـن سـه نـفـر به شهر سامرا مى رسند و به خانه ، هجوم مى برند. غلام رنگين پوست را كه مشغول بافتن چيزى است در آنجا مى يابند، اما او نه به آنان بها مى دهد و نه اعتنايى مى كند، گويى كه حشراتى وارد خانه شده اند.
وقـتـى از او در مـورد خـانـه و كسى كه در آن است مى پرسند، در اوج آرامش خاطر و بسيار كـوتـاه مـى گـويد: (صاحب خانه ، در درون خانه است . ) و از نام و نشان صاحب خانه ، سـخـنـى بـه مـيـان نمى آورد و بدين وسيله آنان را تحقير مى كند و آنان نيز اين تحقير و اهانت را درك مى كنند.
آنان ، بر درب آن سالن بزرگ ، پرده بسيار زيبا و پرشكوه و تازه اى را مى بينند كه گـويـى تـازه نـصـب شـده و دسـتـى بـه آن نـخورده است ، سرانجام به آن سالن بزرگ يورش مى برند و با دريايى از آب روبرو مى گردند و در دورترين نقطه سالن و بر روى آب ، حـصـيـرى را گـشـوده مـى نـگـرنـد كـه بـزرگ مـردى در كمال شكوه و هيبت به نماز ايستاده است و از هجوم اين تجاوزكاران نه تنها ذره اى پريشان و مـضـطـرب نمى شود، بلكه هيچ توجهى به آنان نمى كند، چنانكه گويى چيزى اتفاق نيافتاده است .
روشـن اسـت كـه حـضـرت مـهـدى عـليـه السـلام بـراى دفـع ايـن عـامـلان كوردل استبداد و نقش بر آب ساختن نقشه تبهكارانه آنان ، از قدرت اعجاز كمك مى گيرد، امـا با اين وصف يكى از آن سه تن با آن منظره هولناك ، به مبارزه برمى خيزد و گام در آب مى نهد تا از راه شنا به وجود گرانمايه امام عصر عليه السلام دست يابد كه در آب فـرو مى رود و (رشيق ) او را رهايى مى بخشد. دومين نفر نيز همچون مزدور نخست ، دست بـه تـلاش مذبوحانه مى زند، اما سرانجام تلاش ظالمانه او نيز، بسان رفيقش نقش بر آب مى شود.
مرگ و نفرين بر اين انسان نگونبخت !
اين انسان ناتوان و طغيانگر!
ايـن انـسـان تـجـاوزكـارى كـه مـى خواهد بر قدرت خدا چيره گردد و با خواست و اراده خدا مخالفت مى ورزد.
در برابر نيروى شكوهبار اعجاز
در ايـنـجـا نـيـازى نـمـى بـيـنيم كه معجزه و قدرت اعجاز را در پرتو علوم مادى و طبيعى ، تفسير و تحليل نماييم ، چرا كه معجزه فراتر از اين معيارها و مقياسهاست ، خرد از تفسير و تـحـليـل آن از ديـدگـاه مـادى و عـلوم طبيعى ناتوان است . و كافى است بدانيم كه آنچه را (رشيق ) ديد، معجزه بود و معجزه حد و مرزى ندارد و مخصوص به پيامبر صلى الله عـليـه و آله هـم نيست بلكه همه جانشينان راستين آن حضرت از اميرمؤ منان عليه السلام تا حضرت مهدى عليه السلام از آن نيروى عظيم و خدادادى ، بهره ورند.
به هر حال (رشيق ) با ديدن آن جو خاص و اعجازآميز، در برابر قدرت اعجاز از خواب غـفـلت بـيدار شد؛ گويى از جهان ماده و ماديات ، اوج گرفته و در جهان ديگرى زندگى مـى كـند به همين دليل بود كه موضع او تغيير يافت و از يك مهاجم به عذرخواه و پوزش طلب ، تبديل شد.
نخست از خداى جهان آفرين طلب مغفرت كرد و آنگاه از آن ابرمردى كه بر روى حصير دست نياز به بارگاه آن بى نياز برده بود و نماز مى خواند پوزش خواست و ادعا كرد كه نه از خـانـه چـيـزى مـى دانـد و نـه صـاحـب خـانـه را مـى شناسد. هرگز نمى داند چرا خليفه خودكامه ، فرمان قتل صاحب خانه را داده است و گناه او كه در خور كشته شدن باشد، چيست ؟
اما آن گرامى ، نه به پوزش خواهى او اعتنايى مى كند و نه به توبه اش و همچنان به نـمـاز خـويـش ادامـه مـى دهـد و ايـن ثـبـات قـلب و عـظـمـت روح آن حـضـرت ، دل آنـان را لبـريـز از تـرس و هـراس مـى سازد و شكست خورده و رانده شده ، به دربار خلافت باز مى گردند.
خـليـفـه بـيـدادگـر كـه لحـظـه اى قرار و آرام ندارد و همواره در انتظار بازگشت مزدوران خويش و دريافت گزارش نتيجه عمليات جنايتكارانه اى است كه به آنان واگذاشته است ، بـه پاسداران كاخ دستور مى دهد كه به مجرد رسيدن آنان ، در هر ساعتى از شب يا روز كه باشد، بى درنگ به آنان اجازه ورود دهند و آنان را نزد او برند.
و هـنـگـامـى كـه آن سه تن پس از ورود به بغداد نزد او مى روند و جريان را آنگونه كه ديـده بـودند گزارش مى كنند او برآشفته و وحشت زده مى شود و مى پرسد: (آيا پيش از آمـدن نـزد مـن كـسـى را ديـده و چـيـزى از رخـداد مـاءمـوريت شكست خورده خود را به او گفته ايد؟ )
آنـان مـى گـويـنـد: (هـرگـز! ) و او بـه شـديـدتـريـن سـوگـنـدهـا كـه مـيـان اوباش و اراذل ، متعارف است ، سوگند ياد مى كند كه : (اگر يك كلمه از آنچه ديده ايد فاش كنيد، مـن حـلال زاده نـيـسـتـم اگـر گـردن شما را نزنم ... ) و بدينسان آنان را به سخت ترين شكل ممكن به حق پوشى تهديد مى كند.
شرارتى ديگر
خـليـفـه خـودكـامه عباسى ، پس از اينكه دومين تلاش مذبوحانه و ظالمانه خويش را شكست خـورده ديـد، بـر ايـن فـكـر افـتـاد كه چاره انديشى جدى تر و گسترده ترى در اين مورد بنمايد و تدابيرى قوى اتخاذ كند.
راسـتـى ! ايـن عـقـل سـخـيـف و انـديـشـه تـبـاه و ديـدگـاه احمقانه را تماشا كن ! او در همان حـال كـه مـى دانـد مـقـام پـرفـراز امـامـت راسـتـيـن از جـانـب خداست و اين خداست كه حافظ و نگهدارنده دوازدهمين امام نور عليه السلام است .
و آن وجـود گـرانـمايه به سلاح شكست ناپذير معجزه و قدرت الهى اعجاز، مسلح و مجهز اسـت ، بـا هـمـه ايـنـهـا، نه تنها سر عقل نمى آيد بلكه بر كينه توزى و شرارت و خيره سـرى و خـودكامگى خويش ادامه مى دهد. براى ستيز با خدا و چيره شدن بر اراده و خواست او دست به تلاش احمقانه ديگرى مى زند كه (رشيق ) از سومين نقشه تجاوزكارانه و تـلاش مـذبـوحانه و شكست خورده اش كه براى دستگيرى و به شهادت رساندن امام مهدى عليه السلام به اجرا درمى آيد، اينگونه گزارش مى دهد. او مى گويد:
سپس ، سپاه بيشترى به سامرا و به رفيع امامت فرستاده شد. هنگامى كه سپاهيان خليفه ، وارد صـحـن خـانـه شـدنـد، از داخـل سـرداب ، نـواى دلنـواز تلاوت قرآن به گوششان رسيد. همگى در كنار درب خروجى گرد آمدند و راهها را مسدود ساختند تا آن حضرت از آنجا خـارج نـگـردد و از حـلقه محاصره بيرون نرود، فرمانده سپاه خونخوار عباسى پيشتر از هـمـه ، كـنار درب سرداب ايستاده بود و در انتظار بود تا همه نيروها بدان نقطه برسند كه در اين هنگام آن گرامى از سرداب بالا آمد و از برابر ديدگان سپاهيان تا دندان مسلح و فرمانده آنان كه كه پيشاپيش آنان بود گذشت ...
هـنـگـامـى كـه رفت و ناپديد شد، فرمانده سپاه گفت : (اينك ! وارد سرداب شويد و او را دستگير نماييد. )
گفتند: (مگر او از برابر شما عبور نكرد؟ )
گفت : (هرگز! من كسى را نديدم ...شما كه ديديد چرا او را رها كرديد؟ )
گفتند: (ما فكر كرديم شما او را مى بينى .... )(307)
آرى ! هـمـانگونه كه از گزارش دريافت مى گردد سردمدار خودكامه (عباسى ) لشكر گرانى كه شمار آن بطور دقيق معلوم نيست ، به سوى سامرا و به بيت رفيع امامت براى دسـتـگـيـرى يـا بـه شـهـادت رسـانـدن حـضـرت مـهـدى عـليـه السـلام گـسـيـل مـى دارد. آنـان به خانه آن حضرت وارد مى شوند و نداى دلنواز تلاوت قرآن آن گـرامـى مـرد عصرها و نسلها را از سرداب خانه مى شنوند و فرمانده سپاه ، براى اجراى فرمان خليفه به انتظار رسيدن همه نيروهاى خويش ‍ مى ماند....
راسـتـى ! ايـن ترسوها را تماشا كن كه چگونه براى دستگيرى يك نفر، آرى ! يك انسان والا! تـدابـيـر عريض و طويلى را تدارك مى بينند و خدا مى خواهد كه آن گرامى ، تنهاى تـنـهـا، بـا آنـان روبـرو گـردد، قـهـرمـانـانـه از صف آنان عبور كند و اين بار بيشتر از گذشته ، نشانه خفت و خوارى و شكست و رسوايى ، بر پيشانى آنان بخورد.
آرى ! بـه هـمـيـن دليـل اسـت كـه در اوج آمـادگـى آنـان ، در يك لحظه ، حضرت مهدى عليه السـلام از سـرداب خـارج مـى گـردد و از بـرابـر ديـدگـان لشـكر تا دندان مسلح رژيم عباسى ، مى گذرد و مى رود و ناپديد مى گردد.
و نـيـز از گـزارش ، ايـن واقـعـيـت آشـكـار مـى گـردد كه : فرمانده عمليات كه سخت دچار آشـفـتـگـى فـكـرى و اضـطـراب درونى بوده است ، خداوند در برابر ديدگان او ديوار و پـرده ، قـرار داده اسـت تـا نـبـيـنـد. و به همين دليل هم هنگامى كه امام عليه السلام از صف مـزدوران رژيـم مـى گذرد و آنان او را مى بينند، فرماندهشان نمى بيند و هنگامى كه سپاه مـى بـيـنـد كـه فـرمـانـده عمليات ، خروج آن حضرت را از سرداب و عبورش را از برابر لشـكـر نـظـاره مـى كند اما دستورى نمى دهد چنين مى پندارد كه او به هوش است و عبور آن حضرت را مى نگرد و سخن نمى گويد.
و بدينسان خداوند، وجود گرانمايه آن حضرت را از اين تلاشهاى خائنانه و شكست خورده اى كـه عـنـاصر بيدادگر و فرومايه بر ضد او به اجرا مى گذارند، حفظ مى كند و به خواست خداوند تا هنگامه ظهور نيز، در پناه اوست و همو او را حفظ و حراست خواهد كرد.
داستان سرداب
ايـنـك كـه سـخـن به اينجا رسيد، يادآورى يك نكته در رابطه با سرداب مقدس سامرا مفيد به نظر مى رسد و آن اينكه :
بيشتر خانه ها در مناطق گرمسير عراق از ديرباز تاكنون بخاطر پرهيز از
حـرارت خورشيد و گرماى سخت و طاقت فرساى تابستان ، مجهز به سرداب يا زيرزمين بوده است .
خـانـه حـضـرت عسكرى عليه السلام نيز در شهر تاريخى سامرا، داراى ، چنين زيرزمينى بود كه در تاريخ به (سرداب ) مشهور شده است .
در گـزارش (رشيق ) در مورد تلاش مذبوحانه رژيم عباسى براى دستگيرى و يا به شـهـادت رسـانـدن حـضـرت مـهـدى عـليـه السلام خوانديم كه آن حضرت در حاليكه خانه بطور كامل در حلقه محاصره سپاه خليفه بود و آنان براى دستگيرى آن وجود مبارك ، آنجا را در ميان گرفته بودند، از سرداب بيرون آمد و از صف آنان عبور كرد و رفت ....
سـرداب مـورد بـحـث ، هـمـچـنان در جوار مرقد دو امام گرانقدر حضرت هادى و عسكرى عليه السـلام در سـامـرا مـوجـود اسـت . طـبـيـعـى اسـت كـه در طـول ايـن قـرنـهـايـى كـه بر آن گذشته است ساختمان آن تجديد بنا شده ، اما امكان آن ، تغيير نيافته است .
زائران ، بـه ايـن مـكـان مقدس ، احترام مى كنند و بخاطر شرافت و قداست آن ، بدان تبرك مى جويند، چرا كه محل سكونت و زندگى و عبادت و نيايش و تلاوت قرآن سه تن از امامان معصوم عليهم السلام بوده است . با اين بيان ، آنجا مكان مقدس و خانه پربركتى است كه خـداونـد اجـازه داده اسـت كـه چـنين مكانى ، رفعت مقام يابد و در آنجا نام خدا به عظمت برده شـود. به همين جهت هم مسلمانان پيرو مذهب خاندان وحى و رسالت در آنجا نماز مى خوانند و درود بـر پـيـامـبـر و خاندانش عليهم السلام مى فرستند و آنجا را زيارت مى كنند و كسى بـر ايـن عـقـيده نيست كه امام مهدى عليه السلام در آن سرداب سكونت دارد يا اينكه از آنجا ظهور خواهد كرد.
سـرداب ، در نـظـر شـيـعـيـان ، جـز مـكـانـى كـه بـه دليل زندگى پرافتخار سه امام معصوم عليهم السلام در آنجا، شرافت و بركت كسب كرده اسـت ، چيز ديگرى نيست . دوستداران خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله گويى در مورد اين سرداب ، زبان حال و سخن دلشان اين است كه :

و ما حب الديار شغفن قلبى

ولكن حب من سكن الديارا
يعنى : اين نه عشق ديار و خانه يار است كه قلب مرا لبريز ساخته است ، بلكه اين عشق محبوب و معشوقى است كه آنجا سكونت داشت .
آنـچـه آمـد فـشـرده جـريـان سـرداب مقدس در سامرا مى باشد و بس ، اما اينك شما خواننده عـزيـز! بـا مـن بـيـا و بـبـيـن كه دروغ پردازان ، فريبكاران ، حيله گران و شعبده بازان چـگـونـه هـمـچـنـان به نام سرداب ، ياوه سرايى مى كنند و شيعيان را به باد استهزا مى گـيرند كه گويى معتقد هستند كه حضرت مهدى عليه السلام در اين سرداب نهان است با ايـنكه دروغ پردازان خود مى دانند كه يك نفر شيعه و پيرو خاندان وحى و رسالت عليهم السلام را نخواهند يافت كه بر اين عقيده باشد كه حضرت مهدى عليه السلام در سرداب نـهـان شـده يـا در آنـجـا ساكن است ، اما چه بايد كرد كه اين منحرفان دلقك و فرومايه ، بدون هيچ تقوا و پرواى دينى هر چه مى خواهند مى نويسند و آنچه هواى دلشان خواست مى گـويـنـد، نـه از مـردم شـرم و حـيـايـى مـى كـنـنـد و نـه از خـداى عادل ، ترس و واهمه دارند.
كـيـنـه تـوزى و نـادانى يكى از آنان تا جايى رسيده كه شعرى در اين مورد سروده و مى گويد:

ما آن للسرداب اءن يلد الذى

سميتموه بزعمكم انسانا
يـعـنى : هنوز در اين (سرداب ) آن شخصيت والا و اصلاحگرى كه شما به پندار خويش در انتظار او بسر مى بريد، ديده به جهان نگشوده است .
به هر حال ، اين دروغ ، در طى اين قرنها همچنان باقى ماند و از نويسنده اى به نويسنده ديـگـر و از يـك نـادان بـه يـك عـقـده دار و از يـك دروغ پـرداز بـه يـك دجال پرفريب ، منتقل گرديد و در ذهن عليل و انديشه بيمار آنان ، مرتب دگرگون شد تا كار نادانى و تعصب اين قماش نگون بختان به جايى رسيد كه يكى از آنان در كتاب خود مى نويسد: (اين سرداب ، در شهر حله عراق است ! ) با اينكه مى دانيم مسافت ميان حله و سامرا حدود 300 كيلومتر است .
و ديـگـرى از بـافـتـه هـاى بى اساس خويش ، تهمت و افتراى ديگرى بر آن دروغ سلف خـويـش افـزوده و مـى گـويد: (شيعيان در بامداد هر جمعه اى ، سوار بر مركبها و مسلح و آمـاده پـيـكـار، بـه درب ايـن سرداب اجتماع مى كنند و فرياد مى كشند كه : سالار ما! بيا! بيا!.... )
اى كاش ! اين منحرفان ، در اين دروغ پردازى خويش با هم همسخن مى شدند تا بدسيرتى آنان برملا نشود و پرده دجالگرى و فريبشان از چهره كريه شان كنار نرود و ساختگى بودن ادعايشان براى اهل مطالعه و انصاف آشكار نگردد.
پاورقي
276- غيبت طوسى ، ص 244.
277- در كـتـاب (مـعـجـم وسيط ) آورده اند كه : (تناسخ روح ، عقيده اى است كه ميان هـنـدوهـا و مـلتـهـاى بـاسـتانى شايع بود و بر اين باور بودند كه روح مرده به حيوان برتر يا پست ترى انتقال مى يابد تا بخاطر عملكرد صاحب آن كه مرده است ، پاداش يا كيفر و عذاب شود و ديگر معاد و رستاخيزى نيست . )
278- رجال كشى ، ص 438 و غيبت طوسى ، ص 244.
279- رجال كشى ، ص 438 و غيبت طوسى ، ص 244.
280- بـطـوريـكه امام حسن عسكرى (ع ) درباره او مى فرمايد: فانه الثقة الماءمون ، العارف مما يجب عليه رجال كشى ، ص 579.
يعنى : او فرد مورد اعتماد و امين است و به تكاليف خود آشناست .
281- غيبت شيخ طوسى ، ص 246.
282- رجوع شود به : احتجاج طبرسى ، ج 2، ص 289. چاپ نجف .
283- احـتـجـاج طـبـرسـى ، ج 2، ص 289، چـاپ نـجـف ، غـيـبـت طـوسـى ، ص 253 و بحارالانوار، ج 51، ص 377.
284- بحارالانوار، ج 51، ص 372.
285- (مـفـوضـه ) گـروهـى بودند كه مى گفتند: (خدا، پيامبر را آفريد و تدبير امور جهان را به او وانهاد. ) برخى نيز مى گفتند: (به اميرمؤ منان (ع ) واگذاشت . )
در روايـت اسـت كـه : (مـن قـال بالتفويض ، فقد اخرج الله عن سلطانه . ) مجمع البحرين ، ماده تفويض .
286- بـرخـى نـيـز گفته اند كه : (اين گروه گمراه ، فرقه اى از (غلاة ) بودند كه به الوهيت اصحاب كساء عقيده داشته و آنان را نور واحدى مى شناختند كه روح رد رهمه آنـهـا بـطـور بـرابـر حـلول نـمـوده است و همه نور واحدى هستند كه هيچ حكدام بر ديگرى برترى ندارند. ) ملل و نحل شهرستانى ، ج 2، ص 13.
287- جامع الرواة ، ج 2، ص 469 به نقل از ابن قولويه .
288- در شـرح حـال ايـن هـشـت دروغـپـرداز، از كـتـابـهـاى : رجال كشى ، تنقيح المقال ، غيبت شيخ طوسى و بحارالانوار استفاده شده است .
289- اكمال الدين ، ج 2، ص 433 ـ 424 و بحارالانوار، ج 51، ص 28 ـ 13.
290- اكـمـال الديـن شيخ صدوق ، ج 2، ص 430. كتاب غيبت شيخ طوسى ، ص 139 و بحارالانوار، ج 51، ص 5 و 52 ص 30.
291- اكمال الدين ، ج 2، ص 431 و بحارالانوار، ج 51، ص 5.
292- اكمال الدين ، ص 435.
293- اكـمـال الديـن ، ج 2، ص 457 و بـحـارالانـوار، ج 51، ص 346.
294- اكمال الدين ، ج 2، ص 383 و بحارالانوار، ج 52، ص 24.
295- اكمال الدين ، ج 3، ص 437 و بحارالانوار، ج 52، ص 25.
296- اكمال الدين ، ج 2، ص 475 و بحارالانوار، ج 52، ص 67.
297- به بخش 8 كتاب رجوع شود.
298- اكـمـال الديـن ، ص 475 و بـحـارالانـوار، ج 52، ص 67. در مـصـادر يـاد شـده (تاءخر يا عم ! فانا احق بالصلاة على ابى . ) ذكر شده است .
299- اكمال الدين ، ج 3، ص 424 و بحارالانوار، ج 52، ص 42.
300- اكمال الدين ، ج 3، ص 442 و بحارالانوار، ج 52، ص 13.
301- غيبت شيخ طوسى ، ص 163 و بحارالانوار، ج 52، ص 13.
302- غيبت شيخ طوسى ، ص 163 و بحارالانوار، ج 52، ص 14.
303- اكمال الدين ، ج 3، ص 465، غيبت شيخ طوسى ، ص 159 و بحارالانوار، ج 52، ص 42.
304- اكمال الدين ، ج 2، ص 440، غيبت شيخ طوسى ، ص 221 و بحارالانوار، ج 51، ص 351.
305- اكمال الدين ، ج 3، ص 440، غيبت شيخ طوسى ، ص 222 و بحارالانوار، ج 52، ص 30.
306- غيبت شيخ طوسى ، ص 149 و بحارالانوار، ج 52، ص 52.
307- بحارالانوار، ج 52، ص 52.