2ـ چرا مذهب شيعه را برگزيدم ؟
از عـالم گـرانمايه ، (شيخ على رشتى ) كه از علماى بزرگ و پرواپيشه نجف اشرف
در روزگـار خـويـش بـود، آورده انـد كـه : از شـهـر مقدس كربلا عازم نجف بودم كه از راه
(طويرج )|
هـنـگـامـيـكه وارد اطاق شدى بر ديوار آن كمد كوچكى نصب شده است و در درون آن كيسه اى مخصوص قرار دارد. به سوى كيسه برو و آن را بگشا كه آن قالب مخصوص را در درون آن خواهى يافت ، قالب را بياور و انار را در درون آن بگذار، حقيقت روشن خواهد شد. ) معجزه ديگر حضرت مهدى عليه السلام ادامه داد كه : (محمد بن عيسى ! پس از آن با قوت و اعتماد به نـفـس به امير بگو كه : (دليل ديگر درستى و حقانيت راه ما و معجزه ديگر امام عصر عليه السـلام ايـن است كه ما از درون آن انار خبر مى دهيم و آن اين است كه اگر شكسته شود جز دود و خـاكـسـتـر در درون آن نـيـسـت . ايـنك ! اگر مى خواهيد درستى اين خبر را بدانيد، به وزيـر دسـتـور دهـيـد آن را بشكند. ) كه اگر چنين كند دود و خاكستر درون آن ، بر چهره و ريش او خواهد نشست . ) ديـدار آن گـرامـى بـه پـايان رسيد و (محمد بن عيسى ) غرق در شادمانى و سرور به سـوى شـيـعـيـان بـازگشت تا نويد حل معما و خنثى شدن نقشه شوم دشمن را، به لطف امام عصر عليه السلام به آنان بدهد. بـامـداد مـوعـود فـرا رسـيـد و شـخـصـيـتهاى سرشناس شيعه به سوى امير رفتند و جناب (مـحـمد بن عيسى ) با جديت تمام آنگونه كه آن گرامى دستور فرموده بود، همه را مو به مو اجرا كرد و واقعيت براى همه روشن گرديد. امير پرسيد: (محمد بن عيسى ! چه كسى تو را از واقعيت پشت پرده آگاه ساخت ؟ ) او پاسخ داد: (امام زمان ما و او كه حجت خدا بر مردم است . ) امير پرسيد: (امام شما كيست ؟ ) (مـحمد بن عيسى ) امامان دوازده گانه را يكى پس از ديگرى براى او برشمرد تا به دوازدهمين آنان ، حضرت مهدى عليه السلام رسيد. پـادشـاه كـه سخت تحت تاءثير قرار گرفته بود گفت : (اينك ! دستت را بده تا من نيز شـهـادت دهـم كـه خدايى جز يكتا نيست و محمد بنده برگزيده و پيام آور اوست . و گواهى دهم كه جانشين حقيقى و بلافصل او امير مؤ منان عليه السلام است .... ) و آنـگـاه بـه هـمـه امـامـان پـس از او اقـرار و گـواهـى كرد و دستور داد وزير كينه توز و خيانتكار را اعدام كنند و از مردم بحرين ، عذرخواهى كرد. آرى ! خـوانـنـده گرامى !... اين داستان شنيدنى در ميان مؤ منان بويژه مردم بحرين مشهور است و آرامگاه (محمد بن عيسى ) در آنجا زيارتگاه مردم است .(356) از عـالم گـرانمايه ، (شيخ على رشتى ) كه از علماى بزرگ و پرواپيشه نجف اشرف در روزگـار خـويـش بـود، آورده انـد كـه : از شـهـر مقدس كربلا عازم نجف بودم كه از راه (طويرج )(357) سوار بر قايق ، حركت كرديم . در مـيـان قـايـق يـا كـشتى كوچك ما، گروهى به بازى و سرگرميهاى دور از ادب و نزاكت مـشـغـول بودند، اما مردى به همراه آن گروه بود كه در بازيهاى سبك و بى ادبانه آنان شـركـت نـمـى جـسـت و تنها در خوردن غذا با آنان رفاقت مى كرد و ادب و اخلاق انسانى را رعايت مى نمود. دوستانش او را به تمسخر مى گرفتند و به او زخم زبان مى زدند و گاه مذهب و راه و رسم دينى او را، مورد طعن و استهزاء قرار مى دادند. از او پرسيدم كه : چرا از همراهان خويش دورى مى جويد و با آنان همراه و همگام نيست ؟ پـاسـخ داد: (ايـنـان هـمـه از بـسـتـگـان و نـزديـكـان مـن هـسـتـنـد و در مـذهـب از اهـل سـنـت مـى بـاشـنـد. پـدرم نـيـز سـنـى مـذهـب اسـت امـام مـادرم اهـل ايـمان و تقوا مى باشد و از پيروان خاندان وحى و رسالت و خودم نيز از نظر مذهب از گـروه پـدرم بـودم ، امـا خـداونـد بـر مـن نـعـمتى گران ارزانى داشت و به بركت سالارم حضرت صاحب الزمان عليه السلام شيعه شدم . ) يا اباصالح ! از او دليل شيعه شدن و سبب هدايتش را پرسيدم . گـفـت : (نـام من (ياقوت ) است و (روغن فروش ) مى باشم كه در (حله ) تجارت مى كنم . يك بار براى خريد روغن از شهر حله به مناطق اطراف رفتم و پس از خريد مقدار بسيارى روغـن بـه همراه كاروانى ناآشنا به سوى شهر خويش حركت كردم . شب هنگام در ميانه راه در نـقـطـه اى بـار انـداخـتـم و براى استراحت توقف كرديم . بامداد آن شب ، هنگامى كه از خواب بيدار شدم ديدم كاروان رفته و مرا وانهاده است . در پى كاروان به راه افتادم و راه از بيابانهاى خشك و خالى مى گذشت ، از بيابانهايى خـطـر خـيـز و نـاهـمـوار و نـاامـن ، راه را گـم كـردم . سرگردان و هراسان از خطر و فشار تشنگى در آن بيابان ، گرفتار آمدم . هـنـگـامـى كـه دسـتـم از هـمـه وسـايـل عـادى قـطـع شـد، در اوج گـرفـتارى و نااميدى دست توسل به دامن خلفا زدم و از آنان كمك خواستم ، اما خبرى نشد. گذشته ام بسان برقى از نظرم عبور كرد. به يادم آمد كه گاه از مادرم مى شنيدم كه مى گفت : (پسرم ! دوازدهمين امام ما شيعيان ، زنده است و كنيه اش (اباصالح ) مى باشد و اوست كه گمشدگان را، ارشاد، بى پناهان را، پناه و ناتوانان را، يارى مى كند. ) بـا خـداى خـويـش پـيـمـان بـستم كه اگر اين امام راستين و گرانمايه ، پناهم دهد و مرا از ورطـه هـلاكـت نـجـات بـخـشـد بـه پـيـروى از مـذهـب شـيـعـه مـفـتـخـر گـردم و در هـمـان حـال بـه خـداى روى آوردم و بـا قـلبـى لبـريـز از اخـلاص و ايـمـان از پـرده دل ندا دادم كه : يا اباصالح ! شـگـفـتـا كه ديدم بزرگ مردى در كنار من ايستاده و با من همراه شد. خوب نگاه كردم ، ديدم عـمـامـه سبز بر سر دارد و باشكوه و عظمتى وصف ناپذير، راه را به من نشان داد به من دسـتور داد كه به پيروى از خاندان وحى و رسالت كمر همت ببندم و به مذهب شيعه ايمان آورم و فـرمـود: (ايـنـك بـه روستايى خواهى رسيد كه همه مردم آن شيعه هستند، از همين جا برو! ) به او گفتم : (سرورم ! آيا تا روستايى كه نشان داديد همراهى نمى فرماييد؟ ) پاسخ داد: لا!... لانه قد استغاث بى ـ الان ـ الف انسان فى اطراف البلاد و اريد ان اغيثهم . يـعنى : نه !... چرا كه الان انسانهاى بى شمارى با راز و نياز به بارگاه خدا از من كه بنده خدا و حجت او هستم ، كمك مى خواهند و من مى روم تا آنان را مدد كنم . و آنگاه رفت و از نظرم ناپديد شد. انـدكى راه آمدم و به روستايى رسيدم كه فاصله بسيارى از منزلگاه ديشب كاروان داشت و مـن راه را همانجا گم كرده بودم . وارد روستا شدم و در آنجا به استراحت پرداختم كه آن كاروانيان تازه پاس از يك شبانه روز، به آنجا رسيدند. آرى ! بـه شـهـر (حـله ) آمـدم و بـه خانه عالم گرانمايه آيت الله آقاى قزوينى رفتم (358) و داسـتـان شـگـفـت انـگـيـز خـود را بـه او گـفـتـم و از آن مـرد عـلم و ايـمـان مـسـايـل و مـفاهيم مذهبى و برنامه هاى دينى خويش را طبق مذهب خاندان وحى و رسالت آموختم .(359) از مرحوم (شمس الدين ) فرزند (اسماعيل هرقلى )(360) آورده اند كه : پدرش در جـوانـى ، دچـار بـيـمارى و زخم شديد و عفونى در ران چپ خود شد كه او را سخت در فشار قرار داده و زندگيش را به خطر افكنده بود. ايـن زخـم چـركين ، در فصل بهار، بويژه ، شكافته مى شد و خود و چرك از آن جريان مى يافت . او از شـدت نـاراحـتـى از روسـتـاى خـويـش حركت كرد و به سوى (حله ) آمد و نزد سيد گـرانـقـدر آقـاى رضى الدين (على بن طاووس ) رفت و از درد و رنج و بيمارى خويش به او شكايت برد. سـيـد، پـزشـكـان شـهـر را بـراى مـعـايـنـه او دعـوت كـرد و آنـان پـس از تـلاش بـسـيـار گفتند: (جراحى پاى او بسيار خطرناك است و نتيجه مثبت آن را در برابر خطرش ، اندك و ناچيز. ) او به همراه (سيد ) به بغداد آمد و در آنجا نيز به پزشكان ماهر و حاذق مراجعه نمود و آنان نيز پس از معاينات دقيق ، همان نظر پزشكان حله را باز گفتند. بـيـمـار، سـرخـورده و نـومـيـد به شهر تاريخى و مقدس سامرا رفت تا در آنجا به كعبه مقصود و قبله موعود، توسل جويد و شفاى بيمارى سخت و علاج ناپذيرش را از او بخواهد. پـس از گـذرانـدن چـنـد روز در سـامـرا، بـه نـهـر (دجله ) رفت و پاى خويش را كه به دليـل جـريـان خـون و چـرك آن زخـم و دمـل چـركـين ، آلوده بود شستشو داد و لباس تميز و جـديـدى بـه تـن كـرد و بـازگشت . در ميانه راه به چهار سوار برخورد كرد كه يكى از آنـان لبـاس ويـژه بـزرگـان و علماى دينى را به تن و نيز نيزه اى به دست داشت . همه پـياده شدند و سه نفر از آن گروه در دو سوى راه ايستادند و به بيمار سلام گفتند و آن شخصيت پرشكوهى كه گويى سالار آنان بود به طرف بيمار آمد و گفت : (انت غدا تروح الى اءهلك ؟ ) يعنى : اسماعيل ! تو فردا به سوى خاندان و روستاى خود باز مى گردى ؟ اسماعيل پاسخ داد: (آرى ! سرورم ! ) فرمود: (پس بيا جلو تا زخم پايت را ببينم . ) (اسماعيل ) پيش رفت و آن شخصيت پرشكوه دست مبارك و شفابخش را بر پاى او نهاد و هـمـيـنـطـور كـشـيـد تـا به نقطه زخم و درد رسيد و آنجا را اندكى فشرد و آنگاه بر مركب خويش سوار شد. يكى از آنان گفت : (اءفلحت يا اسماعيل ! ) يعنى : اسماعيل ! شفا يافتى و رستگار شدى . تو را رها نمى كنم اسماعيل از اينكه آنان ، او را به نام و نشان مى شناختند، شگفت زده شد، اما از عنايت آنان و شـفـا يـافتن زخم علاج ناپذير پايش به دست شفابخش آن حضرت ، غفلت كرد و تنها در پاسخ آنان تشكر كرد كه : (اءفلحنا و اءفلحتم ان شاء الله ! ) يعنى : خداى ، ما و شما را رستگار گرداند. يـكى از آن سواران گفت : (نشناختى ؟ اين امام عصر عليه السلام است ! ) و اشاره به آن شخصيت پرشكوهى كرد از زخم پاى اسماعيل پرسيد. ديـگر اسماعيل بيدار شد، به سرعت خود را به آن شهسوار شفابخش رسانيد و پاى او را كه در ركاب بود در آغوش كشيد و بوسه باران ساخت . امـام عـصـر عـليـه السـلام بـا يـك دنـيـا مـهـر و مـحـبـت فرمود: (اسماعيل ! بازگرد! ) پاسخ داد: (سالارم ! تو را رها نمى كنم و از تو جدا نمى گردم . ) بار ديگر فرمود: (صلاح تو در اين است كه بازگردى ! ) اسماعيل بار ديگر پاسخ داد: (بخدا از تو جدا نمى شوم . ) كـه يـكى از آن سواران پيش آمد و گفت : (اسماعيل ! آيا زيبنده است كه حضرت مهدى عليه السـلام دو بـار به تو دستور دهد بازگرد و تو امام خويش را مخالفت كنى ؟ درست است ؟ ) اسماعيل ديگر باز ايستاد و ركاب حضرت را رها كرد. امـام عـصـر عـليه السلام به او گفت : (به بغداد كه بازگشتى حاكم عباسى (361) تو را احضار خواهد كرد. هنگامى كه نزد او رفتى و چيزى به تو داد نپذير و نزد فرزند ما (رضى ) برو تا برايت حوله اى بر (على بن عوض ) بنويسد، من به او سفارش مى كنم هر چه خواستى به تو بدهد. ) آنـگـاه امـام عـصـر عـليـه السـلام و يـارانش او را تنها نهادند و به راه خويش ادامه دادند و اسـمـاعـيـل به مرقد منور امام هادى و عسكرى عليه السلام رسيد و با برخى از مردم كه در آنجا بودند روبرو شد و از آنان در مورد آن چهار سوار پرسيد. آنـان پـاسـخ دادنـد: (شـايـد آنـان از شـخصيتهاى بزرگ منطقه و صاحب نعمت و ثروت و امكانات همين منطقه باشند. ) اسماعيل گفت : (نه ! بلكه امام عصر عليه السلام و سه نفر از يارانش بودند. ) گفتند: (آيا زخم و بيمارى پاى خويش را هم به او نشان دادى ؟ ) پاسخ داد: (آن بزرگوار با دست شفابخش خود پايم را گرفت و فشرد. ) و آنـگـاه اسـمـاعـيل پاى خويش را گشود و اثرى از آن زخم چركين و بيمارى علاج ناپذير نيافت . شك و ترديد به او دست داد كه نكند پاى ديگرش بوده به همين جهت آن پاى را هم بـرهـنـه سـاخـت و مـعـايـنـه كرد، اثرى از آن زخم و بيمارى نيست . مردم به سوى او هجوم بردند و پيراهنش را به عنوان تبرك پاره پاره كردند. آيا تو شفا يافته اى ؟ مـاءمـورى از سـوى اسـتـبداد حاكم به سوى (اسماعيل هرقلى ) آمد و از نام و مشخصات و تاريخ حركت او از بغداد براى زيارت به سامرا، پرس و جو نمود و جوابهايى را كه او داد، همه را براى گزارش به بغداد، به دقت نوشت . پس از يك روز، اسماعيل از شهر مقدس سامرا حركت كرد و راه بغداد را در پيش گرفت . به بـغـداد رسـيـد، ديـد انـبـوه مـردم در خـارج از شـهـر و كـنـار پل اجتماع نموده و هر كس مى رسد از نام و نشان و مبداء حركتش مى پرسند. هـنـگـامـى كـه اسـمـاعـيل رسيد از او نيز همچون ديگر مسافران از نام و نشانش پرسيدند و هـنـگـامـى كه او را شناختند موج جمعيت ، گردش را گرفتند و پيراهنش را به منظور تبرك ذره ذره كـردنـد و بـردنـد و كـار به جايى رسيد كه از فشار و هجوم مردم جانش به خطر افتاد. (سـيـد بـن طـاووس ) و گـروهـى بـه هـمـراه او، بـه اسـتـقـبال (اسماعيل هرقلى ) آمدند و مردم را پراكنده ساختند، هنگامى كه (سيد ) او را ديد فرمود: (اسماعيل ! آيا تو شفا يافته اى ؟ ) پاسخ داد: (آرى ! ) سـيـد گـرانـقـدر را از مـركـب پـيـاده شـد و ران پـاى اسـمـاعـيـل را بـرهـنـه سـاخـت ، امـا اثـرى از آن زخـم چركين و عميق نيافت ، از شور و شوق بيهوش شد. هـنـگـامـى كـه بـه خـود آمد به همراه اسماعيل و با ديدگانى از شور و شوق گريان نزد وزير آمدند و سيد گفت : (اين برادر من و محبوبترين مردم در نظر من است . ) وزير داستان او را پرسيد و خودش ، از اول تا آخر بيان كرد. پزشكان بغداد را كه چندى پـيـش بـه دسـتور (سيد بن طاووس ) پاى (اسماعيل ) را معاينه نموده بودند و تنها راه مـعـالجه را، بريدن پا اعلان كرده و آن را نيز بسيار خطرناك توصيف نموده ، همه را احضار كردند. وزير از آنان پرسيد: (شما اين مرد را ديده ايد؟ ) گفتند: (آرى ! ) و جريان زخم عميق و چركين پاى او و ديدگاه خود را باز گفتند. پـرسـيـد: (اگـر آن زخـم عـمـيق جراحى مى گشت ، به نظر شما چند روز براى بازيافت سلامت لازم بود؟ ) پاسخ دادند: (دو ماه و تازه ، جاى آن زخم و جراحى هم به صورت حفره اى باقى مى ماند و در آن موضع مويى نمى روييد. ) وزير پرسيد: (شما پزشكان ، چند روز پيش اين بيمار را معاينه كرديد؟ ) گفتند: (ده روز پيش . ) وزير، لباس اسماعيل را از روى پايش كنار زد و گفت : (بياييد! معاينه كنيد! ) همگى نگريستند اما اثرى نيافتند. يـكى از پزشكان فريادى از پرده دل بركشيد كه : (اين ، كار مسيح عليه السلام است ! كار پزشك نيست . ) وزير گفت : (نه ! اگر شما مى پذيريد كه كار پزشكان نيست ما خود خواهيم شناخت كار كيست . ) از شما هرگز! آنـگـاه سـردمـدار رژيـم عباسى ، (مستنصر )، (اسماعيل هرقلى ) را به حضور طلبيد و جـريـان را از خـودش پـرسـيد و او نيز همانگونه كه اتفاق افتاده بود گزارش كرد كه خليفه دستور داد هزار دينار به او هديه كنند. پـول را آوردنـد و خـليـفـه گـفـت : (اسـمـاعـيـل ! بـه شـكـرانـه شفا گرفتن و بهبود، اين پـول را بـگـيـر و در راه خـدا انـفاق نما. ) پاسخ داد: (من جراءت گرفتن يك دينار آن را ندارم . ) خليفه با شگفتى پرسيد: (از چه كسى جراءت ندارى ؟ ) گفت : (از همان شفابخشى كه مرا نجات داد، چرا كه او فرمود از شما چيزى نپذيرم . ) خـليـفـه خـودكـامـه عـبـاسـى گـريـسـت و انـدوهـگـيـن شـد و اسماعيل بى آنكه چيزى از او بپذيرد از كاخ شومش بيرون آمد. آرى ! (شـمـس الديـن ) فـرزنـد (اسـمـاعـيل هرقلى ) مى گويد: (من هم خوب به پاى پدرم نگريستم ، نه تنها اثرى از زخم در آن نديدم بلكه بسان پاى سالم موهاى آن نيز روييده بود. )(362) 4 ـ داستان ابو راحج در شـهـر تـاريـخـى (حـله ) سـتـمكارى بنام (مرجان صغير ) حكم مى راند كه بطور آشـكـار بـه خـاندان وحى و رسالت و پيروان آنان ، دشمنى مى ورزيدند و در همان زمان ، مـردى بـنـام (ابـو راحـج ) مى زيست كه به خاندان وحى و رسالت مهر مى ورزيد و از دشمنان آنان بيزارى مى جست . روزى جـاسـوسـان و بـدانديشان ، به حاكم خودكامه خبر بردند كه (ابو راحج ) به بـرخـى از صـحـابـه پـيامبر ناروا مى گويد و به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله سخت مهر مى ورزد. او، (ابـو راحـج ) را احـضـار كـرد و دسـتور شكنجه و شلاق او را صادر كرد. ماءمورانش آنـقـدر بـر سـر و صـورت و بـدن او زدنـد كـه دندانهايش ريخت ، سپس جلادانش زبان آن بـيـچـاره را از كـام بـيـرون كـشـيـدند و با سوزن بزرگى آن را سوراخ كردند و پس از سـوراخ نـمـودن بـيـنـى او، ريـسـمـانـى مـوئيـن از آن عـبـور دادنـد و او را در كوچه هاى حله گردانيدند و اشرار، پيكر رنجيده او را از هر سو هدف قرار دادند و تا مرز مرگ او را كتك زدند. بـه حاكم گزارش دادند كه : (ابو راحج ، بخاطر ضربات وارده ، از پا افتاده و ديگر امكان گردانيدن او در كوچه هاى شهر نيست . ) دسـتـور اعـدام او را صـادر كـرد، امـا بـرخـى با اشاره به پيرى و پيكر درهم شكسته او، يـادآور شـدنـد كـه : (اين زخمهاى بى شمارى كه بر او وارد آمده است ، او را خواهد كشت و ديگر نيازى به اعدام او نيست . ) و حاكم خودكامه نيز از اعدام او گذشت . او را در هـمـان حـال رهـا كـردند، خاندان و نزديكانش آمدند و او را به خانه بردند. اما بر اثر ضربات وحشيانه و شكنجه هاى هولناك ، در چنان شرايط وخيمى بود كه هيچ كس در مـرگ او ترديد نمى كرد و همه بر اين عقيده بودند كه او آخرين دقايق زندگى را سپرى مـى كـنـد؛ امـا فـرداى آن روز، او را ديـدنـد كـه سـالم و پـرنـشـاط، در بـهـتـريـن حـال و هـوا بـه نـماز ايستاده است . دندانهايش كه همه فرو ريخته بود سالم و بر جايش قرار گرفته و زخمهاى بى شمار پيكرش بهبود يافته و در بدن او اثرى از شكنجه و آزار ديروز نيست . مردم از اين رويداد شگفت انگيز بهت زده شدند و از او حقيقت جريان را خواستار شدند. او گـفـت كـه : در اوج درد و رنـج و فـشـار بـه حـضـرت مـهـدى عـليـه السـلام توسل جسته و از او طلب فرياد رسى نموده و بوسيله او به بارگاه خدا شتافته و آنگاه حضرت مهدى عليه السلام به خانه او وارد شده و خانه اش را نورباران ساخته است . آرى ! ابو راحج مى گويد: (امام عصر عليه السلام ، دست گره گشا و شفابخش خويش را بر چهره ام كشيد و فرمود: اءخرج ! و كد على عيالك فقد عافاك الله تعالى ! يـعـنـى : بـرخـيز! و از خانه بيرون برو و براى اداره زندگى خود و خانواده تلاش كن . خداوند نعمت صحت و سلامت را دگر بار، به تو ارزانى داشت . و اينك ملاحظه مى كنيد كه از سلامتى كامل برخوردارم . ) (شـمـس الديـن مـحـمـد بـن قـارون ) كـه ايـن روايت را آورده است ، او را در حالى ديد كه طـراوت جـوانـى بـسـوى او بـازگـشـتـه و چـهـره اش گـنـدمـگـون و دلنـشـيـن شده و قامتش برافراشته و معتدل گرديده است . خبر عنايت امام عصر عليه السلام در شهر (حله ) پخش شد و حاكم بيدادگر او را احضار كـرد. او كـه ديروز ابو راحج را بر اثر ضربات وارده و شكنجه هاى هولناك ماءمورانش بـا چـهـره اى ورم كـرده و... ديـده بـود، هـنـگـامـى كـه او را صـحـيـح و سالم و با نشاط و پـرطـراوت ديـد و نـگريست كه هيچ اثرى از زخمهاى عميق و بى شمار ديروز در پيكرش نـيـسـت ، سـخـت بـه وحـشـت افـتـاد و راه روش ظـالمـانـه خـويـش را بـا پـيـروان اهـل بيت عليهم السلام تغيير داد و رفت كه ديگر با آنان به گونه اى عادلانه و انسانى رفتار نمايد. ابو راحج پس از افتخار ديدار حضرت مهدى عليه السلام گويى جوانى 20 ساله بود و شـگـفـت انـگـيـز ايـن بـود كـه تـا پـايان عمر همان طراوت و نشاط جوانى را با خود داشت .(363) مـرحـوم علامه مجلسى از گروهى و آنان نيز از سيد بزرگوار، جناب (مير علام ) آورده اند كه : شبى در ساعتهاى آخر شب در صحن مطهر امير مؤ منان عليه السلام بودم ديدم كه در خلوت شب ، مردى بسوى مرقد منور در حركت است . به او نزديك شدم ديدم عالم پروا پيشه مقدس اردبيلى است . خود را به او نشان ندادم و بطور مخفيانه به مراقب او نشستم . او بـه درب حـرم مـطـهـر كه بسته بود رسيد، اما با رسيدن او بطور شگفت انگيزى درب گـشـوده شد و او وارد حرم گرديد. گوش دادم ديدم گويى با كسى به گفتگو پرداخته است و آنگاه از حرم خارج گرديد و پس از خروج او، دربها بصورت نخست بسته شد. (مقدس اردبيلى ) به سوى مسجد كوفه حركت كرد و من نيز بطورى كه او مرا نبيند، از پـى او روان شـدم . او وارد مسجد و بسوى محرابى كه شهادتگاه اميرمؤ منان عليه السلام بود، راه افتاد. خود را به محراب رسانيد و مدتى در آنجا درنگ كرد، سپس به سوى نجف بازگشت و من نيز به دنبال او سايه به سايه آمدم . در مـيـانـه راه بـه من سرفه دست داد و آن جناب به حضور من توجه يافت و فرمود: (مير علام ! تو هستى ؟ ) پاسخ دادم : (آرى ! ) گفت : (اينجا چه مى كنى ؟ ) پاسخ دادم : (من از همان لحظات ورود شما به حرم مطهر اميرمؤ منان عليه السلام تا كنون به شما بوده ام و اينك شما را به مقام شامخ صاحب آن قبر سوگند مى دهم كه از آنچه از آغاز تا انجام برايتان پيش آمده است مرا با خبرسازى . ) گفت : (اگر تعهد كنى تا زنده هستم آن را نزد خويش نگاهدارى و به كسى نگويى حقيقت را به تو مى گويم . ) من تعهد اخلاقى سپردم . گفت : (من در برخى مسايل پيچيده علمى و فقهى مى انديشيدم ، تصميم گرفتم كنار مرقد امـيـرمـؤ مـنـان عـليـه السـلام حـاضـر گـردم و از آن روح بـلنـد و مـلكـوتـى بـخـواهـم مشكل فقهى و علمى مرا پاسخ گويد. هـنـگـامى كه به درب حرم رسيدم ، دربها گشوده شد. وارد شدم و با همه وجود، صميمانه از خدا خواستم كه سالارم ، اميرمؤ منان عليه السلام مرا پاسخ دهد، درست در اين هنگام بود كـه نـدايـى از جـانـب قـبـر مـطـهـر شـنـيـدم كـه فـرمـود: امـشـب بـه مسجد كوفه برو، سؤ ال خود را از قائم آل محمد صلى الله عليه و آله بپرس ، چرا كه او امام زمان تو است . ) بـه سـرعـت بـسـوى مـسـجـد كوفه شتافتم و نزديك محراب رفتم و از حضرت مهدى عليه السـلام كـه در آنـجـا به نيايش نشسته بود، مسايل خويش را پرسيدم و او پاسخ مرا با كرامت وصف ناپذيرى داد و اينكه به خانه خويش باز مى گردم . )(364) مـرحـوم (مـحـدث نـورى ) در كـتـاب خـويش (جنة الماءوى )(365) از برخى علماى بـزرگ حـوزه عـلمـيـه نـجـف آورده اسـت كـه : در آنـجـا يك دانشجوى علوم اسلامى بود، بنام (شـيـخ مـحـمـد حـسـن سـريـره ) كـه از سـه مـشـكـل بـزرگ رنـج مـى بـرد. ايـن سـه مشكل عبارت بودند از: 1 ـ دچار درد سينه و بيمارى سختى بود كه خون از سينه اش مى آمد. 2 - به آفت فقر و تهيدستى گرفتار بود. 3 - دل در گـرو مـهـر دخـتـرى نـهـاده بـود، امـا خـانـواده دخـتـر، بـه دليل فقر و بيماريش با ازدواج او موافقت نمى كردند. هـنـگـامـى كـه از هـمـه جـا مـاءيـوس و نـومـيـد گـرديـد بـا خـود عـهـد بـسـت كـه چـهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه (366) براى عبادت و نيايش برود چرا كه ميان مؤ مـنـان مشهور بود كه اگر كسى چنين كند، به خواست خدا به ديدار امام عصر عليه السلام مفتخر خواهد شد. بر اين اساس بود كه اين مرد، بدين برنامه همت گماشت بدان اميد كه به ديدار حضرت مـهـدى عـليـه السـلام نـايـل آيـد و سـه مـشـكـل خـويـشـتـن را بـا آن مشكل گشا و چاره ساز در ميان بگذارد. آخـريـن شـب چـهـارشـنبه بود، شبى بسيار تيره و تار و سرد و طوفانى . باد تندى مى وزيـد و او بـر سـكـوى مـسـجـد كـوفـه نـشسته و غرق در غم و اندوه بود، چرا كه بخاطر جـريـان خـون از سـيـنـه اش بـه هـنـگـام سـرفـه ، نـمـى تـوانـسـت در داخل مسجد توقف كند و احترام طهارت مسجد و آن مكان مقدس را مى نمود و نيز در اين انديشه بـود كـه آخـريـن چهارشنبه كه چهلمين هفته بود كه فرا رسيد و او نتوانسته به ديدار آن كعبه مقصود نايل آيد و اين محروميت نيز غمى بزرگ بر غمهايش مى افزود. او بـه نوشيدن قهوه عادت داشت به همين دليل آتشى برافروخت تا قهوه را رديف كند كه بـنـاگـاه در آن شب تاريك و خلوت ، مردى را ديد كه بسوى او مى آيد، از اين رخداد، آزرده خاطر شد و با خود گفت : (اندكى قهوه به همراه دارم آن را هم اين بنده خدا خواهد نوشيد و برايم چيزى نخواهد ماند. ) خودش مى گويد: در اين فكر بودم كه آن مرد رسيد و مرا با نام و نشان صدا زد و به من سلام گفت ، از شناخت او كه مرا با نام صدا زد تعجب كردم و گفتم : (شما از كدام قبيله مى باشيد؟ از قبيله فلان هستيد؟ ) گفت : (خير! ) و مـن نـام بـسـيارى از قبايل را آوردم و او مرتب گفت : (خير! ) و از هيچ يك از اين عشيره ها نبود. آنگاه او پرسيد: (چه مشكل و خواسته اى تو را به اينجا آورده است ؟ ) گفتم : (شما چرا از من در اين مورد مى پرسى ؟ ) گفت : (اگر به من بگويى چه زيانى به تو خواهد رسيد؟ ) فـنـجـانى پر از قهوه كردم و به او تقديم داشتم و او كمى از آن نوشيد، سپس فنجان را بازگردانيد و گفت : (شما بنوشيد. ) فـنـجـان را گـرفـتم و تا آخرين قطره آن را نوشيدم ، آنگاه گفتم : (حقيقت اين است كه من دچـار فـقـر و تـنگدستى بسيار سختى هستم ، از سوى ديگر به بيمارى علاج ناپذيرى گـرفـتـارم كـه بـه هـنـگـام سـرفه ، خون از سينه ام مى آيد و ديگر اينكه به بانويى دل بسته ام و مى خواهم با او پيمان زندگى مشترك ببندم ، اما بخاطر دو مشكلم خانواده اش موافقت نمى كنند. بـرخـى از روحـانـيـون مـرا سـرگـرم سـاخـتـنـد و گـفـتـنـد اگـر چـهـل هـفـته و هر هفته شب چهارشنبه به مسجد كوفه بيايم و خواسته هايم را به بارگاه خـدا بـرم و دسـت تـوسـل به دامان پربركت امام عصر عليه السلام بزنم ، خواسته هايم بـرآورده شـده و مـشـكـلات سـخـت زنـدگـيـم ، حـل خـواهـد شـد. مـن نـيـز رنـج و خـسـتگى اين چهل شب را به جان خريدم و اينك آخرين شب فرا رسيده است ، اما نه آن گرامى را ديده ام و نه به خواسته هاى خود رسيده ام . ) من گله مى كردم و در اوج بى توجهى به آن بزرگوار بودم كه رو به من كرد و فرمود: اءمـا صـدرك فـقـد بـراء، و اءمـا المراءة فستتزوج بها قريبا، و اءما الفقر فلا يفارقك حتى الموت . يـعـنى : شيخ محمد! اينك سينه ات خوب شده و ديگر از بيماريت اثرى نخواهى يافت و آن بانوى مورد علاقه ات نيز، بزودى به وصالش خواهى رسيد، اما فقر و تهيدستى همراهت خواهد بود. شـگـفـتـا! وقـتـى بـه خـود آمـدم ديدم سينه ام شفا يافته و پس از يك هفته با بانوى مورد علاقه ام ازدواج كردم ، اما همانگونه كه فرمود، تهيدستى هنوز همراه من است ، مصلحت آن را نمى دانم .(367) مـرحـوم مـحدث نورى در كتاب خويش سه داستان ، از ديدار عالم گرانقدر (آيت الله سيد مـهـدى قـزويـنـى ) را بـا حضرت مهدى عليه السلام آورده است كه ما دو ديدار آن را، به نقل از فرزندش كه يكى از صلحا و شايستگان شهر (حله ) بنام (على ) آورده است ، بطور فشرده ترسيم مى كنيم . نـامبرده آورده است كه : روزى از خانه ام ، به سوى خانه آيت الله سيد مهدى قزوينى به راه افتادم ، به هنگام عبور از كوچه ها به مرقد (سيد محمد ) معروف به (ذى الدمعه ) فرزند زيد بن على بن الحسين عليه السلام رسيدم . اين مرقد منور بطرف كوچه پنجره اى داشت كه به هنگام عبور، ديدم مرد پر شكوه و خوش چهره اى كنار پنجره مرقد، ايستاده و بـر روح (سـيد محمد ) فاتحه تلاوت مى كند. من نيز ايستادم و فاتحه خواندم و پس از پـايـان فـاتحه ، بر آن مرد بزرگ سلام گفتم و او جوابم را داد و گفت : (على ! تو به خانه سيد مهدى قزوينى و براى ديدار او مى روى ؟ ) گفتم : (آرى )! گفت : (پس بيا با هم برويم ! ) در مـيـان راه بـه مـن گـفـت (عـلى ! بـر ضـرر و زيـان مـالى كـه امـسـال بـه تـو رسـيـده اسـت اندوهگين مباش ، چرا كه تو مردى هستى كه خداوند تو را با ارزانـى داشـتـن نـعـمـت مـالى آزمـوده و تـو را سـپـاسـگـزار و حـق شـنـاس و ادا كـنـنده حقوق امـوال خـود، يـافـتـه اسـت . آنـچـه را خـدا بـر تـو واجـب سـاخـتـه بـود انـجـام دادى و مال چيزى است كه مى آيد و مى رود. ) عـلى مـى گـويـد: (من آن سال در تجارت زيان بزرگى كرده بودم و آن را به هيچ كسى نگفته بودم ، اما هنگامى كه ديدم يك مرد بيگانه و ناشناس از ورشكستگى و ضرر بزرگ مـن در تـجـارت آگـاه اسـت ، غـم و انـدوه سراسر قلبم را گرفت و فكر كردم كه خبر اين ضـرر بـزرگ مـنـتـشر شده و مردم فهميده اند، بطوريكه اين مرد بيگانه نيز از آن اطلاع يافته است . اما به هر حال گفتم : خداى را سپاس ! ) ديـدم ادامـه داد كـه : (عـلى ! آنـچـه از امـوال تـو بـخاطر زيان در تجارت ، از دستت رفت بزودى به دستت باز مى گردد و بدهى هايت پرداخت مى شود. ) هـنـگـامـى كـه بـه بـيـت آيـت الله قـزويـنـى رسـيديم ، ايستادم و به آن مرد بزرگ گفتم : (سرورم ! بفرماييد داخل ! من اهل اين خانه هستم و شما ميهمان . ) او فرمود: (انا صاحب الدار. ) يعنى : من خود صاحب خانه هستم . امـا مـن بـر او پيشى نگرفتم ، بلكه او دست مرا گرفت و وارد خانه ساخت . در كنار خانه (سـيـد مـهـدى قـزويـنـى ) مـسـجـدى بـود، مـا وارد آن مـسـجـد شديم و ديديم گروهى از دانشجويان علوم اسلامى در انتظار آمدن (سيد ) براى تدريس هستند. آن مـرد بـر جـايـگـاه خـاص (سـيـد ) نـشـسـت و كـتـاب (شـرايع ) را كه در آنجا بود بـرگـرفـت و گـشـود و بر ورقهايى كه آيت الله قزوينى برخى نكات را نوشته بود نظاره كرد و برخى مسايل را خواند. در ايـن هـنـگام (سيد ) وارد شد و ديد كه آن مرد بزرگ بر جايگاه او نشسته است به او خوش آمد گفت و او پا با ورود (سيد ) از جايگاه او كنار رفت ، اما سيد با اصرار آن مرد پرشكوه را در جاى خودش نشانيد. خـود آيـت الله (قـزويـنـى ) در ايـن مـورد مى گويد: (من او را مردى بسيار پر شكوه و زيباروى ديدم ، بسوى او رفتم و از حال او جويا شدم ، اما گويى از او شرمنده شدم كه از نام و وطنش بپرسم . ) بـه هـر حـال ، (سيد ) درس خود را طبق برنامه روزانه آغاز كرد و آن ميهمان نيز كه خود را صـاحـب خـانـه خـوانده بود، در مسايلى كه (سيد ) طرح مى كرد پرس و جو و چون و چرا را آغاز كرد. يـكـى از دانـشـجـويـان عـلوم ديـنـى كـه كم سن و سال و كم تجربه مى نمود، به او گفت : (ايـن بـحث به شما ربطى ندارد، لطفا سكوت كنيد تا بحث ادامه يابد! ) كه او تبسم كرد و ساكت شد. پـس از پـايـان بـحـث آيـت الله قـزويـنـى از او پـرسيد: (از كجا به شهر (حله ) آمده ايد؟ ) پاسخ داد: (از شهر سليمانيه . ) آيت الله پرسيد: (چه زمانى از سليمانيه خارج شده ايد؟ ) پاسخ داد: (ديروز! ) و افـزود كـه : (نـجـيـب پـاشـا آنجا را فتح كرد و پيروزمندانه وارد شهر گرديد و احمد پاشا را كه بر دولت عثمانى شوريده بود، دستگير كرده است . )(368) آيـت الله قـزويـنـى در ايـن مـورد مى گويد: (من در مورد سخن او و اينكه چگونه خبر فتح سـليـمانيه به حكومت (حله ) گزارش نشده است فكر مى كردم و به ذهنم نرسيد كه از آن مرد بزرگ بپرسم كه چگونه با وجود اينكه ديروز از (سليمانيه ) حركت كرده است و فاصله آنجا تا (حله ) حدود 400 كيلومتر است ، امروز به (حله ) رسيده است ؟ ) آنگاه آن مرد بزرگ آب خواست ، يكى از خدمتگزاران بيت برخاست تا از ظرف ويژه اى كه گلين يا سفالين بود، براى او آب خوردنى بياورد كه فرمود: (از آنجا نه ! چرا كه در آن حـيـوانـى مـرده است . ) وقتى به درون ظرف نگريست ، ديد سوسمارى زهرآگين در آن مـرده اسـت . از ظـرف ديـگرى برايش آب آوردند. آن را نوشيد، آنگاه برخاست و آماده حركت شد كه آيت الله قزوينى نيز بپا خاست و او را بدرقه نمود. پـس از رفـتـن او (سـيـد ) گـفـت : (چـرا خـبـر او در مـورد فـتـح سليمانيه را به آسانى پذيرفتيد؟ ) هـمـه بـه فـكـر رفـتـنـد كـه (حاج على ) همو كه پيش از همه او را در كنار مرقد (سيد مـحمد ) ديده بود، همه آنچه را كه از او شنيده بود براى حاضران گفت و همگى در حالى كه حيرت و بهت زدگى همه را فرا گرفته بود، حركت كردند و به جستجوى او پرداختند و هـمـه شهر را زير پا نهادند، اما آن مرد بزرگ را نيافتند. گويى به آسمان پر كشيد يا در زمين نهان شد. آيت الله قزوينى پس از انديشه عميقى گفت : (مردم ! بخداى سوگند كه او صاحب الاءمر بود. ) و عـجـيـب ايـنـكـه پس از ده روز خبر فتح (سليمانيه ) و دستگيرى (احمد پاشا ) و... تازه (حله ) و حاكم آن رسيد.(369) داسـتـان ديـگـرى را مرحوم (محدث نورى ) از فرزند (آيت الله سيد مهدى قزوينى ) آورده است كه او به نقل از پدر گرانقدرش مى گويد: روز چـهـاردهم ماه شعبان ، از شهر (حله ) براى زيارت امام حسين عليه السلام به سوى كـربـلا حـركـت كردم ، بدان اميد كه شب نيمه شعبان را، در آنجا باشم و سالار شهيدان را زيارت نمايم . امـا هـنگامى كه به نقطه اى بنام (نهر هندى ) رسيدم ديدم راه بندان است و همه زائران در آنـجـا مـانـده انـد، چرا كه به آنان گزارش شده است كه عشيره (عنيزه ) كه قبيله اى صـحـرانـشـيـن بـودنـد، راه كـربـلا را مـسـدود سـاخـتـه و اموال و امكانات زائران و مسافران را غارت مى كنند. در هـمـان شـرايـطـى كـه مـردم سـرگردان بودند و هوا نيز بارانى بود، من براى نجات زائران بـه بـارگـاه خـدا و امـامـان مـعـصـوم عـليـه السـلام توسل جستم ، بدان اميد كه مددى برسد كه ناگاه در همان حالت تضرع و نيايش با خدا و تـوسـل به اهل بيت عليه السلام ديدم شهسوارى كه نيزه بلندى به دست داشت ، در كنارم ايستاد و سلام كرد. پـاسـخ او را دادم كه ديدم مرا با نام و نشان مخاطب ساخت و فرمود: (به زائران بگوييد بـيـايـنـد، چرا كه عشيره (عنيزه ) راه را ترك كرده اند و اينك راه كاملا آزاد و امنيت در آن برقرار است . ) ما همراه زائران كوى حسين عليه السلام حركت كرديم و او نيز ما را همراهى مى كرد و بسان شـير، پيشاپيش كاروان مى رفت ، اما بناگاه در ميان راه و پس از رفع خطر و نگرانى از مـا، از برابر ديدگانمان نهان شد، من به همراهانم گفتم : (آيا ترديدى باقى است كه او صاحب الزمان بود؟ ) همگى گفتند: (نه بخداى سوگند! ) آيت الله قزوينى ادامه مى دهد: (به هنگامى كه آن مرد بزرگ ما را همراهى مى كرد، خوب به او نگريستم ، گويى آشنا بـه نـظـرم مـى آمـد، چـنـيـن مى نمود كه او را ديده ام ، هنگامى كه در يك چشم به هم زدن از نظرها ناپديد شد، بناگاه به يادم آمد كه اين شهسوار نجات بخش همان كسى است كه در حله به خانه ما آمد. ) بـه هر حال ، عشيره مورد اشاره را كسى از ما نديد، تنها از گرد و غبارى كه از كوچ آنها آسمان را پوشانده بود، متوجه شديم كه آنان رفته اند. ما به همراه زائران ، مسافت ميان (نـهـر هـنـدى ) تـا (كـربلا ) را كه سه ساعت بود پيموديم و هنگامى كه به دروازه شـهـر رسـيـديـم نـگـهبانان شهر پرسيدند: (از كجا مى آييد؟ و چگونه آمديد و به شهر رسيديد؟ عشيره مهاجم كجا رفتند؟ ) يكى از كشاورزان منطقه گفت : (همان وقت كه عشيره غارتگر جاده را بسته و در آنجا مستقر شـده بـودنـد، سوارى كه نيزه بلندى در دست داشت رسيد و در ميان آنان با صداى رساى خـويـش بـه هشدار و اخطار پرداخت و بر اثر هشدار او و تهديد به مرگ و نابودى عشيره بـوسـيـله او، خـداونـد خـوف و هـراس شـديدى بر دلهاى آنان افكند، بدين جهت به سرعت منطقه را ترك كردند. ) آيـت الله قـزويـنـى مـى افـزايـد: (از آن كـشـاورز در مـورد نـشـانه هاى آن سوار شجاع و نجاتبخش پرسيدم و او نشانه هاى او را بر شمرد، ديدم : آرى ! همان شهسوارى بوده است كـه در سـاحل (نهر هندى ) نزد من آمد و فرمود: به زائران اطمينان بده كه جاده امن شده است ، حركت كنند. )(370) علامه محقق (آيت الله صافى ) صاحب تاءليفات ارزنده ، داستانى را در اين مورد آورده است كه خود، آن را از آقاى (احمد عسكرى تهرانى ) كه از خوبان مى باشد شنيده است و داسـتـان در مـورد بـنـيـاد مـسـجـد امـام حـسـن عـليـه السـلام كـه ايـنـك در مدخل شهر (قم ) قرار دارد، مى باشد. آقاى عسكرى مى گويد: حـدود 17 سـال پـيـش بـامـداد پنجشنبه اى بود كه نماز صبح را خوانده و به تعقيب و دعا مـشـغول بودم كه سه جوان مكانيك آمدند و گفتند: (مى خواهيم به شهر قم و مسجد جمكران (371) مـشـرف شـويـم و بـراى بـر آمـدن خـواسـتـه هـاى خـويـش ، دسـت تـوسـل به سوى خدا و حجت او، امام عصر عليه السلام بزنيم و دوست داريم تا شما ما را در اين سفر همراهى كنيد. ) مـن بـا پـيشنهاد آنان موافقت نمودم و سوار بر ماشين شديم و به سوى قم حركت كرديم . نزديك قم رسيديم كه ماشين دچار نقص فنى گرديد و از حركت باز ايستاد. جـوانـهـا بـه تـعـمـيـر آن پرداختند و من با استفاده از فرصت ، كمى آب برگرفتم و به قصد تطهير از آنان دور شدم . پـس از اينكه اندكى از آنان فاصله گرفتم در آنجا (سيد ) زيبا چهره و سفيد رويى را بـا ابـروهـاى كـشـيده و دندانهاى سفيد و براق و خالى بر چهره ، ديدم كه لباس سفيد و عباى نازك و نعلين زرد بر پا دارد. عمامه اى سبز رنگ بر سر نهاده و با نيزه اى كه در دست دارد زمين را خط كشى مى كند. با خود گفتم : (اين سيد بزرگوار، اول صبح به اينجا آمده و در كنار جاده ، با نيزه به خط كشى پرداخته است ، اين كار درستى نيست چرا كه جاده عمومى است و آشنا و بيگانه در آن رفت و آمد مى كنند. ) آقـاى عـسـكـرى كـه از سـوء ظـن و ادب خويش نسبت به آن (سيد ) اظهار ندامت مى كند مى افـزايـد: بـه سـوى او رفـتـم و گفتم : (سيد! زمان توپ و تانك و اتم است ، شما نيزه بدست گرفته اى ؟ برو درست را بخوان . ) و پس از اين سخن او را ترك كردم و به نقطه دور دستى رفتم ، تا براى تطهير بنشينم كـه او مـرا بـا نـام و نـشـان صدا زد و گفت : (آقاى عسكرى ! آنجا منشين ، من آنجا را براى مسجد خط كشيده ام . ) از ايـن نـكـتـه كـه چـگـونه و از كجا مرا مى شناسد، غفلت كردم و بى آنكه بتوانم سخنى بگويم گفتم : (چشم ! ) و برخاستم . او اشاره كرد كه : برو پشت آن بلندى ... و من رفتم . بـرخـى سـؤ الات در ايـن مـورد بـه ذهـنـم رسـيد و تصميم گرفتم آنها را با سيد در ميان بـگـذارم و بـه او بـگـويـم : (سـيـد جان ! اين مسجد را براى چه كسى مى سازى ؟ براى فرشتگان يا جنيان ؟ كداميك ) چرا كه آنجا آن روزها بيابان بود و از شهر (قم ) دور. و نـيـز تـصميم گرفتم به او بگويم : (مسجدى كه هنوز ساخته نشده چرا مرا از تطهير در اين زمين باز مى دارى ؟ ) چرا كه مسجد هنگامى حكم مسجد پيدا مى كند كه زمين آن براى مسجد وقف شده باشد و پيش از اين حكم مسجد را ندارد. پس از اين فكرها و تطهير، به سوى سيد رفتم و بر او سلام گفتم . او نـيـزه اش را بـه زمـيـن فرو كرد و من خوش آمد گفت و فرمود: (سؤ الهايى را كه آماده ساختى بپرسى ، طرح كن ! ) مـن شـگـفـت زده شـدم ، امـا بـه خـود نـيـامـدم كـه او چـگـونـه از آنـچـه در دل مـن مـى گـذرد بـا خبر است و هنوز من چيزى به زبان نياورده ، از نيت من خبر مى دهد، اين نه تنها كارى طبيعى نيست كه خارق العاده است . به هر حال من توجه به اين نكات نيافتم و به او گفتم : (سيد جان ! درست را رها كرده و اينجا آمده اى ، گويى نمى انديشى كه ما در عصر موشك و توپ زندگى مى كنيم و ديگر نيزه ارزشى ندارد. نيزه در روزگار ما چه كاره است ؟ ) و بدين صورت ميان من و او گفتگو شروع شد. سپس نظرى به زمين افكند و فرمود: (من نقشه مسجد مى كشم . ) گفتم : (براى جنيان يا آدميان ؟ ) فرمود: (براى انسانها ) آنگاه فرمود: (بزودى اينجا آباد مى شود ) گـفتم : (بفرماييد ببينم اينجا كه من مى خواستم تطهير كنم ، فرموديد مسجد است و اجازه نداديد با اينكه هنوز مسجدى ساخته نشده است چرا؟ ) فـرمـود: (آقاى عسكرى ! در اين نقطه يكى از فرزندان فاطمه عليه السلام به شهادت رسـيد است بزودى قتلگاه او محراب مسجد مى گردد، چرا كه خون اين شهيدى در اين نقطه به زمين ريخته شد است . ) آنگاه به نقطه اى از زمين اشاره كرد و فرمود: (در آن نقطه هم نقشه دستشويى و توالت كـشـيـده ام زيـرا آنـجـا نـقـطـه اى است كه دشمنان خدا و پيامبر، به زمين افتاده و هلاك شده اند. ) سـپس همانگونه كه ايستاده بود برگشت و مرا نيز برگردانيد و در حاليكه سيلاب اشك از ديـدگـانـش فـرو مـى ريـخـت فـرمـود، (آنجا حسينيه ساخته مى شود ) و با به زبان آوردن نـام حـسين عليه السلام باران اشك از ديدگانش فرو باريد و من نيز با گريه او گريستم . و نيز فرمود: (پشت حسينيه كتابخانه مى شود و شما نيز بدان كتاب هديه مى كنى ) گفتم : (موافق هستم اما به سه شرط: 1ـ نخست اينكه تا آن زمان زنده باشم . فرمود: (انشاءالله ) 2ـ دوم اينكه اينجا مسجدى ساخته شود. فرمود: (بارك الله ! ) 3ـ سـوم ايـنـكه به اندازه امكان مالى خويش ، گرچه يك كتاب باشد براى اجراى دستور شما پسر پيامبر، بدينجا كتاب بياورم . ) مرا به سينه چسبانيد، پرسيدم : (چه كسى اينجا مسجد خواهد ساخت ؟ ) فرمود: (يدالله فوق ايديهم . ) گفتم : (من هم مى دانم كه قدرت خدا بالاترين قدرتهاست اما... ) فـرمـود: (بـزودى خـواهـى ديـد كـه در اينجا مسجدى پرشكوه برپا مى شود، هنگامى كه ساخته شد سلام مرا به بنياد كننده اش برسان ) و مرا دعا كرد. من سيد را ترك كردم و به اطراف ماشين آمدم كه ديدم درست شده و آماده حركت است . هـمـراهـان از مـن پـرسـيدند: (آقاى عسكرى ! زير برق اين آفتاب با چه كسى گفتگو مى كردى ؟ ) گفتم : (مگر سيد به آن عظمت را با نيزه بلندش نديديد؟ با او صحبت مى كردم ) گفتند: (با كدام سيد؟ ) پشت سرم را نگاه كردم ، گفتم : (آنجاست ! ) اما دريغا كه ديدم زمين صاف و هموار است و هيچ كس نيست ، سخت تكان خوردم و سوار ماشين شـدم ، امـا در حـالتـى وصـف نـاپـذير بودم . دوستان با من صحبت مى كردند اما من قدرت پاسخگويى به آنان را نداشتم و نمى دانم كه نماز ظهر و عصر را چگونه خواندم . سـرانـجام به مسجد جمكران رسيديم اما من فكرم پريشان بودم در مسجد نشستم . يك طرف من مرد سالخورده اى بود و طرف چپم يك جوان . نماز مسجد جمكران را خواندم ، پس از نماز خواستم سجده كنم كه ديدم سيد گرانقدرى كه بـا آمـدنـش آن مـحـدوده را عطرآگين كرد، از راه رسيد و گفت : (آقاى عسكرى ! سلام عليكم ! ) و در كـنار من نشست . تن صدايش درست تن صداى همان سيدى بود كه پيش از ظهر در آنجا نقشه مسجد مى كشيد. مرا به نكته اى نصيحت كرد. پـس از آن بـه سـجده رفتم و ذكر صلوات را خواندم و سر از سجده برداشتم . دريغا كه ديگر او را نديدم . از مـرد سـالخـورده و آن جوان كه در دو سوى من نشسته بودند پرسيدم : (سيد كجا رفت ؟ ) گفتند: (ما نديديم ) ناگهان گويى زمين لرزه شد و حال من دگرگون شد، دوستانم آمدند و از ديدن وضعيت من شگفت زده شدند و آب بر صورتم پاشيدند و به تهران بازگشتيم . بـا رسيدن به تهران جريان را به يكى از علماى شهر گفتم . او گفت : (بى تريد آن سـيـد گـرانـمايه ، حضرت مهدى عليه السلام بوده است ، اينكه شكيبايى پيشه ساز تا ببينم آنجا، مسجد درست مى شود؟ ) سـالهـا از آن جريان گذشته بود كه به مناسبتى به شهر قم آمدم ، هنگامى كه به آغاز شهر رسيدم ، ديدم ستونها برافراشته شده و در همان مكانى كه سيد نقشه مى كشيد كار مى كنند و مسجد مى سازند. پرسيدم : (چه كسى اين مسجد را مى سازد؟ ) گفتند: (حاج يدالله رجبيان ) با آمدن نام (يدالله ) قلبم به طپش افتاد و غرق عرق شدم و نتوانستم سرپا بايستم ، بـر صـنـدلى تـكـيـه زدم و آنـگاه معناى سخن امام عليه السلام را فهميدم كه هنگامى كه پرسيدم : (چه كسى اينجا مسجد خواهد ساخت ؟ ) فرمود: (يدالله فوق ايديهم ) بـه تـهـران بـاز گشتم و 400 جلد كتاب خريدم و همه را وقف كتابخانه آن مسجد نمودم و با حاج (يدالله رجبيان ) ملاقات كردم و جريان را به او باز گفتم .(372) مرحوم نورى در كتاب (نجم الثاقب ) آورده است كه : حاج على بغدادى از شايسته كرداران و خوبان بود و از جمله نيكبختانى است كه به ديدار حضرت مهدى عليه السلام مفتخر شده است . فشرده داستان ديدار او اينگونه است : ايـن مـرد شـايـسـتـه و بـاتـقـوا، مـرتب از بغداد به كاظمين براى زيارت دو امام گرانقدر حـضـرت جـواد و حـضـرت كـاظم عليه السلام مى رفت و پيوسته به آنها ارادت و عشق مى ورزيد. خـودش مـى گويد: مقدارى خمس و حقوق مالى بر عهده ام بود، به همين جهت به نجف اشرف رفتم و بيست تومان آن را به عالم فقيه پارسا (شيخ انصارى ) بيست تومان آن را هم بـه عـلم فـقـيـه پـارسا (شيخ محمد حسين كاظمى ) بيست تومان هم به (آيت الله شيخ مـحـمـد حسن شروقى ) دادم و بيست تومان ديگر بدهكار بودم كه تصميم گرفتم پس از بـازگـشـت بـه بـغـداد آن را هـم بـه فـقـيـه گـرانـقـدر (آيـت الله آل ياسين ) بپردازم . پـنـجـشـنـبـه بـود كـه بـه بـغـداد بـازگـشـتـم : نـخست به سوى كاظمين و زيارت دو امام گـرانـمـايـه عـليـه السـلام حـركـت كـردم ، پـس از زيـارت بـه منزل (آيت الله آل ياسين ) رفتم و بخشى از باقى مانده بدهى شرعى خويش را به او تـقـديـم داشتم تا در موارد مقرر مصرف نمايد و از او اجازه خواستم كه باقى مانده را به تدريج در مواردى كه شايسته ديدم ، مصرف كنم . آيت الله آل ياسين ، با اصرار از من خواست كه در خدمتشان بمانم ، اما با عذر خواهى از او بخاطر كارهاى ضرورى خداحافظى كردم و بسوى بغداد حركت كردم . درست يك سوم راه را آمده بودم كه با سيد گرانقدر و پرشكوه و باوقار و هيبتى روبرو شـدم . ديدم عمامه سبز بر سر دارد و بر گونه اش خالى است بسيار زيبا و دلنشين . او به سوى كاظمين براى زيارت مى رفت ، به من رسيد، سلام كرد و بسيار گرم و پر مهر با من مصافحه و معانقه نمود. مرا به سينه چسبانيد و خوش آمد گفت و فرمود: (كجا؟ ) گفتم : (زيارت كرده و اينك عازم بغداد هستم . ) گفت ، (شب جمعه است ، برگرد برويم كاظمين ) گفتم : (نمى توانم . ) فـرمـود: (چـرا! بـرگرد تا گواهى كنم كه از دوستان جدم اميرمؤ منان عليه السلام و از دوستان شيعيان ما هستى و شيخ نيز گواهى مى دهد و خدا مى فرمايد: (و استشهدوا شهيدين . )(373) من پيش از اين از آيت الله شيخ آل ياسين ، خواسته بودم كه به من سندى بنويسد و در آن گواهى كند كه من از شيعيان و دوستداران اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله هستم تا آن نامه را در كفن خويش قرار دهم . از سيد پرسيدم : (از كجا مرا شناختى و چگونه اين گواهى را مى دهى ؟ ) فـرمـود: (چـگـونـه انـسـان كـسـى را كـه حـق او را بـطـور كامل مى دهد نمى شناسد؟ ) گفتم : (كدام حق ؟ ) فرمود، (همان حقوقى كه به وكيل من دادى . ) گفتم : (وكيل شما كيست ؟ ) فرمود: (شيخ محمد حسن ! ) گفتم : (آيا او وكيل شماست ؟ ) فرمود: آرى ! ) از گفتار او شگفت زده شدم . فكر كردم ميان من و او، دوستى ديرينه اى است كه من فراموش كـرده ام ، چـرا كـه او در آغـاز رويـارويـى با من ، مرا به نام و نشان صدا زد. و نيز فكر كـردم از مـن تـوقـع درد كـه مـبـلغـى از آن خـمـس كـه بـر عـهـد دارم بـدان جـهـت كـه از نسل پيامبر صلى الله عليه و آله است به او تقديم دارم . بـه هـمـيـن جـهـت گـفتم : (سيد! از حقوق شما فرزندان پيامبر مقدارى نزدم موجود است و از شـيـخ مـحـمـد حـسـن هم اجازه گرفته ام هر كجا دوست داشتم مصرف كنم . ) او تبسم كرد و فرمود: (آرى ! مقدارى از حقوق ما را به وكلاى ما در نجف پرداختى . ) پرسيدم : (آيا اين كار شايسته و پذيرفته بارگاه خداست ؟ ) فرمود (آرى ! ) بـه خـود آمـدم كـه چـگـونـه ايـن سـيـد گـرانـقـدر بـزرگـتـريـن عـلمـاى عـصـر را، وكيل خود عنوان مى سازد، برايم گران آمد، شگفت زده شدم ، اما بار ديگر دچار غفلت شدم و موضوع را فراموش كردم . آيا اين روايت صحيح است ؟ بار ديگر به گفتگوى با آن مرد بزرگ پرداختم و از موضوعات گوناگونى پرسيدم و او نـيـز هـمـه را يـكـى پـس از ديگرى با مهر و محبت پاسخ داد. از موضوعاتى كه طرح كـردم يـكـى اين بود كه گفتم : (سرورم ! گويندگان مذهبى مى گويند كه : مردى بنام (سـليـمـان اعمش )(374) با فردى پيرامون زيارت پيشواى شهيدان امام حسين عليه السلام گفتگو كردند. آن مرد بر اين پندار بود كه زيارت امام حسين (ع ) بدعت است و هر بـدعتى هم گمراهى است و هر گمراهى هم در آتش خواهد بود، آنگاه همين مرد در عالم رؤ يا ديد كه هودجى ميان آسمان و زمين است ، پرسيد كه : (آن هودج چيست ؟ ) و در درون آن كيست ؟ پـاسـخ داده شد: (درون آن دخت گرامى پيامبر فاطمه عليه السلام و مادر او خديجه عليه السلام قرار دارند پرسيد كجا روان هستند؟ ) پـاسـخ داده شد: (به زيارت امام حسين (ع ) چرا كه شب جمعه است و شب مخصوص زيارت حسين (ع ) است . ) و خود ديد كه ورقهايى از آن هودج به زمين مى ريزد و در آنها اين جمله نوشته شده است : اءمـان مـن النـار لزوار الحـسـيـن (ع ) فـى ليلة الجمعة ! اءمان من النار الى يوم القيامة (375) سرورم ! آيا اين روايت صحيح است ؟ فرمود: (آرى ! كاملا صحيح است . ) پاورقي
356- بحارالانوار، ج 52، ص 178. 357- شـهـرى است در پانزده كيلومترى كربلا كه اينكه به منطقه هنديه معروف است و در آن روزگـار، زائران بـوسـيـله قـايـق از كـربـلا بـه سـوى نـجـف از (طـويرج ) مى گذشتند. 358- آيت الله سيدمهدى قزوينى ، از علماى بزرگ و پرواپيشه آن عصر بوده است . 359- بحارالانوار، ج 52، ص 239. 360- (هـرقـل ) نـام روستايى در منطقه حله بود و (حله ) شهرى است در عراق كه در 40 كيلومترى كربلا است . 361- خليفه خودكامه عباسى آن روز (مستنصر ) بوده است . 362- بحارالانوار، ج 52، ص 61. 363- بحارالانوار، ج 52، ص 70. 364- بحارالانوار، ج 52، ص 175. 365- (جنة الماءوى ) در آخر جلد 53 بحارالانوار چاپ شده است . 366- مسجد بزرگ و پربركتى است در شهر كوفه كه تا نجف فاصله چندانى ندارد. اميرمؤ منان عليه السلام در اين مسجد نماز مى خواند و همانجا هم به شهادت رسيد. 367- جنة الماءوى (بحارالانوار، ج 53، ص 240). 368- آن روزهـا عـراق جـزو دولت عثمانى بود و (احمد پاشا ) بر ضد حكومت مركزى سركشى مى كرد. 369- جنة الماءوى (بحارالانوار، ج 53، ص 283) حكايت 44. 370- جنة الماءوى ، داستان 24، چاپ شده در بحارالانوار، ج 53، ص 288. 371- مـسـجـدى است نزديك قم كه به دستور امام عصر عليه السلام ساخته شده است و مردم دسته دسته بدانجا مى روند و نماز بجاى آورده و براى برآورده شدن حاجات خويش به حضرت ولى عصر (ارواحنا فداه ) توسل مى جويند. 372- كتاب (پاسخ به ده پرسش )، آيت الله صافى دامت بركاته . 373- سوره بقره ، آيه 282. 374- بـه نـقل ابن شهر آشوب ، (سليمان بن مهران اعمش ) از اصحاب خاص حضرت صادق عليه السلام بود. فـقـيـه فرزانه و رجالى توانا، حضرت آيت الله العظمى خوئى مى گويد: (يكفى فى الاعـتـمـاد عـلى روايـتـة ، جـلالتـه و عـظـمـتـه عـنـد الصـادق عـليـه السـلام ) مـعـجـم رجال الحديث ، ج 8، ص 281. يـعـنى : در اعتماد به روايات او همين بس كه نزد امام صادق عليه السلام داراى شخصيت و عظمت گرانقدرى بوده است . عـلامـه مـامقانى مى نويسد: (وى در آخرين روزهاى زندگى خويش به سختى مريض بود. ابـن شـبـرمـة ابـوليـلى و ابـوحـنـيـفـه سـه تـن از شـخـصـيـتـهـاى عـلمـى اهـل سـنـت ، بـه عـيـادت او رفـتـنـد. ابـوحـنـيـفـه بـه وى گـفـت : (حال كه آخرين لحظات زندگى خويش را طى مى كنى ،اى كاش از احاديثى را كه درباره عـلى عـليـه السلام نقل مى كردى ، مانند (انا قسيم الجنة و النار ) و...، توبه مى كردى ) سليمان اعمش به شدت عصبانى شد و گفت : (اى يهودى ! با چه جراءتى با من اين چنين سخن مى گويى ؟ قسم بخداوندى كه اينك به سوى او مى شتابم او موثق ترين اساتيد شنيدم كه على عليه السلام فرمود: فرداى قيامت كار تقسيم بهشت و جهنم به دست من است . و من به آتش فرمان مى دهم كه دوستان مرا آزار مده و آنان را رها ساز و دشمنان مرا به كام خويش فرو بر.... ) تنقيح المقال ، ج 2، ص 66. جـهـت آگـاهـى بـيشتر مراجعه شود به : اتقان المقال ، ص 194، اعيان الشيعه ، ج 7، ص 315، جـامـع الرواة ، ج 2، ص 439، مـنـتهى المقال ، ص 156، تهذيب التهذيب ، ج 4 ص 195، تـهـذيـب الكـمـال ، ج 12، ص 76، الجـرح و التـعـديـل ، ج 4، ص 146، سـير اعلام النبلاء، ج 6، ص 226 و الوافى بالوفيات ، ج 15، ص 429. 375- بحار الانوار، ج 45، ص 402، يعنى : زائران امام حسين (ع ) در شب جمعه از آتش سوزان جهنم در امان هستند. آنان تا روز واپسين قيامت از آتش در امان مى باشند. |
|||||